۳. من حقیقی؟ (۳)

7 2 3
                                    

غروب دیر وقتی بود که مدیر بنگ مرا به دفترش خواند و من کیونگجه را در حالی که مشغول نوشتن بود تنها گذاشتم. وقتی که به دفتر مدیر بنگ رسیدم منشی اش رفته بود و خودش هم کتش را میپوشید.
- اومدی دونگ مین؟
- بله امرتون چیه؟
- ببین این پرونده ها رو بده به کیونگجه. من دارم با رئیس جو میرم با رئیس پارک قرار شام داریم.
- چشم.
- بگو فردا صبح قبل از جلسه روی میزم باشن.
- مدیر بنگ، واقعا فکر میکنی این درسته که...
- خوش بگذره وو دونگ مین!
و به شانه ام زد و به سرعت از دفتر بیرون رفت. نگاهی به انبوه کاغذ ها کردم و بعد از اینکه نفسم را با صدا بیرون دادم آن ها را برداشتم و به سمت دفتر کیونگجه برگشتم. واقعا درست نیست که بخواهی مسئولیتت را گردن دیگری بندازی؛ خصوصا اگر برای تو کار کند و نتواند به تو که مرتبه ی بیشتری داری شکایتی هم کند. وقتی به دفتر رسیدم پرونده ها را روی میز کنار دست کیونگجه گذاشتم.
- اینا رو مدیر بنگ فرستاد گفت براش انجام بدی.
کیونگجه خندید. من عصبی شدم، این حد از بله قربان گویی مقابل مدیر بنگ را دوست نداشتم.
- برای چی میخندی؟ تازه گفت صبح زود براش روی میزش بذاریم.
- آره میدونم.
- برای چی قبول میکنی؟
- دونگ مین صفحه ی اول این پرونده ها رو باز کن.
- من میگم قبول نکن.
- بازش کن.
- نمیخوام.
کیونگجه سرش را از مدارک جلوی رویش بلند کرد و در حالی که میخندید به من نگاه کرد.
- میگم بازش کن.
- نمیکنم هیونگ. خودت بکن.
- چرا لج میکنی؟ تا بازش نکنی یه کلمه دیگه باهات حرف نمیزنم.
- هیونگ!
ولی کیونگجه چیزی نگفت. روی صندلی کنار میز نشستم. کمی گذشت و کیونگجه هنوز مشغول بود و اگر بخواهید راستش را بدانید واقعا هم با من کلمه ای حرف نزد. بالاخره از روی کنجکاوی هم که شده بود میخواستم ببینم درون این همه کاغذ چیست. بلند شدم و قدم های کوچک برداشتم. مدام به کیونگجه نگاه کردم تا ببینم سرش را بالا می آورد یا نه. اینطور سخت کار کردن به من فقط نشانی از وجود مقدار زیادی کار میداد. گوشه ی پرونده را گرفتم و آرام بلند کردم. هر چقدر بیشتر آن را میگشودم و چشمانم در جستجوی کلمه و جملات خسته کننده میگشتند باز با سفیدی مطلق روبرو بودم. کاغذ سفید بود، و کاغذ بعدی و تمام کاغذ هایی که مدیر به دست من داده بود. برای یک لحظه ترسیدم که شاید دسته کاغذ های اشتباه را برداشته و با خود آورده بودم اما هر چقدر هم فکر میکردم فقط همین پرونده ها روی میز مدیر بنگ بوده است. همانطور که با چهره ی نگران مشغول برگ زدن این پرونده ها بودم صدای خنده ی کیونگجه مرا به خود آورد. با شک به او خیره شدم، نمیدانستم بخندم یا هنوز نگران به سر ببرم.
- صورتت خیلی باحال شده. باید خودتو ببینی دونگ مین!
- یعنی چی؟ هیونگ تو میدونستی؟
کیونگجه صندلی اش را هل داد و بلند شد. دستانش را در جیبش گذاشت و به سمت من آمد.
- آره. نباید لج کنی با من.
- آخه من اصلا نمیتونم بپذیرم که...
کیونگجه انگشتش را به نشانه ی سکوت روی لب من گذاشت و صورتش را به من نزدیک تر کرد.
