کیونگجه که با عجله به سمت دونگ مین راه افتاده بود بعد از اینکه در ماشین نشست نفس نفس میزد. با پیشانی که لحظه به لحظه پر از قطرات عرق میشد ماشین را روشن کرد تا به دیدن دونگ مین راه بیوفتد. قبل از اینکه بخواهد مسافت زیادی را طی کند دونگ مین را دید که پیاده از خیابان اصلی به سمت کوچه ی آنها می آمد. سریع دور زد و مقابل راه او ایستاد. دونگ مین که سرش پایین بود و به راحتی میشد سیم های هندزفری را در گوشش دید با دیدن حرکت ناگهانی کیونگجه شوکه شد اما زود او را شناخت و صورت متعجب او جایش را به یک لبخند بزرگ داد. دوید و دور زد تا کنار کیونگجه سوار ماشین شود.
- هیونگ!
- اینجا چی کار میکنی دونگ مین؟! اگه کسی میدیدت چی؟
- مگه مهمه؟
- البته که نه! لعنت به همشون.
دونگ مین خندید.
- گفتم که ممکنه بیام دنبالت هیونگ.
- آره ولی من باور نکردم. گفتم شاید بهتر باشه خودم همه ی راه رو دنبالت بدوم.
- هیونگ!
- باشه باشه ببخشید. کجا بریم؟
- بریم جای همیشگی.
جای همیشگی همان نیمکت پارک جنگلی سئول بود. جایی که هر دویشان به خوبی کف دست آنجا میشناختند. وقتی که آنجا رسیدند و روی همان نیمکت نشستند کیونگجه بی وقفه دستان دونگ مین را گرفت و چشمانش را بست.
- چی شده هیونگ؟
- دلم برات تنگ شده.
- منم همینطور. به حرفم گوش کردی؟
- آره.
- میدونی که چقدر بهت افتخار میکنم.
- دونگ مین قلبمو ذوب میکنی با این حرف.
دونگ مین تک خنده ای زد.
- آقای جونگ رو دیدم... ازم سوال پرسید.
- چی پرسید؟
- اول قرار بود تو یه چیزی برام تعریف کنی.
- هیونگ!
- نمیگم. اول تو... میخوام صداتو بشنوم انرژی بگیرم بعدش همه چیز رو برات میگم.
- به هر حال ممنونم که قبول کردی ببینیش.
- بخاطر تو هر کاری میکنم.
- واقعا؟
- حالا ببین.
- خب... میخوام داستان کیونگسو برات بگم... درسته؟
- آره لطفا.
- قراره قلبتو بشکنم.
- خیلی؟
- داروهات باهاته؟
- آره.
- فقط اینو بدون که من اینجام، پیشت.
کیونگجه لبخندی زد و حرفش را تایید کرد. دونگ مین نفس عمیقی کشید و لب هایش را خیس کرد. میدانست نمیتواند اشک های کیونگجه را پس از اتمام داستان تحمل کند اما چاره ای نبود. این کار که مسئولیت بزرگی با خود میکشید الآن فقط به دست دونگ مین انجام میشد و میتوانست برای نجات رئیس جو حرف اول را بزند.
"دنیایی که کیونگسو در آن متولد شده بود با دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم کاملا متفاوت است. او پدر و مادر دیگری داشت و شاید خونی یا خونی نبودن آنها برایش به قدری مهم نبود که بعدا به او تحمیل شد. کیونگسو مادری به نام لی ته را داشت و پدری که او را بزرگ کرد چه ته جین بود. خانه ای که کیونگسو درآن متولد شد اصلا شباهتی به عمارتی که الآن در آن ساکن است ندارد و در گوشه ی تاریکی از حاشیه ی شهر قرار دارد. گرچند دیگر چیزی در آن مکان باقی نمانده و اکنون سوخته است اما کیونگسو همه چیز را مانند آینه بخاطر دارد. او میتواند هر روز را با ذکر دقیق ساعت برایت تعریف کند. جز سال های اولیه ی زندگی اش که جز سایه های مبهم چیز دیگری در حافظه اش ذخیره نکرده اند بقیه اش را کامل برایم گفته است.
