۳. من حقیقی؟ (۴)

9 2 5
                                    

- هیونگ!
با شنیدن صدای دونگ مین نه تنها سرش را بالا آورد بلکه صورتش درخشید و لبخند کاملی صورتش را پر کرد. بلند شد و با قدم های مشتاق به سمت دونگ مین آمد. دلتنگی برای این حس باعث میشد حتی تنگ شدن راه تنفسشان در اثر فشار آغوش هیچ اهمیتی نداشته باشد. کیونگجه نفسش را که از اضطراب حبس کرده بود با خیال راحت خالی کرد و کمر دونگ مین را با نوازش را بزرگش گرم میکرد. دونگ مین خندید.
- خیلی خوشحالم که اومدی.
- منم خوشحالم که این اتفاق الآن افتاده که همو ببینیم.
- موافقی راه بریم؟
- ممکنه طولانی بشه. میتونی؟
- ما با هم کف زمین هم نشستیم، لازم بشه این بارم میشینیم.
- ولی زمین اینجا سرده، اونجا سرد نبود. نمیخوام سرما بخوری هیونگ.
کیونگجه مکثی کرد و نگاهش لرزید.
- هر بار که این کلمه رو با صدای تو میشنوم پروانه های توی دلم پر میکشن.
دستم را روی سینه اش گذاشتم. تپش قلب بالایی داشت. لبخند از روی صورتم خورده شد. کیونگجه سرش را پایین انداخت. بازویش را گرفتم.
- حالت خوبه کیونگجه؟
- نه دونگ مین... حالم اصلا خوب نیست...
- تو قوی تر از این حرفایی، خودتم میدونی.
- دونگ مین وقتی ما تنهاییم کسی کسی رو گول نمیزنه.
- هیونگ باید قوی باشی. الآن که من برگشتم پیشت. دستمم تو دستته. من ایستادم آخر راهی که باید توش مبارزه کنی.
- مبارزه کردن تخصص تو بود.
- ولی بعد تو دیگه فرار نمیکردی.
کیونگجه چشمانش را بست.
- میدونی که من از حرف زدن درمورد ما سیر نمیشم. نباید منو وسوسه کنی خاطراتمونو یادم بیاد.
- خب باشه. کیونگسو گفت از من بپرسی درسته؟
- آره.
- خب چی شد که اصلا بحثتون به اینجا کشید؟
- خب فکر کنم من در مقام پاسخگویی نیستم الآن! من اومدم از تو بپرسم قضیه رو!
- وقتی که کیونگسو اینو گفت حالش خوب بود؟
- وقتی اینو گفت از اتاقم رفت بیرون. دیگه ندیدمش.
- کجا رفت؟!
- احتمالا تو اتاقش. چرا؟
- این یه فاجعه اس!
- برای چی؟!
دونگ مین سعی کرد به سرعت با کیونگسو تماس بگیرد که کیونگجه موبایل را از دونگ مین گرفت.
- میشه بگی چی شده؟!
- میدونی چرا کیونگسو خودش برات تعریف نکرده؟ چون وقتی یاد این مسئله میوفته دچار تپش قلب میشه اما ممکنه اسم بیماریش مثل تو باشه ولی شدت حملات قلبیش از تو خیلی بیشتره. اگه دوباره همه چیز رو به یاد آورده باشه و داروش در دسترسش نباشه ممکنه از دست بره! چطور میتونی اون بچه رو تنها بذاری وقتی میدونی هیچ کس حواسش بهش نیست؟!
- خب من باید از کجا میدونستم؟!
- هیونگ تو عملا باهاش تو یه خونه زندگی میکنی!
- اون هیچ وقت به من چیزی در این مورد نگفته. من باید چطور میفهمیدم؟
- فکر میکنی با من درموردش حرف زده؟ وقتی تکیه گاه یه نفر باشی خودش همه چیو برات میگه. این چیزیه که تو یادم دادی! کیونگسو هم داداش توهه...
- خب حالا چی؟!
- بده من اون گوشیو!
