آقای جونگ از خانه خارج شد و در حالی که سعی داشت بند کفش هایش را ببندد ظرف رولت های برنجی اش را کنار گذاشت. این رولت ها را خودش درست کرده بود و چون سال های زیادی میشد که تنها زندگی میکرد دست پخت خوبی هم داشت. این غذای مورد علاقه ی آقای چه، پدر مرحوم جیسو بود. بعد از صحبت هایی که مونهو با او کرده بود به نظر تا الآن هم خیلی احمقانه رفتار کرده و ترسو بوده است. با این حال هنوز به قدری به خودش اطمینان نداشت که بتواند واقعا حقیقت را درمورد خودش به صورت تام تعریف کند. فعلا فقط میخواست این ناراحتی را از دل جیسو دربیاورد. حتی اگر حس خاصی به او نداشت به هر حال مسئولیت او را بر عهده گرفته بود و نیاز داشت که رابطه اش را با او به خوبی حفظ کند. وقتی که قدم زنان به خیابان اصلی رسید ترجیح داد تا به خانه ی جیسو پیاده برود چون اینطور میتوانست در افکارش غرق شود. همانطور که خورشید کم کم رخت از آسمان بربسته بود و رنگ آبرنگ ابرها به بنفشی میگرایید دانش آموزانی که در کتابخانه ها مشغول درس خواندن بودند میرفتند تا به خانه برگردند. نمشین با دیدن بازیگوشی آنها لبخند زد. تنها کسی که به سرعت به خاطرش می آمد دونگ مین بود. کمی به او غبطه میخورد که میتوانست به راحتی احساسش را بیان کند و چیزی که تشنه آن بود طلب کند. دوست داشت از او یاد میگرفت و همین قدر بی هراس میگفت احساسش چه بود. کاش میتوانست مسئله را به اندازه ی دونگ مین ساده بگیرد و از این عذاب دائمی رها شود. بعد از اینکه خواندن آخرین پیام دونگ مین به اتمام رسیده دیگر با او صحبت نکرده بود. احتمال میداد شاگردش هم به همان اندازه دچار سرگردانی شده بود و الآن موقعی برای غبطه خوردن به او نبود. باید هر چه سریعتر به او کمک میکرد تا بتواند با یک وجدان آسوده برای هدف خویش تلاش کند. موبایل را درآورد و بعد از اینکه به هدست وصل کرد به دونگ مین زنگ زد.
- الو آقای جونگ؟
- دونگ مین خوبی؟
- ممنونم آقا، شما چطور؟
- خوبم. خواستم بگم که پیامتو خوندم. دیگه چیزی نمونده که بخوای بگی؟
- ... نه آقا. فکر میکنم شاید گاهی هم پر حرفی کردم.
- نه دونگ مین. ممنونم برای تعریف کردن همه اش. میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم.
- اجازه؟
- دونگ مین من میخوام طرف تو رو بگیرم... شاید این اولین باره که میخوام این کارو کنم و برخلاف میل والدین عمل کنم بخاطر همین باید بتونم با تمام قوا و توجیهاتی که میتونم پیدا کنم جلو بیام و کاری انجام بدم یا حتی راهی پیشنهاد بدم که بیشتر از این ضربه نخوری.
- چه چیزیه که به اجازه ی من احتیاج داره؟
- میخوام کیونگجه رو ملاقات کنم. اشکالی نداره؟ میخوام درمورد تو باهاش حرف بزنم.
دونگ مین چیزی نگفت و نمشین فقط صدای نفسش را میشنید.
- اگه دوست نداری نمیکنم این کارو.
- ... نه اشکال نداره. فقط کی میخواین برین پیشش که بهش اطلاع بدم چون اگه همینطور به عنوان یه مراجعه کننده ی معمولی برید نمیذارن به همین راحتیا ببینیدش.
- مطمئنی مشکلی نداری؟
- آره مطمئنم. لطفا از هیچ کاری که برای کمک هست دریغ نکنید. من هم کمک میکنم که سریع بشه انجامش داد.