میگوید اولین خاطراتی که به یاد دارد احتمال زیاد از چهار یا پنج سالگی است؛ ده سال پیش از الآن. زمانی که همه چیز به نظر خوب و عالی می آید و مسائلی که پدر و مادرش با آن دست و پنجه نرم کرده اند در پس پرده ای از نادانی کودکانه اش پنهان هستند. در آن محله ی حقیر که خانه های کوچکش در هم و نزدیک به هم هستند اتاق کوچکی نصیبشان بوده که پر از مهربانی میشده است. کیونگسو همیشه گمان میبرد که زندگی حقیقی همان است و هیچ ایده ای درمورد انواع زندگی های دیگر نداشته بود. برای او دنیا رنگین کمان بود چون درک بهتری از اوضاع نداشت. میگفت که خانواده اش تنها مامن و پناهی بود که تا همیشه داشته است. هیچ کس با آنها رفت و آمد نمیکرد. بچه تر که بود فکر میکرد خانواده اش از فضا آمده اند و بخاطر همین انقدر تنها هستند. تنها چیزی که هر از چند وقتی در خانه شان را میزد باعث میشد مادرش را به سرعت در اتاق کناری بفرستد. خانه ی آنها یک هال بزرگ بود که در آن هم میخوابیدند هم بیدار میشدند هم میخوردند و هم مریض میشدند. تنها یک اتاق کوچک داشت که بیشتر به یک انبار میمانست. کیونگسو نمیدانست این اموال چه هستند اما وقتی مادرش به او دستور میداد باید همه چیز را رها میکرد و به آن اتاق میرفت چه بسا اسباب بازی هایش را یا کتاب هایش را. کیونگسو میگفت که تا قبل از ده سالگی فقط صدای این اشخاص را میشنیده و با تصورات کودکانه اش برایشان صورت درست کرده بود. مادرش به او میگفت باید گوشهایش را هم بگیرد اما گاهی هم پیش می آمد که یواشکی و دزدکی بخواهد گوش کند. دو مردی که مدام به خانه ی آنها می آمدند یکی صاحب خانه بود که با پرخاشگری و ایجاد خسارت سعی میکرد برای پرداخت اجاره ی بیشتر پدرش را تحت فشار قرار دهد و دیگری مرد آرامی بود که مادرش مدام او را سرزنش میکرد. آن مرد آرام همیشه احوال کیونگسو را میگرفت و این باعث میشد که کیونگسو همیشه درمورد هویت آن شخص کنجکاو باشد. گرچند هر زمانی که از والدینش سوال میپرسید و از آن دو نفر جویا میشد مدام با جواب های رد گم کننده روبرو میشد. به او میگفتند که لازم نیست خودش را با شناختن آن اشخاص شرور اذیت کند. مادرش به او میگفت که اگر نداند بهتر است و این کار را میکنند چون میخواهند از او محافظت کنند. وقتی که کم کم به سن ده سالگی میرسد و میتواند خوب و بد را از هم تشخیص بدهد میفهمد که چیزی در این داستان و شیوه ی زندگی به شدت عجیب است. پنج سال پیش از الآن کیونگسو مشغول درس خواندن در یکی از مدارس کوچکی بود که اصلا حضور او را در این مکان اضافی میدانستند. اخلاقی که پدر و مادر کیونگسو برایش ایجاد کرده بودند مانند همکلاسی های حاشیه نشین اش نبود و این زمانی بود که میفهمید پدر و مادر او آدم های معمولی نبودند. طرز حرف زدن او و والدینش مانند حتی معلم های تحصیل کرده ی آن مدرسه نبود و این باعث میشد که کم کم از اجتماعی که در آن داشت فاصله بگیرد. کیونگسو میگوید که قبلا خیلی شلوغ تر و پر سر و صدا تر بوده و از همان ده سالگی که دید نمیتواند با اطرافیانش به درستی