- از لج بازی خوشم نمیاد. لج کنی اخلاقم عوض میشه.
آب دهانم را قورت دادم. کیونگجه نیشخندی زد و بعد از اینکه باز دستش را در جیب شلوارش فرو برد به سمت پنجره رفت. وقتی که پشتش را به من کرد نفس عمیقی کشیدم. این اصلا موقعیتی نبود که بخواهم کنترل خودم را از دست بدهم.
- اگه اینا کاری نبود که بخوای انجام بدی پس اصلا من برای چی اینا رو آوردم؟
کیونگجه همانطور از پنجره به رفت و آمد ماشین هایی که از این ارتفاع مانند ماشین های اسباب بازی بودند نگاه میکرد.
- این یه علامته بین من و مدیر بنگ.
- معنیش چیه؟
- معنیش اینه که...
و بعد به سمت من برگشت و سعی کرد خنده اش را نگه دارد. نمیدانم واقعا انتظار داشت خودم بفهمم؟ به من اشاره داد که بروم و کنارش بایستم. من علاقه ای به دیدن بیرون از دفتر نداشتم و فقط میخواستم ببینم معنای این رفتار که من را کاملا در سیاهی نادانی نگه داشته بود چیست.
- خب بگو دیگه. جون به لبم کردی.
- یعنی امشب کسی توی شرکت نیست که بخواد مزاحم ما بشه.
- مزاحم ما؟ مدیر بنگ چیزی نمیدونه که.
- خب شاید من بهش گفته باشم.
یهو چشمانم گرد و آب دهانم خشک شد. فریادی زدم.
- چی؟! هیونگ تو چطور میتونی بری اینو به کسی بگی؟!
کیونگجه سریع دستش را مقابل دهانم گذاشت و از پنجره فاصله گرفتیم. چشم غره ای به من رفت. برای من اصلا اهمیت نداشت. این برای من و خودش به یک اندازه نگران کننده بود که بخواهند چنین سری را بدانند. نزدیک گوشم زمزمه کرد و دستش را فقط به حدی فاصله داد که اگر باز صدایم را بلند کردم بتواند از شنیده شدنم جلوگیری کند.
- به خانم مون بگو بره.
- هنوز شیفت کارش تموم نشده هیونگ.
- من دارم بهش دستور میدم. میخوام تنهامون بذاره.
دندان هایم را به هم فشار دادم. با اینکه هنوز خیلی سوال داشتم و هر لحظه عصبی تر میشدم کیونگجه را از خودم جدا کردم و بیرون رفتم. خانم مون که قطعا صدای مرا شنیده بود سعی میکرد با من چشم تو چشم نشود. دستم را روی میزش گذاشتم تا توجه اش را جلب کنم.
- رئیس جو گفت میتونی بری. مرخصی.
- ولی جناب آقای وو هنوز به اتمام زمان اداری وقت مونده.
- فقط برو خانم مون. این یه دستوره. به رئیس میگم براتون یه نامه ی توجیهی بنویسه و امضا کنه.
- چشم. ممنونم.
- خواهش میکنم.
و بعد منتظر شدم تا کامل از محل دور شده و حتی پشت سر او راهرو ها را چک کردم. وقتی که به سمت کیونگجه برمیگشتم تپش قلبم در حال افزایش بود و قطرات عرقی که در حاشیه ی پیشانی و خط مو هایم تشکیل میشد را به خوبی حس میکردم. در را به آرامی گشودم و کیونگجه را دیدم که در طول دفترش قدم میزد. کمی به هم خیره شدیم و من کتم را درآوردم. البته که هوا گرم نبود و این من بودم که از شدت سردرگمی فکری از درون میسوختم. روی آخرین مبلی که مقابل میز او ردیف شده بودند تا ملاقات کنندگان روی آن ها بنشینند نشستم و کتم را روی صندلی کناری گذاشتم.
- راه نرو. بشین درست بگو چی کار کردی هیونگ.
کیونگجه ایستاد.
- چی رو درست بگم. تو که منظورمو نمیگیری.
این را گفت و من ناراحت شدم. واقعا احساس میکردم به احساساتم خنجری فرو کردند.
- یعنی من لیاقت یه توضیح کوچولو هم ندارم؟
کیونگجه دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
- ببین دونگ مین...