- فردا صبح میخوام برم شرکتشون. فکر کنم خارج از زمان اداری نمیتونم راحت گیرش بیارم.
- آقای جونگ گیر آوردنش با من... اون اجازه نمیده این مسئله تو شرکت بیان بشه. احتمال خیلی زیاد پدرش براش مراقب گذاشته.
- خب پس میتونی باهاش هماهنگ کنی و بهم اطلاع بدی؟
- آره حتما آقای جونگ.
- ممنونم دونگ مین.
- نه آقای جونگ... کسی که باید ممنون باشه منم.
نمشین فقط چند قدم دیگر نیاز داشت تا جلو برود و زنگ خانه ی چه را بفشرد.
- خب پس...
- آقای جونگ؟
- بله دونگ مین؟
- از من متنفر نیستین؟
- متنفر؟! نه برای چی اینو میپرسی؟
- گفتم شاید...
- دونگ مین تو یکی از خالص ترین و شجاع ترین افرادی هستی که تا حالا دیدم.
- ممنونم آقای جونگ.
وقتی نمشین مکالمه را خاتمه داد نفس عمیقی کشید و زنگ را فشرد. این اولین بار بود که برای رفتن به خانه ای که جیسو ساکن آن بود انقدر دچار اضطراب میشد. از قبل به خانم چه اطلاع نداده بود که مبادا بخواهند تدارکاتی ببینند و آنها را معذب کند. خانم چه آیفون را جواب داد و برای نمشین در را گشود. شاید از زمانی که در باز شد تا زمانی که وارد پذیرایی میشد بیش از چیزی که متصور است گلویش را صاف کرده بود. وقتی که خانم چه با او روبرو شد مانند همیشه خنده رو اما جدی بود. با اینکه آقای چه چند وقتی میشد که فوت کرده بود اما خانم چه به خوبی میتوانست زندگی مرفه گونه ی قدیم شان را حفظ کند. نمشین بسته ای که درست کرده بود به آجوما داد و رفت تا کنار خانم چه روی مبل ها بنشیند و چای که آجوما بعدا می آورد بنوشد.
- آقای جونگ خیلی وقته تشریف نیوردید.
- بله متاسفانه این چند وقت اخیر خیلی سرم شلوغ بوده. گرچند همیشه احوالتون رو دورادور دارم.
- خواهش میکنم آقای جونگ... همین که مراقب جیسو هستید برای من کافیه. به هر حال ما آدم های بزرگی هستیم و بعد از اون اتفاق تونستیم باز به زندگی برگردیم. جیسو خیلی نیاز داشت تا کسی مراقبش باشه. من مدام سرکار هستم و از اینکه این مسئولیت رو قبول کردید واقعا ممنونم.
- خواهش میکنم خانم چه... همه اش وظیفه است. به هر حال اگر من این کارو نمیکردم کی میخواست این کارو کنه...
- بله درسته... این بسته برای چی بود؟
- ها اینا رولت هستن... ته جین خیلی دوست داشت گفتم شاید خوب باشه برای شادی روحش براتون بیارم.
- همسرم خیلی رولت دوست داشت... جیسو هم به پدرش رفته میدونید؟ چقدر خوبه که همیشه این چیز ها رو برام یادآوری میکنید... گاهی اوقات به قدری مشغول میشیم که ممکنه چیزای به این کوچیکی هم فراموشمون شن.
- درسته... حقیقتش میخواستم جیسو رو ببینم... نمیدونم بهتون گفت یا نه ولی امروز خواستم که باهاش صحبت کنم اما شاگرد دیگه ای بود که نیاز داشت باهاش حرف بزنم برای همین دیگه مقدور نشد جیسو رو ببینم.
- اوه... نه... جیسو چیزی به من نگفته اما تو اتاقشه. میتونید باهاش صحبت کنید.
- ممنونم.
- خواهش میکنم آقای جونگ. این حرف رو نزنید.
نمشین لبخندی زد و بلند شد. وقتی که مقابل در بسته ی اتاق جیسو ایستاده بود نمیدانست چه کار کند. انگار اصلا هیچ عمل مناسبی برای آن لحظه تعریف نشده بود. در زد.