ارتباط برقرار کند کاملا قید داشتن دوست را میزند. همان موقع ها بود که هنگام آمدن آن افراد دیگر علاقه ای به قایم شدن نداشت. مادرش گرچند او را مجبور میکرد مقابل آن آدم ها پیدا نشود. وقتی که برای اولین بار صاحب خانه را در فاصله ی بین در خروجی تا در هال دید او موهایش را به هم زد و از کنارش عبور کرد. صاحب خانه فقط با پدرش بداخلاقی میکرد و کاری به او نداشت. بعد موقع دیدن فرد دوم بود. مادرش از اینکه بخواهد مانند بار قبل که صاحب خانه را دیده بود و حرفهایشان این بار کامل شنیده بود شخص دوم را هم ببیند متنفر و مضطرب بود. کیونگسو میگوید آن زمان به شدت کنجکاو و لجباز بوده است و تمام حرف های دلسوزانه یا عصبی مادر را اصلا گوش نکرده است. وقتی که بالاخره موقعیتی پیش آمد که فرد دوم را ببیند با کسی مواجه شد که بعید میدانست در آن محله وارد شوند. آن مرد جوان و متشخص بسیار شیک و مرتب بود و به نظر می آمد خیلی هم ثروتمند است. زمانی که آن مرد وارد خانه شان شد خشک شد و همانطور که به کیونگسو خیره شده بود نامش را گفت.
- شما اسم منو میدونید...؟
مادر: کیونگسو برو تو اتاق!
پدر: آره کیونگسو... به حرف مادرت گوش بده.
- ولی اون اسم منو میدونه! نمیخوام برم.
و بعد مادرش او را گرفت تا به زور او را به اتاق ببرد که آن مرد جلو آمد و کیونگسو را از دست مادرش کشید. میگوید در آن لحظه به قدری شوکه شده بود که هیچ کاری از دستش برنمی آمد. وقتی به صورت مادرش نگاه کرد پر از ترس و نگرانی بود. آن مرد مقابل کیونگسو نشست و به سر تا پایش نگاه کرد.
- چقدر بزرگ شدی...
- ممنون.
- ببین کوچولو... اممم... من باید با مادر و پدرت حرف بزنم. برات بیرون یه کادو گذاشتم برو ببینش باهاش بازی کن. خب؟
مادر: کیونگسو! تو هیچ جا نمیری! دستتو از پسرم بکش!
مادرش کیونگسو را به سمت خود میکشد و در آغوش خود محکم میکند. آن مرد بدون اینکه چیز بیشتری بگوید سرش را پایین می اندازد و بعد از نیشخند ریزی که میزند از در بیرون میرود. بعد از این اتفاق کیونگسو خیلی زیاد مورد سرزنش و دعوای پدر و مادرش قرار میگیرد اما این حالت و رفتار آن مرد جوان از ذهنش پاک نمی شود. مدام به لحظه ای فکر میکرد که بدون اینکه او را بشناسد اسمش را صدا کرد و بعد به گفت که چقدر بزرگ شده است. انگار از زمانی که خاطره ای به یاد نداشته بود او را دیده بود. کیونگسو از این کار دست برنداشت و سعی میکرد وقتی آن شخص می آید او را ببیند و حرف هایش را گوش بدهد؛ حتی از لای در. این گوش دادن های مداوم باعث شد تا حقایقی که والدینش برایش ممنوعه اعلام کرده بودند بشنود و متوجه شود که چرا زندگی اش به مانند فضایی ها می ماند. مادر و پدرش اصلا با هم مزدوج نبودند و حتی پدرش پدر واقعی و خونی او نبود. مادرش کیونگسو را از همسر سابق خود به ارث برده بود و پدر خوانده اش فقط به منزله ی مراقبت و دلسوزی با مادرش زندگی میکرد. اینطوری که به گوش میرسید پدر حقیقی او یک رئیس بزرگ است و در همان اثناها بود که تجدید ازدواج میکرد. دایی او یکی از بزرگترین سهام دارانی بود که مدام اسمش را در روزنامه ها میدید. کیونگسو فکر کرد پس چرا آنها انقدر بدبخت هستند؟ چرا آنها هم رئیس و ثروتمند نبودند؟ جوابی که مادرش میداد این بود که ما را نمیخواهند. چرا آنها را نمیخواهند؟ چرا پدر حقیقی اش پسرش را نمیخواست؟ شاید برای لحظاتی فکر کرد که مادرش با پدر خوانده اش به پدرش خیانت کرده بود و برای همین هم به این روز افتاده بودند اما بعد خودش را برای چنین فکر بدی در حق پدر و مادر سخت کوشش که مدام برای خوشحالی او تلاش میکردند سرزنش کرد. "پس چرا" های زیادی در ذهنش باقی مانده بود و نمیتوانست هیچ جوری آن ها را پاسخ بگوید. برای مدتی طولانی یعنی روز ها و هفته ها به این فکر فرو رفته بود و ساکت تر و آرام تر از همیشه گوشه نشینی میکرد. مادرش با دیدن حال و روز او هر روز بیش از دیروز نگران میشد و مدام سعی میکرد سرش را با چیز های مختلف سرگرم کند اما کیونگسو به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و راهی وجود نداشت تا او را از این عمق خارج کنند. دفعه ی بعد که آن مرد جوان به خانه ی آنها آمد کیونگسو تنها بود. فقط خودش بود و سوالاتی که در سرش میچرخیدند و پدر مادرش احتمالا برای یک مدت کوتاه خانه را ترک کرده بودند تا خرید مایحتاج بکنند. وقتی که مرد جوان با او روبرو شد که هیچ کس با او نبود مکث کرد. همانطور در آستانه ی در ایستاده بود و تصمیمی برای خارج شدن یا وارد شدن نمیگرفت. کیونگسو از این فرصت استفاده کرد تا به خوبی او را ورانداز کند. از سر تا پای او را به خوبی نگاه میکرد و با اینکه چشمانش دنبال چیز خاصی نمیگشت اما نگاه او دقیق و محتاطانه بود.
- کیونگسو پدر مادرت کجان؟
- نمیدونم اجوشی.
- به نظرت زود برمیگردن؟
- احتمالا. چطور؟
- ببین... من یکی رو میشناسم که خیلی دوست داره تو رو ببینه. خیلی هم دوستت داره و کلی دلش برای تو تنگ شده. میخوای بیای باهام؟ قول میدم زود برت گردونم.
- اون کیه؟
- اون... اونم یه اجوشی مهربونه.
- میگم... شاید پدر واقعیمه؟
مرد جوان یکه خورد و پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود و هنوز پدر و مادرش برنگشته بودند. مرد جوان صدایش را آرامتر کرد.
- تو... میدونی...؟
- شنیدم.
مرد جوان نفس عمیقی کشید و مضطربانه آب دهانش را قوت داد.
- آره کیونگسو اون پدر واقعیته.
- این که اون منو نمیخواد راسته؟
- نه اصلا... کی اینو بهت گفته؟!
- مامانم...
- نه کیونگسو این دروغه... پدرت همیشه تو رو میخواسته و میخواد. الآنم من از طرف اون اومدم. همیشه منو میفرستاد که ازت با خبر بشم و بهش بگم. اون بی صبرانه منتظرته که ببینتت. خیلی دوست داره که برگردی پیشش.
- واقعا؟
- آره کیونگسو.
- چرا مامانم نمیخواد ولی؟
مرد جوان سرش را پایین انداخت.
- شاید مادرت به پدر واقعیت ظلمی کرده باشه که ما نمیدونیم. کیونگسو تو از خون رئیسمی و اینکه اینجایی این مسئله رو عوض نمیکنه.
- واقعا منو میبری پیشش؟
- آره.
- زود برمیگردیم؟
- آره بهت قول میدم. هر وقت که دوست داشتی میتونی بیای پیش ما و برگردی.
- پس منو ببر.
