وقتی زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد آقای جونگ به جیسو گفت کنار در اصلی منتظر او بماند تا با هم به خانه بروند. آقای جونگ قبل از اینکه مدرسه را ترک بکند باید گزارش امروز به مدیر مدرسه میداد. جیسو قبول کرد و از کلاس بیرون رفت. آقای جونگ که در حال مرتب کردن انبار کاغذ ها بود با ویبره ی موبایلش مواجه شد. با دیدن اسم دونگ مین دل آزردگی خفیفی او را فرا گرفت. از اینکه دانش آموزش میتوانست به حد زیادی او را امین خود بداند و همه ی مشکلش را برایش شرح دهد احساس شرمندگی میکرد چون هیچ کاری از دست او برنیامده بود. او هنوز راهی برای نجات دادن آن دو پیدا نکرده و میترسید دونگ مین از او متنفر شود. به هر حال جواب موبایل را داد.
- دونگ مین.
- آقای جونگ! خوبین؟!
- به نظر خوشحالی.
- آره آقای جونگ خیلی! درواقع زنگ زدم که ازتون تشکر کنم.
- تشکر؟ دونگ مین من هیچ کاری در حقت نکردم. میخواستم دنبال کلمه های مناسبی بگردم و یه موقعی که خوب باشه بیام ازت معذرت خواهی کنم.
- آقای جونگ چرا اینطور میگی؟! شما خیلی کار مهمی کردین!
- چه کاری دونگ مین؟
- کیونگجه برام تعریف کرد که دیدتتون. گفت خیلی صبورانه به حرفاش گوش دادین و مدام دنبال راهی بودین که کمکش کنین. وقتی از پیش شما برمیگرده میفهمه که باید چی کار بکنه. ایده ی استقلال پیدا کردن از پدرش رو از شما یاد گرفته. به هر حال اگه از همون اول هم نگران رفتار رئیس جو نبودیم این اتفاق نمیوفتاد. شما باعث شدین شجاع بشه.
- دونگ مین من فقط باهاش حرف زدم... این جنبش و اراده از خودشه. من خجالت میکشم که این همه رو به من نسبت بدی.
- آقای جونگ شما نمیدونید ارزش کارتون چیه ولی من میدونم و بابتش تا آخر عمرم ازتون ممنونم.
- دونگ مین تو خیلی مهربونی و من باید ازت یاد بگیرم بابت کوچکترین چیزی از اطرافیانم ممنون باشم. میتونم بپرسم چطور حل شده مشکل؟
- ما داریم میریم پیش رئیس جو. میخوایم همه چیز رو بهش بگیم صادقانه ولی برای اجازه گرفتن نمیریم چون به هر حال اجازه نمیده. ما خودمونو آماده کردیم که از خونه پرت بشیم بیرون.
و دونگ مین خندید.
- دونگ مین کاری که میکنین خیلی خوبه ولی نباید پدرشو برنجونین. هیچ وقت هیچ والدینی رو نباید. اگه اونا ازتون ناراضی باشن شاید تا آخر عمرتون بدبخت بشین.
- ما راضیش میکنیم نگران نباشین. کیونگجه میتونه.
- دونگ مین مراقب خودت باش و اینکه... بهت تبریک میگم.
- خیلی ازتون ممنونم! فقط یه چیز مونده که امیدوارم بتونید برای انجامش بهم کمک کنید.
- حتما دونگ مین. اون کار چیه؟
- آقای جونگ ما باید به پدر و مادر منم اینو بگیم و من تا حالا در این مورد باهاشون حرف نزدم. نمیدونم باید چی کار کنم. میترسم. کاش بتونید بیاید و از من دفاع کنین.
- میدونی دونگ مین... من حتما میام فقط بگو کی و کجا.
- ممنونم آقای جونگ. این خوشی الآن رو من مدیون شمام. کاش بشه همیشه شما رو دید.
- دونگ مین این برای من وظیفه اس. من که خیلی خوش حال میشم ببینمت به خصوص اگه همه چیز برات خوب پیش بره. تازه چرا که نه؟ دفعه ی بعد هر دوتون با هم بیاین.