- بله؟
- میتونم بیام تو جیسو؟
جیسو نفسش را با صدا بیرون داد و چیزی نگفت. چقدر دوست داشت هیچ جوابی نمیداد و او را همانطور منتظر پشت در نگه میداشت اما کسی که این اجازه را به او نمیداد دل خودش بود. مداد را لای کتاب گذاشت و کتاب را بست.
- آره میتونین.
نمشین که نفس راحتی کشید در را باز کرد و جیسو روی صندلی اش چرخید تا به صندلی دیگر اشاره کند.
- بفرمایین.
وقتی که نشست سرش را پایین انداخته بود. جیسو هم حرفی به ذهنش نمیرسید که بتواند شروع کننده ی خوبی باشد.
- رولت درست کردم. دادم به آجوما. مادرت گفت دوست داری.
- برای من درست کردین؟
- پدرت خیلی دوست داشت... گفتم شاید ایده ی خوبی باشه.
- به هر حال من همه اشو میخورم.
نمشین خندید و جیسو لبخند گشوده تری زد.
- ببین جیسو... من اومدم که فقط باهات حرف بزنم.
- درمورد چی؟ درمورد اون دعوا؟
- نه... یعنی اون اصل بحثم نیست.
- من که اصلا هنوزم پشیمون نیستم.
- میدونم لجبازی.
جیسو خندید.
- جیسو، من... فقط تا یه سال دیگه میتونم مدام بیام پیشت و سرپرستت باشم. بعد از اینکه به سن قانونی برسی قانون منو از این ارتباط خلع میکنه و دیگه نمیتونم بی بهونه حقی داشته باشم. نمیخوام این ارتباط اینجور کدورتی توش باشه و بعد فرصتی برای درست کردنش نداشته باشم.
- شما کار اشتباهی نکردین آقای جونگ.
- تو از من ناراحت شدی جیسو. من واقعا نگران شدم.
- از اینکه من ناراحت بودم؟ مگه چقدر مهمه؟
- خیلی...
نمشین سرش را پایین انداخت و با صدای آرام تری جواب داد.
- خیلی بیشتر از چیزی که حق دارم نگران بودم...
- من شما رو بخشیدم.
- واقعا؟
- آره... به هر حال منم امروز بدجنسی کردم.
- پس حسابمون تسویه است؟
- آره.
- خب این خیلی خبر خوبی بود برام.
- میشه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- بعد از اینکه به سن قانونی رسیدم باز هم همین قدر نگران من میشین؟
- قطعا.
- ولی اون موقع که بی حق تر از الآن هستین.
- میدونم. فکر کنم کاریش نمیتونم کنم.
- چرا حقتون رو نمیگیرین؟ مگه فکر نمیکنین که اجازه دارین این کارو کنین؟
- نه اجازه ندارم. من اصلا فکر نمیکنم اجازه دارم.
- ولی جلوشو هم نمیگیرین... منو سردرگم میکنین... چقد ناامید کننده.
نمشین رویش را برگرداند و چند لحظه ای مهلت خواست تا افکارش را جمع و جور کند.
- جیسو من میدونم که... احساست نسبت به من چیه... و... شاید این مسئله دو طرفه باشه... اما برای من انقد آسون نیست که برای تو هست. به خصوص الآن که هنوز سرپرستت هستم. خواهش میکنم از اصرار کردن دست بردار.
- من فقط میخوام بدونم میتونم روی بودنتون حساب باز کنم؟
- باید درموردش فکر کنم. الآن هم درگیر یه مسئله ای هستم که نمیتونم. سعی میکنم زود موضعم رو برات روشن کنم. قبوله؟
- قبوله.
نمشین لبخند گرمی زد و بلند شد تا بیرون برود. وقتی به آستانه ی در رسید برگشت.
- ببین اون کاری که با ده هی کردی...
- خب؟
- با اینکه نامردی بود ولی واقعا انتظارشو نداشتم... خیلی باحال شده بودی...
جیسو با خجالت خندید.
***
ووت و کامنت چیزه...
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Partition
Novela Juvenil- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...