دونگ مین موبایل را از دست کیونگجه کشید. سعی داشت هر چه سریعتر اسم کیونگسو را در لیست مخاطبینش بیابد. کیونگجه که مضطرب شده بود و به اطراف نگاه میکرد تا در ذهنش بتواند چاره اندیشی کند دست دونگ مین را گرفت و کشید.
- چی کار میکنی هیونگ؟!
- اینطوری فایده نداره! به نظرت اگه حالش خراب شده باشه میتونه گوشی رو برداره؟! مثل اینکه فراموش کردی! باید بریم خونه امون.
و شروع به دویدن کرد. دونگ مین دیگر کشیده نمیشد بلکه هم قدم و شاید کمی سریعتر از کیونگجه در حال دویدن به سمت ماشین بودند. تا زمانی که کیونگجه ماشین را روشن کرده و کمربند هایشان را بسته بودند کسی چیزی نمیگفت. سریع تمام چیز هایی که میتوانست اتفاق بیوفتد از ذهنشان میگذشت. عرق سردی روی پیشانی شان مینشست. دونگ مین ناخن شستش را دندان دندان میکرد. کیونگجه که مجبور شده بود پشت چراغ قرمز توقف کند نفسش را با صدا بیرون داد و دست دونگ مین را هل داد.
- نکن!
- باشه، چرا میزنی؟!
- چیزی نمیشه. ما فقط داریم میریم چک کنیم.
دونگ مین خواست چیزی بگوید اما از قلب کیونگجه ترسید که مبادا او هم دچار چیز خطرناکی شود.
- آره احتمالا آجوما حواسش هست.
- چک میکنه کیونگسو رو. من مطمئنم.
هر دو بهم نگاهی کردند و چراغ سبز شد. کیونگجه باز سعی کرد سریع از جمعیت فاصله بگیرد و فقط هر چه سریعتر به عمارتی برسد که ممکن بود برایش خبر های بدی به ارمغان بیاورد. دونگ مین با اینکه به بیرون نگاه میکرد اما تمام فکر و ذکرش داخل فضای خوشبوی ماشین بود. ناگهان نگرانی اش دو برابر شد.
- هیونگ من اصلا نمیتونم باهات بیام داخل!
- لعنت به هر چی که بخواد ممانعت کنه! هر کی جلوی تو رو بگیره با من طرفه و بعد از پدرم هیچ کس به اندازه ی من پرقدرت نیست. تو با من داخل میای.
- هیونگ!
- دونگ مین من نمیتونم کاری برای کیونگسو بکنم! تو منجی اونی، میفهمی؟!
کیونگجه فریاد زد. دونگ مین نمیخواست برای کیونگجه مشکلی بسازد اما چیزی که میشنید عین حقیقت بود و چیزی برای اعتراض وجود نداشت.
جیسو که از پیام دادن های متعدد خسته شده بود دیگر شکلک های خنده دار نمیفرستاد. چند روزی بود که سوجین دیگر با او حرف نمیزد، همراه او به مدرسه یا خانه نمیرفت و در مدرسه وجودش را کاملا انکار میکرد. این رفتار از جانب سوجین باعث میشد جیسو دچار سردرگمی شود. نمیدانست چه چیزی گره دوستی آن ها را شل کرده بود. اصلا چطور ممکن بود روزی برسد که جیسو و سوجین با یکدیگر حرف نزنند؟ کسانی که از تمام خوشحالی ها و ناراحتی های همدیگر حمایت میکردند و بدون هیچ چشم داشتی محبت میکردند اکنون از هم فاصله میگرفتند. جیسو ابتدا خواست این رفتار را به حساب اتفاقی بگذارد که سوجین درگیر آن میشد؛ یعنی نامزدی اجباری و ندیدن هم باشگاهی محبوبش اما حتی اگر این مسئله حقیقت داشت این بار دیگر سکوت سوجین مرگبار و بیش از حد بود. پیام های که اول برای سوجین فرستاده بود پر از جمله ها