مرد جوان خندید و دست کیونگسو را گرفت. همین که از در اصلی خانه خارج شدند و خواستند در ماشین بنشینند پدر و مادر میرسند. انقدر این مسئله برای والدینش سخت و سنگین بود که هر جه خریده بودند همانجا را روی زمین رها کردند و بدو به سمت ماشین می آمدند. قبل از اینکه کیونگسو پای دومش را هم در ماشین بگذارد پدرش او را عقب میکشد و مادرش نفس نفس زنان او را در آغوش میگیرد تا مطمئن شود آسیبی به او نرسیده باشد.
کیونگسو: مامان چی کار میکنی؟!
و این اولین و آخرین باری بود که کیونگسو در روی مادرش ایستاد. مادرش خیلی تعجب میکند و در حالی اشک در چشمانش خشک میشود به او زل میزند.
کیونگسو: مامان واقعا نمیفهمم چرا نمیذاری با اجوشی برم؟ اون که خیلی مهربونه.
مادر: اون مهربون نیست بچه! تو هنوز هیچی نمیدونی!
کیونگسو: نه میدونین چیه؟! من دیگه واقعا میخوام حقیقت رو بدونم.
ناگهان پدرش یقه ی مرد جوان را میگیرد و او را در حالی که برایش مهم نیست تهدید میکند.
پدر: بنگ ووشیک! دقیقا میخوای چی کار کنی؟! به پسرم چی گفتی؟!
کیونگسو: من که پسر شما نیستم به هر حال...
و این جمله همه را به سکوت فرو برد. بنگ ووشیک یا همان مدیر بنگ، خودش را از چنگ پدر خوانده ی کیونگسو درمی آورد و با خنده کتش را مرتب میکند.
مدیر بنگ: شاید لازم باشه براش بگیم یا نه؟ تو که فکر نمیکردی کیونگسو تا ابد بچه بمونه و بتونی همه چیز رو ازش مخفی نگه داری.
پدر: اگه تو این کارو نمیکردی هیچ وقت اینجور نمیشد...
مدیر بنگ: مدیر چه، یا شاید بهتره بگم آقای چه... من از رئیس جو دستور دارم اونو ببرم. چی کار میتونی بکنی؟
مادر: من اجازه نمیدم! پسر اون نیست!
مدیر بنگ: خانم جو همه خوب میدونیم که پسر رئیسه، کسی رو نمیتونین گول بزنین. من نتیجه ی تست دی ان ای رو دارم.
مادر: دی ان ای؟ کی از پسرم تو چیزی برداشتی؟!
مدیر بنگ: یه تار مو هر جایی پیدا میشه مگه نه؟
ناگهان مادر فریادی میزند و کیونگسو را بلند میکند تا با خود داخل ببرد. افراد مدیر بنگ داخل میروند و در ورودی را مانع میشوند. پدر داخل می آید تا از آن دو حفاظت کند. کیونگسو میگوید آن لحظات یکی از دلهره آور ترین زمان هایی بوده که تجربه کرده بود و این تازه اول شوک بزرگی بود که در نهایت به او وارد شد. مادرش با کلافگی به سمت مدیر بنگی که منتظر بود کیونگسو را به او تحویل دهند برگشت.
مادر: میدونی چیه؟! من ترجیح میدم بمیرم و بذارم پسرمو با خودت به اون جهنم ببری.
مدیر بنگ: خانم جو! حواستو بده چی میگی! من فقط کیونگسو رو میبرم و میارم. قرار نیست اونو ازت بگیرم.
مادر: دروغگو... تو دوتا بچه ی منو از من گرفتی، دیگه این یکی مال خودمه! اگه الآن هم نگیریش بعدا میکنی.
مدیر بنگ: خانم جو لطفا خودتو کنترل کن!
مادرش لوله ی گازی که در حیاط بود باز کرد و فندکی از جیب آقای چه درمی آورد.
مادر: اگه به افرادت دستور ندی از اینجا برن اینو روشن میکنم...
مدیر بنگ: ته جین تو یه کاری بکن!
پدر: من ترجیح میدم طرف خانم جو بمونم.