دونگ مین خندید و از معلمش خدا حافظی کرد. آقای جونگ لبخند زد و بعد از تحویل دادن برگه ها به سمت در دفتر شتافت. مدیر او را صدا کرد.
- آقای جونگ به نظر خیلی خوشحالی. کجا به سلامتی؟!
نمشین خندید.
- جای خاصی نمیرم. امروز یه مشکل بزرگ حل شده و دارم میرم که انجامش بدم. بعدش دوست دارم به خودم پاداش بدم.
- خب یه نامه برات اومده از سازمان. بهتره زود بخونیش چون من نمیدونم توش چیه که بخوام برات زمان بخرم. یکمم برای کارت وقت بذار آقای جونگ.
آقای جونگ چند قدم به عقب برگشت و پاکت را گرفت تا بعدا بخواند.
جیسو که در حیاط منتظر آقای جونگ بود مونهو را دید که با قدم های بی عجله در حالی که هندزفری را از جیبش درمی آورد به سمت در مدرسه می آمد. مونهو که سعی داشت از بین آهنگ هایش یکی را انتخاب کند متوجه نمیشد که لحظه به لحظه به جیسو نزدیک تر میشود. همین که خواست موسیقی را پخش کند جیسو او را صدا زد.
- هی کوانگ مونهو!
مونهو به سمت صدا برگشت و با لبخند جیسو مواجه شد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اینکه متوجه شد کسی به او توجهی ندارد به سمت جیسو رفت. یکی از گوشی ها را از گوشش درآورد و روی شانه اش انداخت. سعی میکرد زیاد به چهره ی جیسو خیره نشود و بیشتر به اطراف نگاه میکرد.
- منو صدا زدی؟
- آره مگه ما چندتا مونهو داریم؟
- زشت نیس...؟ زرنگ کلاس با بچه ی خلاف حرف بزنه؟
- من کاری به این حرفای بچه ها ندارم.
- ... خب... چه خوب... چی شده حالا؟
- میخواستم ازت تشکر کنم.
- برای چی؟
- نمیدونم... حس میکنم اون روز به آقای جونگ یه چیزی گفتی. خیلی اخلاقش یعنی بهتر شده.
مونهو تک خنده ای زد.
- چیز خاصی نگفتم. ادامه ی بحث کلاس بود فقط. من برم.
- مراقب خودت باش.
مونهو دیگر توان این را نداشت تا گوشی را در گوشش بگذارد. صدای جیسو را دوست داشت و شاید بیشتر از چیزی که آقای جونگ از آن لذت میبرد برای شنیدنش پر پر میزد. وقتی که صدای آقای جونگ به گوشش رسید که از جیسو بابت دیر کرد معذرت خواهی میکرد دیگر چیزی برای او باقی نمیماند. جیسو و آقای جونگ با هم به سمت خانه ی خانم چه قدم میزدند. جیسو همین که میتوانست در حین راه رفتن نگاهی به نیم رخ نمشین بیندازد و قدم هایش را با او هماهنگ کند ذوق میکرد. نمشین تمام مسیر هایی که چشمان جیسو میپیمایید را تحت نظر داشت اما زیاد به روی خود نمی آورد. از اینکه بخواهد به احساس خود آزادی ببخشد شرم داشت. جیسو اصلا به اطراف دقت نمیکرد و هر جا که کفش های معلمش میرفت او هم دنبال میکرد تا اینکه آقای جونگ سریع ایستاد. جیسو خواست همانطور که جلو میرفت سرش را بالا ببرد و علت ایستادنش را جویا شود که آقای جونگ فریادی زد و صدای بوق ماشین با آن مخلوط شد.
- جیسو مراقب باش!
جیسو به سمت خیابان برگشت و قبل از اینکه بخواهد وحشتش را کامل بروز دهد دست نمشین را حس کرد که با قدرت بازویش را گرفت و عقب کشید. جیسو در اثر سرعتی که نمشین به خرج داده بود تعادلش را از دست داد و در دستان نمشین افتاد. آقای جونگ او را محکم گرفت تا نیوفتد و جیسو که هنوز در شوک به سر میبرد دستانش را دور کمرش قفل کرد تا بتواند به او بچسبد و تکیه کند. با چشمانی که گرد شده بودند نفس نفس میزد و مدام بوی عطر نمشین به مشامش میرسید. نمشین سر جیسو را بوسید و زمزمه کرد.