و کلمات خنده داری بود که اتفاقات روزمره برایشان رقم میزدند. پیام های وسط پیام هایی بودند که نگرانی و ناراحتی در آن ها موج میزد و جویای حال سوجین میشدند و از او میخواستند که در اسرع وقت به جیسو خبر سلامتی اش را بدهد. کلماتی که در آن لحظه در حال نوشته شدن بودند از خشم میسوختند. جیسو این انکار را تحمل نمیکرد، باید حتما میفهمید چه چیزی ارتباط او و تنها دوست صمیمی اش را بریده بود. جیسو از تقاطع سه راهی گذشت و همانطور که جملات بلند تری مینوشت به سمت خانه ی سوجین پیش میرفت. هر صدای کوچکی از موبایل که نامی از جیسو داشت رغبتی در سوجین ایجاد نمیکرد که بخواهد آن را بخواند. سوجین اصلا دلش نمیخواست کسی را که در ذهنش تبدیل به یک خائن کرده بود را یک لحظه بیشتر به عنوان دوست ببیند. مدام فکر میکرد حتما حسودی جیسو به نامزد نخواسته اش باعث شده بود از پس این آبرو ریزی کثیف بربیاید. جیسو که از سوجین هیچ واکنش و جوابی دریافت نمیکرد زنگ در را زد.
- کیه؟
- منم آجوما. جیسو.
در باز شد. آجومای خانه ی رئیس پارک جیسو را خوب میشناخت. خانواده هایشان هر از چند روزی یک بار میزبان همدیگر بودند. وقتی که جیسو داخل رفت بدون اینکه معطل شنیدن چیزی از جانب میزبانان بزرگسالش شود با قدم های بلند و سریع از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق سوجین شتافت.
- هی پارک سوجین از اتاقت بیا بیرون!
سوجین باور نمیکرد جیسو وارد خانه آنها شده بود بدون اینکه متوجه شود. بلند شد تا در را قفل کند اما جیسو سریعتر وارد شد و مو های سوجین را گرفت و کشید.
- برای چی جوابمو نمیدی؟!
- ولم کن چه جیسو!
- نمیکنم! اول باید بگی برای چی محل بهم نمیدی.
- ولم نمیکنی؟! آجوما!
جیسو در را با پا هل داد و بست.
- هیچ کس قرار نیس از من نجاتت بده.
سوجین موهای جیسو را از پشت گرفت و کشید.
- هی ولم کن!
- تو ولم کن که ولت کنم!
- نمیخوام! اول باید جواب سوالمو بدی!
- من هیچی لازم نیس برای تو توضیح بدم! به هر حال همه چی رو پخش میکنی!
- چی؟! من؟! من کی چیزی از تو پخش کردم؟!
- تو بودی که به کیونگجه گفتی من از وو دونگ مین خوشم میاد!
- پارک سوجین اینا چه کوفتیه داری میگی؟! چرا انقد احمقی؟!
- من احمق بودم که به تو اعتماد کردم!
- من هیچ وقت هیچی به کیونگجه نگفتم!
- چطور باور کنم ازت؟! تنها کسایی که میدونن من از دونگ مین خوشم میاد من و توییم. کیونگسو میدونه!
- مگه میشه؟! چی بهت گفته؟!
- اون از احوال دونگ مین خبر داشت.
- خب به نظرت اینو من بهشون گفتم؟ من میدونم وو دونگ مین کجاس؟ من حتی نمیدونم اون چه شکلیه!
سوجین ماند و آرام مو های جیسو را رها کرد. جیسو مو های سوجین را هم رها کرد و مهای بهم ریخته اش را مرتب کرد.
- تو واقعا فکر کردی من پا میشم همچین کاری کنم؟! تو در مورد من چه فکری داری واقعا؟!
- من... من... اشتباه کردم...؟
- خب معلومه! حالا درست بگو ببینم چی شده!