نه من دیگر خواهان شنیدن چیزی نبودم. باید همه بار اول که پرسیدم جوابم را میداد. بلند شدم و یقه ی کیونگجه را محکم چسبیدم.
- نه تو ببین کیونگجه هیونگ. نمیخوام منت بذاری تا چیزی رو که حقمه برام توضیح بدی. فکر کردی چون برات کار میکنم توی رابطه امونم اینو دخالت میدم که هر چیزی رو بدون چون و چرا ازت بپذیرم؟
- برای چی انقدر بهم ریختی؟! چیزی نشده!
- چیزی نشده؟ من نگرانم هیونگ! بیش از اون چیزی که ممکنه به نظر بیاد... یا اینکه ممکنه اصلا هم به نظر نیاد چون تو اصلا برات مهم نیست. مدام حواسمو باید به هزار چیز بدم بعد تو خودت زمینه ی خطر رو آماده میکنی؟ من از کارای شرکتتون سردرنمیارم و نمیدونم تو اون زمینه چقد میشه به مدیر بنگ اعتماد کرد اما توی همچین مسئله ای هیچ وقت نمیتونم بهش اعتماد کنم.
- مدیر بنگ قابل اعتماده دونگ مین.
- چطور انقد مطمئنی؟!
- من از کوچیکیم میشناسمش! حداقل ده ساله که میبینمش.
کیونگجه دستانم را گرفت و کم کم پایین کشید اما مچ های مرا رها نمیکرد.
- دیگه الآن فقط نگران نیستم... میترسم... دیگه وقتی با تو تنهام احساس امنیت نمیکنم.
- بخاطر بقیه یا بخاطر خودم؟
- به نظرت الآن وقتشه؟!
- همیشه وقتشه... هیچ کس و هیچ چیز نباید تو رو بترسونه به جز من.
- هیونگ تمومش کن.
- تازه میخوام شروعش کنم
سعی کردم دستم را از دستانش رها کنم اما اجازه نمیداد. دندان هایم را بهم فشار میدادم و نمیخواستم به هیچ عنوان به او اجازه ی برنده شدن بدهم تا فکر کند میشد از این مسئله به راحتی گذشت.
- عه واقعا؟ من نمیخوام بذارم.
- مگه دست توهه؟
- معلومه، من بهت اجازه میدم وگرنه تو هیچ کاری نمیتونی در مقابل من بکنی.
- میخوای نشونت بدم چه کارایی میتونم کنم؟
- پس حتما میخوام نشونت بدم که تکواندو بلد بودن برای دفاع شخصی در اصل چطوریه.
- میخوای اخلاق منو ببینی وقتی خیلی لج بازی میکنی؟
- بذار ببینم اخلاقتو. من بدترین اخلاق تورو برای مدت خیلی بیشتری تحمل کردم یکی دو ساعت که چیزی نیست.
کیونگجه مکث کرد ولی به نظر نمی آمد ناراحت یا عصبی باشد. برای او این یک بازی هیجان انگیز بود. دستم را چرخاندم و از چنگش درآوردم. دستم را به سینه اش کوبیدم و او را تا دیوار هل دادم. نمیخواستم زیاد محکم به دیوار برخورد کند اما مثل اینکه از دستم دررفت.
- نشونم بده ببینم.
- تو نمیخوای اخلاق بد منو ببینی.
- از کجا میدونی؟
- تو داری له له میزنی که منو بدست بیاری. میخوای آزارم بدی که بیشتر اذیتت کنم. تو خودت به این احساس بی امنی نیاز داری. بهت هیجان میده.
- هیونگ داری اشتباه میکنی.
- نه دونگ مین تویی که داری اشتباه میکنی. تو درک نمیکنی کسی مثل من جز حمایت عاطفی و مالی به حمایت های دیگه ای نیاز دارم.
- اونا چی ان که من نمیتونم از پسشون بربیام؟
- مراقبت از تو چیزیه که نمیتونی از پسش بربیای!
ناگهان بار بزرگی از خشم و به قول کیونگجه لج بازی مانند سطل آب یخ روی سرم فرو ریخت. قدمی عقب رفتم و دستم از روی پیراهن کیونگجه سر خورد. این بار نگاهش نشان میداد مسئله ای که مورد بحث است برایش جدی تلقی میشد.