- وای... چقد ترسیدم...
وقتی چند لحظه ای گذشت نمشین شانه های جیسو را گرفت و از خودش جدا کرد.
- دستتو بده. اینجوری خیالم راحت تره.
و دستش را دراز کرد. جیسو نفس عمیقی کشید و با لبخند دست نمشین را پذیرفت. به قدری مات و مبهوت این حس و لمس شده بود که زمان از دستش رفت و انگار خیلی زودتر از چیزی که باید به خانه رسیدند. موقعی که مقابل در خانه ایستاده بودند نمشین دست جیسو را رها کرد.
- خب دیگه از اینجا به بعد رو خیالم راحت باشه؟
- اوهوم... میشه یه سوال بپرسم؟
- چی؟
- اون پاکت نامه که توی کیفتونه... چیه؟
- نمیدونم هنوز. از سازمانه. چطور؟
- آها... هیچی گفتم نامه ی عاشقانه نباشه.
نمشین سرش را پایین انداخت و جیسو نیشخندی زد.
- یادت نره حتما درسا رو به سوجین بدی. بهش بگو حتما فرنی برنج بخوره زود خوب شه بیاد، خوب؟
- باشه آقای جونگ! من خودم تو فکرشم کلی...
- به هر حال منم معلمشم. بهم حق بده نگران بشم.
جیسو صورتش را کج کرد و ادا درآورد و آقای جونگ خندید.
- اجازه دارم از حضورتون مرخص شم خانم جیسو؟
جیسو دستش را مقابل دهانش گرفت و چرخی زد تا نمشین خنده ی خجالتی و سرخ شدن لپ هایش را نبیند.
- البته آقای جونگ. ممنونم که امروز با من اومدین... خیلی خوشحالم کردین.
- وظیفه است. پس فعلا خداحافظ.
جیسو تا جایی که نمشین برمیگشت و او را نگاه میکرد به دست تکان دادن ادامه داد.
وقتی که جه گو در حال بررسی حساب های مالی رستوران بود کسی را به حضور نمیپذیرفت. افرادی که برای او کار میکردند از کسی که صبح زود برای خرید مواد تازه به بازار میرفت تا آشپز ها و گارسونها و در آخر هم دونگ مین و کسی که مسئول نظافت این محل بودند این را خوب میدانستند. آقای مین پول را از هر کسی و هر چیزی بیشتر دوست داشت و این باعث میشد هر گونه مزاحمت را با تندی جواب بدهد. گارسونی که پشت در ایستاده بود مجبور بود برای این بار این تشر را به جان بخرد چون کسی که ملاقات کننده ی اصلی بود گارسون نبود. همانطور که جلوی در بود لب هایش را خیس میکرد و به ترتیب کلماتی که باید میگفت فکر میکرد تا شاید کمتر از او عصبانی شود. به سمت گارسون دیگری برگشت که با نگرانی به او خیره شده بود. بالاخره در زد. رئیسش جواب نداد. دوباره در زد. این بار صدای خشمگین آقای مین او را بر جایش میخکوب کرد.
- چته؟!
- آقای مین یکی اومده میگه میخواد ملاقاتتون کنه.
- بگو نمیام!
- میگن واجبه...
- باز شما چه دسته گلی به آب دادین؟!
- نه رئیس باور کن ما هیچ کاری نکردیم. میگن که برای پرداخت قسط اومدن.
جه گو ساکت شد و بعد از چند لحظه ای که صدای کشیده شدن پایه های صندلی به زمین آمد گارسون سریع از در دور شد و دورتر تعظیم کرد. جه گو در را گشود و نگاهی به آن دو گارسونی که در حال احترام گذاشتن بودن کرد. جلوتر رفت و یک پس گردنی به گارسونی که نزدیک تر بود زد.
- همیشه کارتو خوب انجام بده آفرین.
- چشم قربان.
- خوبه.
جه گو دیوار جدا کننده را دور زد و بعد از اینکه از قسمت آشپزخانه گذشت به سالن پذیرایی رسید. با دیدن مرد تنهایی که با کت بلند و سورمه ای اش رو به پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد دقیقا میدانست چه کسی اینجاست. آن مرد قد بلند و متشخص از نظر همه ی حضار وصله ی ناچسبی به فضای موجود بود. مرد که موهایش را بالا زده در حال نوشیدن پانچ دارچینی بود و یک پایش را روی پای دیگر انداخت. جه گو جلو رفت و درحالی که یک نوشیدنی اشانتیون برای یک میز دیگر میبرد رفت تا مقابل مرد کت شلواری بنشیند. با نشستن او مرد فنجان را روی نعلبکی گذاشت و به سمت او چرخید.
- منو معطل میکنی آقای مین. میدونی که من سرم شلوغه.
- منم بیکار نیستم. شاید شما مدیر یه شرکت بزرگ باشین اما منم رئیس یه رستوران محبوبم.
- خب حالا دیگه دلم نمیخواد بیام اینجا.
مرد کت پوش پاکتی از جیبش درآورد و روی میز به سمت جه گو سر داد.
- و دیگه هم مجبور نیستم.
جه گو در پاکت را باز کرد و بعد از دیدن مقدار چک در آن را بست تا آرام در جیبش بگذارد.
- آره دیگه مجبور نیستی بیای، تبریک میگم بالاخره قسط خونه ی سوخته امو دادی.
- هنوز نمیفهمم چرا قسط بندیش کردی. من میتونستم همون موقع همه اشو برات واریز کنم.
- همیشه کم خوردن بهتر از یک بار زیاد خوردن و یه عمر گرسنگیه مشتری عزیزم.
جه گو نیشخندی زد و مرد نفسش را با صدا بیرون داد.
- دونگ مین چطوره؟
- ببین من خیلی دلم میخواد بدونم برای چی روی اون بچه حساسی.
- ما تو قرارمون فضولی نداشتیم آقای مین.
- آخه دیگه به من مربوط نیست اون.
- یعنی چی؟
- اطلاعات بده اطلاعات بگیر مدیر بنگ. من این از شما یاد گرفتم. حالا دیگه پولی ازتون دریافت نمیکنم که بخوام همینطور بگذرم. به هر حال دونگ مین برای من کار کرده و سودآوری داشته. حق دارم بخوام نگران باشم که نیروی کار منو نبرین.
- قبل از اینکه نیروی کار تو بشه برای ما بود. یک سال تمام. تو هفت ماهه اونو داشتی و اینجور ادعا میکنی.
- ... مدیر بنگ واقعا چی پیش خودت فکر میکنی؟! واقعا خنده ام میگیره... کسی که بتونه توی اون شرکت استخدام بشه هیچ وقت سر و کارش به اینجا نمیوفته.
- فرق منو تو دقیقا همینه آقای مین. تو سرت شلوغه با قیمت کلم ها و من سرم شلوغه با قیمت آدم ها.
- پس... چون براتون کار میکرده سراغشو میگیری؟
- تقریبا آره. حالا راضی شدی؟
جه گو دست هایش را به هم مالید و طعم مزه ای کرد.
- امروز صبح زنگ زد استعفا داد.
مدیر بنگ که تکیه داده بود به سمت میز خم شد و چشمانش که تا به حال خمار بودند گشوده شدند.
- چی؟!
- چیه؟! فکرشو نمیکردی؟
- برای چی؟!
- مدیر بنگ موقع استخدام فرم پر میکنیم موقع استعفا خیر. نمیدونم اما اگه نگرانت میکنه شاید بهتر باشه بجنبی.
مدیر بنگ که کم کم عصبی میشد صندلی را سریع عقب داد و وقتی به سمت در دوید کتش در هوا افشانده شد. جه گو نگاهی به فنجان کرد که کاملا خالی شده بود.
***
ووت و کامنت چیزه...

YOU ARE READING
Partition
Teen Fiction- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...