- ببین اون به من زنگ زد و بهم گفت که یه مسئله ی مهمی رو میخواد بهم بگه. بعد من بهش گفتم که چطور میتونم بهش اعتماد کنم و گفت که اون شب دونگ مین باشگاه نمیاد. خب رفتم باشگاه و دیدم که نیومده ولی چیزی که خیلی منو ترسوند این بود که اون میدونست. اون خیلی چیزا میدونه انگار...
- خب تو که از خدات بود این نامزدی بهم بخوره.
- نه با آبرو ریزی!
- خب چرا نرفتی پیشش که ببینی چی میگه؟
- بعد که اینطور شد به تو شک کردم... وای باورم نمیشه چه اشتباه بزرگی کردم.
- پاشو برو ببین چی میدونه. شایدم چیز دیگه ای میدونه و اصلا ربطی به کراش تو نداره.
- آره من باید هر چه زودتر برم...
سوجین بلند شد و خواست سریع آماده شود که جیسو جلویش را گرفت.
- میخوای بری خونه رئیس جو؟
- آره دیگه باید ببینم کیونگسو چشه!
- ممگنه یه تله باشه که بگن تو هم کیونگجه رو دوست داری!
- نه، اون قطعا یه چیز جدی میدونه وگرنه اسم دونگ مین رو نمی آورد.
- خب پس باید خیلی خفن بری!
- یعنی چی کار کنم؟!
- تو که نباید اینو بپرسی! وایسا.
جیسو در کمد سوجین را باز کرد و چند لحظه ای به به انبوه لباس ها نگاه کرد سپس یکی یکی آن ها را کنار زد تا از میانشان برگزیند. یکی را بیرون کشید و مقابل سوجین گرفت.
- اینو بپوش.
- واقعا؟
- معلومه! تازه آرایشتم باید پررنگتر باشه. حتما هم کلی اکسسوری بذار. پر قدرت برو.
سوجین صورتش را کج کرد.
- بدو دیگه! معلوم نیس تا کی بخواد باهات حرف بزنه!
بعد از اینکه سوجین به بهترین شکلی در قالب دختر رئیس پارک درآمد مقابل بهترین دوستش ایستاد و چرخید.
- خوبه عالیه سوجین.
- خب پس من برم.
- قبلش یه قولی به من بده.
- چی؟
- هیچ وقت قبل از اینکه حقیقتو از من نشنیده باشی دیگه با من قطع ارتباط نکن، فهمیدی؟!
- خب دیگه اونی!
- برو دیگه لوس نشو. من برم خونه ادامه ی درسمو بخونم.
وقتی که سوجین سوار ماشین شد علاوه بر آجوما شین که از جانب مقصد انتظارش را میکشید مادر و پدر سوجین هم به شدت متعجب شده بودند. آنها تقریبا از اینکه سوجین بخواهد به این وصلت راضی شود نا امید شده بودند و این حرکت باعث میشد فکر کنند که شاید خبر های خوبی در راه بود. سوجین در راه هزار بار نفس عمیق کشید و چون نمیدانست چه چیز هایی ممکن بود مورد گفت و گو قرار بگیرند هیچ جمله و کلمه ای آماده نکرد و فقط میتوانست به خوبی با مادر کیونگجه سلام و احوال پرسی خشکی را پیش ببرد. به یاد داشت که کیونگشو از او خواسته بود که داخل خانه با یکدیگر صحبت نکنند و برای حل این مشکل هیچ تدبیری هم نیندیشیده بود. فقط میخواست برود و از این اتفاق گنگ با خبر شود تا از رخداد هر گونه رسوایی جلوگیری کند. وقتی که رسید نگهبانان به راحتی در را برایش گشودند و آجوما هم دم در ساختمان انتظارش را میکشید.
- خوش اومدی سوجین جان!
- ممنونم آجوما. کیونگجه هست؟
- نه متاسفانه. چیزی شده؟ میخوای باهاش تماس بگیرم؟
- نه ممنون لازم نیست.
خانم جو سلانه سلانه به سمت آن دو آمد.
خانم جو: وای ببینید کی اومده! سوجین جان فکر میکردیم اصلا دوست نداری بیای پیشمون!