- میشه انقد لج نکنی واقعا...؟
- میتونستی برام بگی هیونگ. من همیشه به همه ی حرفات گوش دادم.
- که اینطور به من بپری آره؟
- من فقط خوبی ما رو میخوام!
- خوبی تو برای من مهمتر از خوبی ماس. من نیاز داشتم کسی رو بگم که ضربه ای به تو وارد نشه. کسی باشه که بتونه از تو مقابل همه ی کثافت کاری های این قدرت و ثروت محافظت کنه. من نمیتونم این کارو کنم. همه ی توجه ها روی من متمرکزه. کسی رو نیاز داشتم که در عین قدرتمند بودن دوربینی روش نباشه. تو فکر کردی تازه فهمیده؟ نه وو دونگ مین قبل از اینکه تو بخوای حتی شک کنی من مدام درموردت باهاش صحبت کردم. اون همه وقت و انرژی ازش گرفتم که بهم مشاوره بده و در عین حال باید غر غر کردن پدرمم گوش میداده. قبل از اینکه بو ببری که رفتار من ذره ای عوض شده باشه او همه چیز رو درمورد حقیقت من میدونست. اون بود که باعث شد من اخلاق مسخره امو کنار بذارم و به سمتت بیام و نترسم از اینکه به تو و خودم حقیقتو بگم. وقتی که تو نمیبودی از دلتنگیت براش میگفتم و وقتی بودی از خوبی هات براش بلغور میکردم. اون همه اشو گوش داد. همه ی تخیلات و چرندیات منو گوش داد. اون باعث شد که تو در نظر پدرم یه پسر خوب و قابل اعتماد جلوه کنی و اون بود که این ارتقا رو بهت داد. اون بود که تورو بالا کشید و به ما وقت داد. برامون فرصت و موقعیت خرید و به من اعتماد کرد. اون از من دفاع کرد؛ میدونی در مقابل کی؟ در مقابل خود من! به تصمیمی که گرفتم اعتماد کرد! چیزی که پدرمم انجام نداد. چیزی که تو خودتم هنوز بهش شک داری...
کیونگجه رویش را از من برگرداند و نفسش را با صدا بیرون داد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم مانع اشک هایی شوم که در چشمانم حلقه زده بودند.
- من برات دردسر درست میکنم، مگه نه؟
کیونگجه سرش را به علامت نفی تکان داد و با دستانش صورتش را مالید.
- نه دونگ مین. نه... تو برام دردسر درست نمیکنی. فقط میخوام بهم اعتماد کنی. من حواسم هست.
- من... من... وظیفه دارم مراقب حالت باشم اما دارم حالتو خراب میکنم... وای بر من...
کم کم بغضی در گلویم ساخته میشد که کیونگجه بازو هایم را گرفت و مرا برگرداند و به دیوار کوباند.
- وو دونگ مین حق نداری از من ناراحت بشی یا از خودت یا از ما با هم. این مسئله تموم شده است و دیگه نمیخوام درموردش بشنوم. من الآن فقط به تو نیاز دارم.
همانطور که سرم را بلند کرده بودم تا به صورتش نگاه کنم بخاطر قدی که از من بلند تر بود نور چراغ را برایم سایه میکرد.
- چرا باید همیشه توضیحاتو بعدا به من بدی که دعوامون بشه؟
- بخاطر اینکه نگرانتم. نمیخوام از این سیستم بیخود چیزی ذهنتو درگیر کنه. گاهی بهت حسودیم میشه که یه پسر معمولی هستی. اگه من هم به اندازه ی تو معمولی بودم هیچ وقت نیاز نبود انقدر احتیاط کنم و بترسم از اون چیزی که هستم. چیزی که برام مهمه اینه که میخوام من باشم توی فکرت، فقط من!