در دل کیونگسو هزار بار جمله ی "من میترسم" تکرار شد اما کاش فقط یکبار آن را به مادرش میگفت تا او را به خود بیاورد. مدیر بنگ به افرادش دستور داد آرام محل را ترک کنند و از خانه خارج شوند اما در این بین که نگاه مادرش به سمت آن افراد کت شلواری پوش پرت میشود مدیر بنگ سریع جلو می آید و کیونگسو را از دست مادرش میکشد. او را به بیرون هل میدهد تا بتواند فندک را از دست مادرش دربیاورد. کیونگسو زیاد چیزی نمیدید چون افراد مدیر او را سوار ماشین کردند و مقابل پنجره ایستاده بودند و تنها یک درز کوچک برایش باقی گذاشته بودند. مادرش جیغ و داد کرد و پسرش را خواست اما کیونگسو به قدری ترسیده بود که نمیدانست باید چه کار کند. همانجا روی صندلی خشکش زده بود.
مدیر بنگ: خانم جو تمومش کن! این رفتار اغراق آمیز فقط جونتو به خطر میندازه. خودت داری بچه های خودتو از خودت میگیری!
خانم جو هم مدام میگفت که او رها کند. در این میان که طاقت پدر خوانده ی کیونگسو به سر می آید مدیر بنگ را هل میدهد و مقابل خانم جو می ایستد.
پدر: برو ووشیک... برو و دیگه برنگرد چون اینجا دیگه چیزی برای تو نیست...
مدیر بنگ: ببین ته جین به فکر جیسو باش... من اصلا نمیخوام کیونگسو رو ببرم برای همیشه... من تا شب برش میگردونم.
پدر: ما به تو هیچ اعتمادی نداریم.
مدیر بنگ: به من اعتماد نکن ولی خانم جو انقدر شقی هست که اون فندک رو بزنه... بیا این بار سمت من باش...
پدر: به هیچ وجه... درمورد ته را هم اینجور حرف نزن...
مدیر بنگ: لعنتی اون هممون رو به کشتن میده چه ته جین!
و سعی کرد تا دست پدر را بگیرد و او را بیرون بکشد. پدر او را با زور از خانه بیرون برد و مدیر بنگ را به زمین انداخت.
پدر: برو و برنگرد بنگ ووشیک... تو باید زنده بمونی تا همه بدونن چی کار کردی...
و بعد برمیگردد و در را میبندد. مدیر بنگ بلند میشود تا به در بکوبد و طوری آن ها را راضی کند تا زمان برگشتشان سالم بمانند اما فقط چند لحظه بعد کافی بود تا صدای مهیب سوختن گاز باعث ایجاد موج شود و ماشینی که کیونگسو وحشت زده در آن بود بلرزاند. مدیر بنگ هم پرت شد و با اینکه بلایی به سر او نیامد اما همانطور مات و مبهوت روی زمین باقی مانده بود. افراد مدیر بنگ سریع پراکنده شده بودند و بعد از اینکه مدیر بنگ اینطور وهم زده مانده بود زیر بغل هایش را گرفتند و تند تند سوار ماشین کردند. این همان لحظه ای بود که کیونگسو میدید تمام کودکی اش در آتش میسوخت و قلبش میگرفت. هیچ چیز نمیتوانست بگوید، چیزی هم نبود که بتواند گوینده ی احساس درستی برای آن لحظات باشد. مدیر بنگ هیچ چیز نمیگفت و با چهره ای که رنگ آن به سفیدی میگروید فقط مقابل خودش را نگاه میکرد. یکی از افراد که برایش رانندگی میکرد از او پرسید کجا برود و او آرام گفت بیمارستان. وقتی به بیمارستان رسیدند هم کیونگسو و هم مدیر بنگ را معاینه کردند. چیزی نشده بود و هر دو سالم بودند مدیر بنگ سعی کرد حال خودش را باز یابد.
- کیونگسو... چیزی بود توی اون خونه که برات اهمیتی داشته باشه؟
کیونگسو میگوید در آن زمان واقعا لال شده بود.
- اجوشی مامانم چی شد؟
مدیر بنگ نفس عمیقی کشید.
- اون یه تصادف بود کیونگسو. هیچ کس نمیتونه بفهمه... اگه به کسی بگی براس خودت هم ممکنه ازین تصادفا پیش بیاد. ولی تو بچه ی خوبی هستی مگه نه؟
کیونگسو دستان لرزانش را قایم میکند و سرش را با حالت تایید تکان میدهد.
- چیزی اونجا نبود.
- خوبه... بریم پیش پدرت...
- اجوشی؟
- بله کیونگسو؟
- بعدا کجا برمیگردم؟
- تو دیگه برنمیگردی... میمونی پیش ما...
کیونگسو به من گفت این حرف واقعا برایش آرام بخش بود چون هیچ استرسی بدتر از این نبوده که بخواهد اکنون تنها تر از همیشه در خیابان ها بچرخد. وقتی که به عمارت پدرش یا همان رئیس جو میرسد عظمت آن عمارت میتواند کمی از سوگواری درونی اش کم کند. وقتی با مدیر بنگ وارد میشود هیچ کس جز آجوما سراغ او نمیرود.
- وای کیونگسوی عزیزم! خوبی؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
کیونگسو از این رفتار مادرانه شوکه میشود اما دست مهربان او را که به نظر مامن خوبی به نظر میرسد پس نمیزند. لبخند ریزی میزند.
- ممنونم آجوما...
- خواهش میکنم پسر کیوت و خوشتیپ ما!
- آجوما رئیس هستن؟
- بله مدیر بنگ. تو اتاق مطالعه تشریف دارن.
- خوبه. لطفا اون اتاقی که برای کیونگسو گذاشته بودیم آماده کنید.
- مدیر بنگ منظورتون چیه؟
- کیونگسو دیگه خونه اش اینجاس.
صورت آجوما به خنده ی زیبایی مزین میشود و به سرعت از پله ها بالا میرود. مدیر بنگ دست کیونگسو را میگیرد و به سمت در بزرگی جلو میروند. در میزند و بعد صدایی می آید که به آنها اجازه ی ورود میدهد. وقتی که کیونگسو همراه با مدیر بنگ وارد اتاق میشود رئیس جو با بهت زدگی به آنها خیره میشود. کیونگسو هنوز نمیداند باید چه واکنشی داشته باشد. در اتاق پدر پیرش با خانم جوانی که به نظر می آمد همسر دوم اوست و یک زوج جوانتر نشسته بودند. پدرش آرام آرام از جایش بلند میشود و کیونگسو میتواند اشک را که در گوشه ی چشمانش جمع میشوند به خوبی ببیند. صدای رئیس جو میلرزید.
- کیونگسو...؟
- بله...
رئیس جو در حالی که لبانش میلرزیدند دستانش را دراز میکند. آن زوج جوانتر هم با شگفت زدگی به او نگاه میکردند.
- بیا... پسرم...
مدیر بنگ دست کیونگسو را رها و کمرش را نوازش کرد.
- برو کیونگسو. ایشون پدرت هستن.
کیونگسو کلمه و جملات زیادی برای توصیف حالش پیدا نکرد. او به من گفت که از دست دادن پدر و مادرش و بدست آوردن یک پدر و مادر جدید در یک روز به اندازه ی کافی سخت بوده که بخواهد او را مریض کند. به هر حال کیونگسو جلو میرود و آغوش رئیس جو را میپذیرد. رئیس جو گریه میکرد و مدام اسمش را میگفت تا به پسرش محبتی که نکرده جبران کند. آن خانم جوانتر هم آمد و هر دویشان را بغل کرد. شخصی که به نظر نامادریش اش بود با علامت با مدیر بنگ حرف میزد و کیونگسو این را از بالای شانه ی پدرش که مقابل او زانو زده بود میدید.
رئیس جو: باز میخوای برگردی؟ چرا پیش ما نمیمونی؟
کیونگسو به سمت مدیر بنگ برگشت تا خنده ی تصنعی و علامت دادن سرش را ببیند.
کیونگسو: نه... من میمونم.
رئیس جو: واقعا؟
مدیر بنگ: بله رئیس... به نظر میرسه مادرش گم شده باشه.
رئیس جو: گم شده؟!
مدیر بنگ: اطلاعاتی ازش نیست. من دستور دادم هر چه سریعتر پیداش کنن.
رئیس جو دست نوازشی به روی کیونگسو میکشد. کیونگسو به صورت مهربانی خانمی که خیلی به مادرش شباهت داشت و کنار آنها روی زمین نشسته بود نگاه کرد.
رئیس جو: پیشمون بمون کیونگسو.
کیونگ هی: پیش ما بمونه پدر.
رئیس جو به سمت دخترش برمیگردد.
رئیس جو: چی میگی کیونگ هی؟! اون پسر منه!
کیونگ هی: و برادر من پدر! نمیتونم بذارم تو خونه ی بی محبت و سرد شما بمونه. من و کیجون بهتر میتونیم ازش مراقبت کنیم.
رئیس جو: کیونگ هی!
خانم جو: من خیلی دوست دارم که کیونگسو پیش ما بمونه ولی عزیزم تو همیشه مشغول کارتی و اصلا نیستی تا به کیونگسو رسیدگی کنی. اونم مثل کیونگجه میره تو خودش. به نظرم کیونگ هی میتونه براش خوب باشه.
کیونگ هی کیونگسو را در آغوش میکشد.
کیونگ هی: آره... هر چی باشه از اینکه با تو زندگی کنه خیلی بهتره خانم جو!
کیونگسو میگفت از همان لحظه ای که احساس کردم این بحث بالا میگیرد کاملا به اضافی بودنم پی بردم و فکر میکردم اگر بخواهد زندگی جدیدم اینگونه شروع شود باید به حالم تاسف بخورم. گرچند خیلی هم بد نشد. پدرش کاری به این بحث های زنانه نداشت و فقط بعد از یک خداحافظی طاقت فرسا او را به دست خواهرش داد. کیونگسو با کیونگ هی آن خانه را ترک کرد و آخرین چیزی که دید صورت غمگین آجوما بود که سعی میکرد او را با چهره اش ناراحت نکند. بعد ها با بردارش که تو باشی ملاقات میکند. میگوید خیلی خشک و بداخلاق بوده ای... راست میگوید من هم تو را اینگونه دیدم. کیونگسو هیچ گاه آن اخلاق را از بدی تو نمیدانست. به من گفت که بی نهایت درکت میکرده چون تو هم مثل خودش آدم فضایی بودی. بعد از پنج سال از بهترین روز های زندگی اش کیونگ هی تصمیم میگیرد اکنون دیگر باید به خانه ی پدری اش برگردد چون با دور بودن او از مرکز خانواده قدرت از دست پدرشان خارج میشود. این بار تصمیم میگیرند مهمانی بزرگی ترتیب بدهند و کیونگسو را به آجوما واگذار کنند و آن همان روزی بود که به من گفتی کاش نروم...".
کیونگجه که تا آن لحظه هزار بار از خود احساس شرم میکرد و میگفتی حقایق بزرگی در حال خفه کردن او هستند، با یک چشم خون گریه میکرد و با چشم دیگر اشک. مدام دست دونگ مین را در دستانش جا به جا میکرد و بدون اینکه توانی داشته باشد اشک ها را بی کنترل رها میکرد. سرش میلرزید و دندان هایش به هم فشرده میشد. دونگ مین که دیگر حرفی برای گفتن نداشت از جایش بلند شد و کیونگجه را که نشسته بود در آغوش گرفت. دستانش را دور گردن او قفل کرد و چیزی نگفت. فقط اجازه داد هر چقدر میخواهد به او پناه ببرد و صدایش را در پیراهنش خفه کند. دونگ مین نمیتوانست کاری بکند تا کیونگجه را آرام کند. چیز هایی که به گفته بود سخت و سنگین بودند و حتی انتظار نداشت بتواند به این زودی ها آن را کامل بفهمد و هضم کند.
***
ووت و کامنت چیزه...
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
YOU ARE READING
Partition
Teen Fiction- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...