سوجین: خواهش میکنم خانم این حرفو نزنین.
خانم جو: آجوما چرا به کیونگجه نمیگی بیاد استقبال کنه؟
آجوما: جناب کیونگجه در منزل تشریف ندارن خانم.
خانم جو: این چه حرفیه؟! باید بهش زنگ بزنی و بگی بیاد!
سوجین: نه خانم نیازی نیس. احتمالا کاری براش پیش اومده که بیرون رفته.
خانم جو: بیا داخل عزیزم. من که هستم به هر حال یه فنجون چای مهمون ما باش. آجوما لطفا برای شام هم تدارک ببین.
سوجین: نه خانم من قصد ندارم که انقدر بمونم... من...
آجوما: چشم خانم جو. لطفا بیاید تو.
سوجین لب هایش را بهم فشرد. الآن وقت فرار نبود. خانم جو رفت تا در اتاق پذیرایی را بگشاید.
- بیا اینجا عزیزم.
- ممنونم خانم جو. من فقط یه لحظه میخوام برم دست هامو بشورم اگه اشکال نداره.
- نه خواهش میکنم. آجوما؟
- نه خانم جو من خودم راهمو بلدم. ممنونم. زود برمیگردم.
سوجین راهش را بلد نبود و فقط یک حدس قوی به او میگفت که برای دیدن کیونگسو باید از پله ها بالا میرفت. وقتی که به راهروی طبقه ی بالا رسید و چند اتاقی را پشت سر گذاشت به اتاقی رسید که تاریک بود اما در آن را نیمه باز گذاشته بودند. باریکه ی نوری که از راهرو به درون اتاق ورود می یافت دید سوجین را بهتر میکرد. دستی که از تخت آویزن بود به سوجین فهماند که شخصی در اتاق است که میتواند همان کیونگسو باشد. همین که نزدیکتر رفت با صدای ضعیف کیونگسو مواجه شد که ریز گفت: کمک. سوجین چراغ را روشن کرد و کیونگسو را دید که به سختی نفس میکشید و روی تخت دراز کشیده بود. خیلی ترسید. کیفش را روی زمین گذاشت و به سمت کیونگسو رفت.
- خوبی؟!
- داروم...
- دارو آره؟ کجاست؟ برات میارمش.
- قفسه ی دوم...
سوجین سریع بلند شد و بدون اینکه بخواهد زمان زیادی را صرف جستجو کند آن را یافت.
- دو تا...
سوجین آب دهانش را قورت داد و دو دانه قرص در دست کیونگسو گذاشت.
- آب...
- کمی وایسا از آجوما میگیرم.
کیونگسو انتهای پیراهن سوجین را گرفت.
- نه...
قطرات درشت عرق روی پیشانی کیونگسو نشسته بودند. با دست به زیر تخت اشاره کرد. سوجین کشوی تخت را باز کرد و بطری آبی که در آن بود بیرون کشید. در پلمپ شده اش را باز کرد و روی میز گذاشت. بلند شد و به کیونگسو کمک کرد تا بنشیند. کیونگسو قرص ها را در دهانش گذاشت و با یک جرعه آب هر دوی آن ها را فرو برد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سوجین هنوز دستش را دور کیونگسو نگه داشته بود و به صورتش نگاه میکرد تا از بهبودی حالش مطمئن شود. آجوما که از پله ها بالا آمده بود به دنبال سوجین میگشت تا علت تاخیرش را در پیوستن به خانم جو جویا شود. وقتی که از در باز با صحنه ای که جریان داشت روبرو شد قبل از اینکه سوجین بخواهد جوابی بدهد به او اشاره داد که نگران نباشد. آجوما به خانم جو اطلاع داد که کیونگسو خیلی مشتاق بوده تا سوجین را ببیند و هم اکنون پیش یکدیگر هستند و صحبت میکنند. خانم جو اصلا ناراحت نشد؛ اتفاقا خوش حال هم بود که لازم نبود مهمان داری کند. چند دقیقه ای گذشت تا نفس کشیدن کیونگسو به حالت عادی برگردد تا سوجین بتواند با خیال راحت دستش را از حالت تکه گاهی خارج کند.