به پیشانی بلندش که نگاه کردم خیس عرق بود. او را به عقب هل دادم و از دیوار فاصله گرفتم. کلید چراغ کنار در ورودی بود. با قدم های بلند به سمت در روانه شدم که کیونگجه دستم را گرفت و کشید تا از فاصله گرفتنم جلو گیری کند. سرش را کج کرد و روی لب هایم را بوسید. دستم را که بخاطر کشش او روی شانه اش گذاشته بودم پایین کشیدم و خواستم ضربان قلبش را احساس کنم. به خوبی به یاد داشتم که عصبی شدن وضعیت سلامتی اش را به خطر می انداخت. وقتی که دستم را روی سینه اش نگه داشتم کیونگجه هم کم کم دستش را روی سینه ی من گذاشت. نمیدانستم حواسم را به دستان ولگردی بدهم که بدن هایمان را طی میکردند یا به زبان هایی که لب ها را نوازش میکردند. خواستم نفسی تازه کنم که اجازه نداد و با گرفتن پشت گردنم از ایجاد فاصله جلوگیری کرد. انگشتانم در پارچه ی پیراهنش فرو میرفت. دمایی که بین جسم هایمان رد و بدل میشد باعث میشد اشک و عرق از همدیگر قابل تشخیص نباشد. ما خیس خیس بودیم از همه ی احساساتمان. زمزمه کرد. هوای نفسش داغ بود.
- کجا میخوای بری؟ منو تنها بذاری؟!
- میخواستم چراغو خاموش کنم.
- ولی من میخوام همه ی بدنتو با جزئیات ببینم. میخوام حفظ کنم که هر خالی و هر لکی و هر برجستگی یا فرورفتگی روی بدنت کجاست و چه شکلیه. میخوام نقشه ی تنتو مثل کف دستم بلد باشم.
- هیونگ توی پنجره میبیننمون.
دستش را روی گونه ام گذاشت و به سمت پنجره برگشت. آرام با انگشت شستش روی استخوان گونه ام میکشید. دستش را گرفتم و چشمانم را بستم؛ خواستم در این آرامش غرق شوم. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که سرم را بالا کشید و گوشه ی لبم را بوسید.
- ایده خوبیه ولی بعد چطور از دیدنت لذت ببرم؟
- چراغ مطالعه ی روی میز رو روشن بذاریم. هممم؟
- خوبه.
من به سمت کلید چراغ رفتم و کیونگجه رفت تا چراغ روی میزش را روشن کند. وقتی که کلید را زدم هیچ چیز به جز نور های ریز بیرون دیده نمیشد. کیونگجه دکمه ی چراغ مطالعه را زد و نور گرمی در اتاق پیچید. با قدم های بلند به سمتش رفتم و محکم همدیگر را در آغوش کشیدیم. مشغول خوردن لب های هم بودیم که به صندلی ها کوبیدیم و بعد از خوردن به کتابخانه تا به دیوار دور هم چرخیدیم. کیونگجه انگشتانش را در یقه ام برد و کشید تا پیراهنم را باز کند. همین که دکمه ها با فشار مجبور شدند باز شوند زیر چانه ام را بوسید و مکید و بعد از بوسیدن سیب گلویم پایین تر رفت تا زیر گردنم را بلیسد و بعد با بوسه ای از من جدا شود. صورتش را گرفتم و بالا کشیدم؛ همان کاری که خودش هم میکرد اما این بار کسی که از بالا دید داشت من بودم. لب هایش را گرفتم و مکیدم. گاز میگرفتم و میکشیدم تا فرصت کنم با هر دکمه ای که از پیراهنش باز میکنم دستم را روی تنش بکشم. هر دویمان گر گرفته بودیم و نوری که به ما میتابید باعث میشد این قطرات آبی که روی بدنمان میرقصیدند بدرخشند. کیونگجه نشست و مرا روی پایش گذاشت. دستش را داخل آستین هایم برد تا پیراهن را از تنم در آورد. وقتی که بر هر دو سینه ام بوسه زد دستم ناخودآگاه در موهایش فرو رفت. سرش پایین بود و به عضلاتم نگاه میکرد که رویشان دست میکشید. تشنه بود مثل خود من. پیشانی اش را بوسیدم که تک خنده ای زد. به صورتم نگاه کرد.
- میدونی تو رو برای من ساختن اصلا؟
- چرا؟
- من و تو دقیقا یه خال داریم که یه جاس. اینجا.
و با انگشتش روی گردنم را لمس کرد. چرا تا به حال به ذهن من نرسیده بود. او راست میگفت. ما دقیقا یک نشان مشترک داشتیم.
- خوش حالم که ملاقاتت کردم دونگ مین.
- منم همینطور هیونگ.
- من به معنای دیگه ای گفتم.
- به چه معنایی؟
- به معنای محبوب ابدی من.
- نمیتونم تحمل کنم...
- چیو؟ درد داری؟!
- نه هیونگ. این همه حس خوبی که بهم میدی... از پسش برنمیام.
- میای. خیلی بهتر از چیزی که فکر میکنی. عالی تر از چیزی که میتونستم یه روزی تصور کنم و ما رو کنار هم توی خیال پردازیام به تصویر بکشم.
شانه ام را بوسید و دستش از روی بازویم رد شد تا به آرنجم رسید.
- اینجا هم یه علامت دیگه داری.
- اون بخاطر مبارزه اس. اون خوب میشه.
- خیلی ضربه هایی که بهت وارد میشه دردناکه؟
- نه اصلا. عادت کردم.
- من میترسم از محافظ شخصی بودنت. نمیخوام کتک کاری کنی و من فرار کنم.
- من چندین ساله دارم مبارزه میکنم هیونگ.
- نمیتونم تحمل کنم دونگ مین.
- باید بتونی.
- ترجیح میدم ببرمت جایی که هیچ خطری تهدیدمون نکنه.
- هیونگ...
کیونگجه باز لب هایش را روی لب های من فشرد و با گرفتن کمرم چرخید تا مرا روی زمین بخواباند.
- بار اولم بهت ظلم کردم. دردی رو بهت تحمیل کردم که خودم لذتشو بردم.
- من خودم ازت خواستم.
- حالا میخوام روشمو عوض کنم.
سرش را در گردنم فرو برد و پروانه وار تا تمام استخوان ترقوه ام را بوسه زد. کمربند شلوار را شل کرد تا بتواند آن را تا زانو پایین بکشد. دستانش را روی از عضوم که لحظه به لحظه بزرگتر میشد گذراند و قسمت داخلی ران هایم را نوازش کرد. به قدری بی صبرانه منتظر هر عملی از سویش بودم که دستم را دراز کردم و کیونگجه هم بدون لحظه ای تاخیر دستم را گرفت. پشت دستم را بوسید و انگشتانم را فشرد. همانطور که با شستش برآمدگی بند انگشتانم را دلنوازی میکرد جلو آمد و با آرامش بیشتر و سرعت کمتری لب هایم را به بازی گرفت. من هم به همان اندازه سیری ناپذیر بودم. بعد خودش را عقب کشید و بین پاهایم نشست. بقیه اش را یارای تماشا کردن نبودم. تا جایی که میتوانست از عضوم را در دهانش جا داد و شروع کرد به اذیت کردن. میمکید و با زبانش مرا قلقلک میداد. به قدری این کار برایم لذت بخش بود که میگفتی نزدیک به جنون بودم. موهایش را محکم چسبیده بودم، چشمانم را محکم به هم میفشردم و صورتم را برگردانده بودم. به هر حال به قدری این کار را ادامه داد که بعد از بین ترک پلک هایم میتوانستم مایع سفید بدنم را روی لب هایش ببینم.
- دونگ مین.
- هممم...؟
- هیچی... فقط عاشقتم.
این اولین بار بود که این کلمه را برایم استفاده کرد."
وقتی که دونگ مین این جمله نوشت میتوانست کیونگجه را از فاصله ی دور ببیند که روی نیمکت نشسته بود و پایش را به شدت تکان میداد. کمی به هیبت او خیره ماند و وقتی که به خودش آمد لبخند کوچکش را به خوبی حس میکرد. نفس عمیقی کشید و قدم هایش را به سمت او پیش برد.
"آقای جونگ، شما از من پرسیدید که حقیقت در مورد گرایشم چیست. باید بگویم من در جستجوی زیبایی و شادی هستم و اگر توانسته ام این موهبت را در وجود کیونگجه بیابم میخواهم این را نگه دارم. بله این است حقیقت من."
و قبل از اینکه موبایل را در جیب شلوارش فرو کند دکمه ی ارسال را فشرد.
***
ووت و کامنت = بوث😆❤

PartitionWhere stories live. Discover now