- مرسی نونا.
- کیونگسو کاری که کردی خیلی خطرناکه.
- چه کاری؟
- اینکه به هیچ کس اطلاع ندادی و کمک نخواستی.
- هیچ وقت این اتفاق نیوفتاده بود. البته چرا یه بار ولی به جز اون بار من همیشه داروم پیشمه.
- بیشتر مواظب خودت باش. اگه من نمیومدم چی؟
- من ازت ممنونم که اومدی. کمی هم دیر اومدی.
- آره خب راستش... نمیدونم... کیونگسو من تو رو خوب نمیشناسم و اون چیزی که به من گفتی خیلی...
- من به کسی چیزی نگفتم نونا. فقط به خودت زنگ زدم.
- ممنونم. واقعا خیلی زیاد ممنونم ازت.
- تو هم به کسی نگو.
- چی رو؟
- اینکه من... یه بیماری دارم.
- نمیگم ولی به شرطی که بلایی سرت نیاد.
- قول میدم نونا.
- خوبه. من یه لحظه فقط برم پایین از مادرت معذرت خواهی کنم که نمیتونم باهاش چای بخورم بعد میام پیشت.
- نمیخواد... البته تو مجبوری مگه نه؟
- زود میام کیونگسو.
سوجین بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
کیونگجه و دونگ مین که تازه به عمارت رئیس جو رسیده بودند ماشین را کنار در پارک کردند و بعد از اینکه رمز در را زدند با دو به سمت داخل رفتند. وقتی که در ورودی را به هم کوبیدند و داخل دویدند آجوما فرصت نکرد به آنها چیزی بگوید. آنها فقط به سمت طبقه ی بالا میشتافتند. همین که چند قدمی وارد راهرو شدند ناخودآگاه ایستادند. سوجین با دیدن دونگ مین و کیونگجه که همراه با هم به محلی که حضور داشت شتافته بودند کم مانده بود سکته کند. کیف کوچکی که روی شانه اش بود افتاد و همانطور که دستانش میلرزیدند همانجا بر جای خود خشک شده بود. قطره اشک های درشت از چشم های گرد شده اش میبارید بدون اینکه بخواهد عضلات صورتش را به خود جمع کند. کیونگجه که نفس نفس میزد دستش را مقابل دونگ مین گرفت که جلو نرود. جز زمانی که میخواست لب هایش را خیس کند نمیتوانست دهانش را ببندد. پیش خودش فقط تکرار میکرد چرا از بین تمام زمان هایی که میتوانست این اتفاق بیوفتد باید وقتی دچار این مسئله شود که دونگ مین همراهش بود. نگاهش را از سوجین برید. دونگ مین چشمانش را باور نمیکرد. وقتی با نگاه پرسشگرایانه به سمت کیونگجه برگشت فقط شعله ی خشم را میدید که لحظه به لحظه برافروخته تر میشد. چطور ممکن بود دنیا به قدری کوچک باشد که پارک سوجین هم باشگاهی اش که برایش ارشدگری میکرد اکنون در خانه ی کیونگجه، یعنی همان محفل مخفیانه ی خودش و هیونگ مقابل رویش ظاهر شود. به قدری غیر قابل هضم بود که برای اطمینان حاصل کردن از چیزی که میدید آرام پرسید: پارک سوجین؟! کیونگجه با شنیدن صدای دونگ مین به خود لرزید و به نگاه دونگ مین که به سوجین خیره شده بود حسودی کرد. سوجین با دیدگان پر از اشکی که تار میشدند نمیتوانست درست نگاهش را روی کسی متمرکز کند. کیونگجه چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد. دستش را که مقابل دونگ مین گرفته بود پایین آورد.
- پارک سوجین اینجا چی کار میکنی؟!

***
ووت و کامنت اعمال پسندیده ای هستند...

PartitionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang