۵. درز در (۱)

4 2 6
                                    

دونگ مین موبایل را برداشت و خواست از خانه خارج بشود تا برای حرف زدن با کیونگجه گوش شنوایی در نزدیکی های او نباشد. وقتی در اتاقش را باز کرد کسی در خانه نبود که او را ببیند. به نظر میرسید به قدری مشغول افکار خود بوده که متوجه تنهایی اش نشده بود اما به هر حال چون از زمان بازگشت آنها اطلاعی نداشت ترجیح داد خانه را ترک کند. وقتی از خانه بیرون رفت و چند خیابانی دور شد انگار خطری برایش نبود که با کیونگجه حرف بزند. این بار اولین باری بود که بعد از ترک کردن عمارت رئیس جو خودش برای تماس گرفتن پیش قدم میشد و پروانه هایی که در دلش بال بال میزدند بر این موضوع دلالت داشتند. نفس عمیقی کشید و بالاخره شروع تماس را انتخاب کرد. وقتی گوشی را روی گوشش گذاشت آب دهانش را به زحمت قورت داد. با اینکه به شدت دلتنگ صدای کیونگجه شده بود اما احساس گناهی که باعث خفقانش میشد دور گلویش پیچیده بود. گاهی اوقات فکر میکرد جنگیدن و اصرار داشتن بر احساس خودش ظلمی به هیونگ محسوب میشد. کیونگجه که تمام مدت منتظر تنها اشاره ای از جانب دونگ مین بود با دیدن تماس او موبایل را برداشت و به سرعت داخل حیاط رفت.
- دونگ مین!
- هیونگ خوبی؟
- الآن خوب شدم. نمیدونی چقدر منتظر بودم. همش نگاهم به گوشی بود که بهم بگی میتونم بیام ببینمت.
- کیونگسو چطوره؟
- خوبه. از اون روز مدام مراقبشم.
- خوبه...
- دونگ مین میتونم ببینمت؟
- خیلی بد میکنم بهت هیونگ... مگه نه؟
- نه اصلا... تو حق داری. من اشتباه کردم. من واقعا به حرفات فکر کردم و دیدم که چقد کار هست که باید انجام بدم که بعد بتونم بهت بگم که منو ببخشی.
- هیونگ به جای اون کارا چیزی که بهت میگم انجام بده.
- چیه؟
- ببین فردا کسی هست که میخواد ببینتت. درواقع از سمت من میاد... خودم ازش خواستم که این کارو کنه.
- اون کیه؟
- اسمش جونگ نمشین هست. معلم اخلاقمونه.
- معلم تو میخواد منو ببینه؟ مگه بهش گفتی؟
- ازش کمک خواستم...
- یعنی به جای مشاور؟
- آره... اون خیلی آدم خوبیه؛ من بهش اطمینان کامل دارم.
- خب ازم میخوای که ملاقاتش کنم؟
- آره میخواستم ببینم کی آزادی و کجا میتونه ببینتت.
- نمیشه که بیاد شرکت... بگو برای ناهار بیاد. ساعت و آدرس رو برات میفرستم.
- خوبه ممنونم کیونگجه... میدونم اعتماد کردن به هر کسی برات سخته کمی.
- اگه کسیه که تو میتونی انقدر بهش اعتماد کنی منم میتونم. فقط... دونگ مین؟
- بله هیونگ؟
- بعدش دیگه میتونم تو رو ببینم... آره؟
- شاید خودم اومدم دنبالت.
- دونگ مین خیلی دوستت دارم، کاش اینو بدون درنظر گرفتن شرایط موجود ازم بپذیری. نمیدونم... انگار لیاقتتو ندارم.
- ما یک ابدیتیم هیونگ... هیچ چیز تغییر نمیکنه.
وقتی که صبح روز بعد همه در شرکت مشغول کارهایشان شده بودند کیونگجه تماسی از مدیر بنگ دریافت کرده بود که میگفت کمی دیرتر به محل کارش میرسید. کیونگجه اصلا در حالی نبود که بخواهد متوجه شود چه دلیلی دارد یا اینکه اصلا برایش مهم بود یا خیر؛ فقط پذیرفت و به منشی اش دستور داد به رئیس اطلاع دهد. بنگ ووشیک صبح زود به سمت قبری میرفت که آن روز سالگرد ایجاد شدنش بود. وقتی که زمان صبح را برای این کار انتخاب کرده بود انتظار داشت خودش تنها آنجا حاضر شود و بدون اینکه کسی متوجه شود ادای احترام کند و برود اما قبل از اینکه نزدیک شود به تنها نبودن خود پی برد. صورتش را کج کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. محدود بودن زمانی که از کیونگجه قرض گرفته بود او را مجبور میکرد به هر حال پیش برود.
- ببین کی اینجاست... آقای جونگ نمشین خوبی؟
نمشین رویش را برگرداند.
- من نیومدم اینجا که با تو خوش و بش کنم ووشیک.
- بله مطمئنا همینطوره...
و خم شد تا دسته گل را روی پایه ی مناسب بگذارد.
- منم دوست داشتم وقتی میام اینجا تنها باشم.
- لطفا همین کارو کن. چون به هر حال تو حق نداری این اطراف بیای. وقتی که بیای و کسی نباشه که تو رو نبینه بهتره.
- تو هم از من متنفری؟
- نه ووشیک. من وقتی ندارم که بخوام با تنفر ورزیدن به تو تلفش کنم.
- خب پس چرا اینجور میگی؟
- من تو تیم تو نیستم. ترجیح میدم طوری که خانم چه و جیسو هستن باهات رفتار کنم.
- خوب روش ات رو به جیسو یاد بده لطفا.
- جیسو دختر خوبیه... لازم نیست چیز جدیدی یادش بدم. رفتار تو اگه یکم بهتر و... واقعی تر بود اینجور نمیشد.
- تو فکر میکنی که من مقصر بودم؟
- من چیزی نمیدونم. هیچ مدرکی نیست که تو بودی یا نبودی... ولی بازم از اینکه کمک کردی ممنونم.
- من خواستم به عنوان یک همکار تسکینی روی دل خانم چه و دخترش باشم. تشخیص دادگاه همه رو نسبت به من بدبین کرد.
- ووشیک آخرین بار که ته جین رو دیدی حالش چطور بود؟
- خوب بود... میخندید با پسرش بازی میکرد.
- هنوز نتونستی اثری از اون پسر پیدا کنی؟
- نه... احتمالا کسی اونو پیدا کرده و مراقبشه. من هیچ عکس یا اسمی ازش ندارم.
- هر چی هم بوده سوخته احتمالا.
- آره حتما همینطوره.
نمشین به سمت ووشیک برگشت و دستش را روی شانه اش گذاشت.
- با جیسو کاری نداشته باش... این تنها چیزیه که ازت میخوام.
- کاری بهش ندارم. بار قبل خواستم بهش کمک کنم فقط.
- نه اصلا هیچ ارتباطی باهاش نداشته باش. این براش بهترینه.
- باشه نمشین... دیگه جلوش آفتابی نمیشم ولی باهام در ارتباط باش.
- سعی میکنم.
آقای جونگ لبخندی زد و بعد از اینکه چند بار به شانه ی مدیر بنگ زد از او دور شد. ووشیک برگشت و رو به دسته گلی که روی زمین آرمیده بود ایستاد.
- اگه فقط انقدر لجباز نبودی... .
موقع ناهار کیونگجه کتش را از روی چوب لباسی برداشت و در حالی که سعی میکرد از دفتر خارج شود آن را در هوا چرخی داد و پوشید. وقتی از در خارج شد به سمت منشی اش، خانم مون، که برای تعظیم کردن بلند میشد برگشت. از او خواست تا زمانی که به شرکت برنگشته به هر کسی که سرغش را میگرفت بگوید برای یک دیدار کاری از شرکت خارج شده است. همانطور که راهروها را طی میکرد تا به رسیدن به ماشین هر کسی از اعضای شرکت او را میدید احترام میگذاشت. شاید این دلیل عمده ی پسر رئیس بود که توانایی دیدن افرادی را که برای گفت و گوی مسائل شخصی اش او را به حضور میطلبیدند در محل شرکت نداشت. او بی اندازه در مرکز توجه بود و هر حرکت اشتباهی میتوانست تمام بعد اقتصادی یا حیثیتی تجارت پدرش را به خطر بیندازد. کیونگجه نمیخواست با هدفی که دنبال میکند ضرری به شغل پدرش وارد کند. دعوای خانوادگی اش ربطی به شرکت نداشت. وقتی که به محل مورد نظر رسید میزی که رزرو کرده بود خواست. مدیر سالن به او گفت که مهمانش قبلا آماده و از او کمی هم پذیرایی شده بود. کیونگجه تشکر کرد و وقتی به میز رسید تعظیم کرد. آقای جونگ که با آرامش کامل نشسته بود و کتابچه ای بدست داشت خندید و سرش را تکان داد. با بسته شدن کتابچه و کنار گذاشته شدن آن در کیف معلم عینک او هم از روی چشمانش کنار رفتند و گوشه ی میز نشستند. کیونگجه کتش را درآورد و کناری گذاشت تا بتواند یک نفس عمیق بکشد.
- جو کیونگجه از دیدنت خیلی خوشوقتم.
- متشکرم. دونگ مین به من گفت که معلمش هستین آقای جونگ. بنابراین من هم به این لقب خطابتون کنم مشکلی نیست؟
- اصلا. به من گفتن که سفارش دادین.
- بله درسته. احتمال میدادم کمی دیر برسم. نخواستم شما رو معطل کنم. گفتم اگه خیلی دیر شد حداقل ازتون پذیرایی کرده باشم. باید از دیر رسیدنم معذرت بخوام... سعی کردم زود برسم ولی خب کارهای شرکت بود و... اینا.
- کاملا درک میکنم. اصلا مشکلی نیست. خیلی هم دیر نکردی.
کیونگجه لبخندی زد.
- خب آقای جونگ... چطور شد که خواستین منو ببینین؟
- ببین آقای جو دونگ مین اومد پیش من و از من کمک خواست.
- آقای جونگ من کاملا مطلع هستم از اینکه همه چیز رو میدونین. نمیخوام که یهو وسط حرف شما پریده باشم و پیش داوری یا قضاوتی کرده باشم. دونگ مین بهم گفت. در واقع با من هماهنگ کرد که وقتتونو زیاد نگیرم. من میدونم شما از رابطه ی ما آگاه هستین و میخواین به دونگ مین کمک کنین. در واقع لطفا... به منم کمک کنین چون برای من هم دیگه قابل تحمل نیست.
- میتونم قبل از اینکه کاری بکنم ازت چندتا سوال بپرسم؟
- بله حتما. لطفا بگین.
- از اینکه من این مسئله رو میدونم ناراحت یا خجالت زده نیستی؟
- نه اصلا.
- چرا؟
- من برای بیان حقیقت خودم ترسی ندارم... داشتم اما برطرفش کردم. شاید هنوز نتونم برای پدرم با همین صلابت بگم اما برای کسی مثل شما که به عنوان یک دوست و حامی جلو اومدین میتونم بگم. شاید هم چون دونگ مین بهتون اعتماد کرده... من شما رو نمیشناسم اما اگر تمام اون خصوصیاتی که دونگ مین گفته رو واقعا داشته باشین دلیلی برای بی اعتمادی نمیمونه.
- آیا فکر میکنی این احساس واقعا حقیقت توهه؟
- آقای جونگ من پیش روانشناس یا روانکاو نرفتم. دلیلش هم این بود که از احساسم مطمئن بودم. نمیدونم چطور ممکنه یه نفر اینطور به دنیا بیاد یا اینطور بشه در طول زمان اما بدنم به من دروغ نمیگه. من از بچگی تو به محیط کاملا مردونه بزرگ شدم و دوست زیادی نداشتم. شاید اگه حقیقت رو بخواین بگم قبل از آشنا شدنم با دونگ مین درست نمیتونستم تشخیص بدم جهت گیری من چیه اما وقتی که درگیر این قضیه شدم و فهمیدم چقدر میتونم بهش عشق بورزم و از دخترا متنفر باشم مطمئن شدم.
- دونگ مین گفت که یه دوست صمیمی داشتی به اسم تپیونگ و اونم همیشه با کیهو بوده. فکر میکنی اونا هم چنین رابطه ای داشتن؟
- اونا با هم رابطه داشتن ولی چنین رابطه ای نداشتن. اونا با هم همه کاری میکردن ولی عاشق هم نبودن. تپیونگ یه بایسکشواله... اون با دخترا هم همون قدر عشق و حال میکرد که با کیهو میکرد.
- به نظرت تپیونگ میتونسته نقشی تو این احساس تو داشته باشه؟
- من همیشه از دیدن اون دو تا با هم حرص میخوردم. از رابطه ای که با هم داشتن بگذریم، اونا همیشه با هم بودن و با هم کلی خوش میگذروندن اما من مدام تنها بودم و خیلی دوست داشتم کسی مثل کیهو داشته باشم. البته اون موقع به فکر ایجاد رابطه ی اینجوری نبودم و فقط دلم دوستی رو میخواست که بتونم براش سنگ تموم بذارم. دوستی که بتونه کنارم باشه. میدونین... زندگی ما پولدارا ممکنه از دور قشنگ به نظر برسه ولی خیلی پوچه. من کسی میخواستم که از همه ی این مسائل دور باشه و وقتی خسته میشم بتونم بهش پناه ببرم.
- وقتی دونگ مین خونه ی شما رو ترک کرد و مجبور شدی نامزدتو ملاقات کنی مدام، لحظاتی هم بود که حسی نسبت بهش پیدا کنی؟
- اون میتونست یه دوست خوب باشه... من هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم با دیدنش دلم بلرزه... کارایی که من انجام میدادم یه کارای از پیش حفظ شده ای بود که بخاطر حفظ آبروی خانواده پیش میرفت. هیچ وقت اون حسی رو به من نداد که دونگ مین میداد. دونگ مین میتونه فقط با حضورش توی افکارم منو لال کنه.
- اگه خانواده ات میدونستن و مشکلی نداشتن چه اتفاقی می افتاد؟
- قطعا دونگ مین باهامون میموند... میشد عضوی از خانواده. میفرستادمش هر دانشگاهی که دوست داره درس بخونه و بعد بیاد باهامون کار کنه.
- به نظرت اگه خانواده اتو بگی ناراحت میشن؟
- ببینین آقای جونگ... خانواده ی من یه خانواده ی معمولی نیست و من اینو از جنبه ی منفیش میگم. اونا براشون مهم نیست احساسات من چی باشه... اونا هر چیزی که باعث سودآوری شرکت باشه میپذیرن و هر چیزی که ضرر داشه باشه سرکوب میکنن.
- گرایش تو براشون ضرر داره؟
- اونا میخوان که من یه وارث براشون به دنیا بیارم که از خون خودشون باشه.
- برادرت میتونه این کارو براشون انجام بده.
- ولی من پسر اولم... میدونین که این مسئله خودش به اندازه ی کافی موثر هست. سنم هم بیشتر به این کار میخوره چون پدرم میخواد مطمئن شه تا زمانی که زنده است این اتفاق میوفته. تازه ما هنوز نمیدونیم گرایش اون چیه و من که خصوصا نمیخوام هیچ چیزی رو بهش تحمیل کنم. اون مجبور نیست به خاطر کاری که من از پسش برنیومدم تاوان پس بده. اون حق داره همون قدری که من تمنای آزادی میکنم آزاد باشه.
- آقای جو تحصیلات شما چیه؟
- تحصیلاتم؟... من اقتصاد خوندم... مدرکم از دانشگاه ملی سئول هست. یکی از اساتیدم، استاد سونگ یوچان معروف بوده که از بوسان میاد... احتمالا بشناسیدش.
- بله. کیه که اون رو نشناسه.
- برای چی این سوال رو پرسیدین؟
- میخوام ببینم... به نظرت اگه... میتونی بدون حمایت خانواده ات زندگی رو پیش ببری؟
- ... میدونم خیلی اولش سخته، قبلا تجربه اش رو نداشتم... ولی با تحصیلات و پیشینه ی خانوادگی ای که دارم احتمال زیاد میتونم.
- از اینکه موقعیت الآنتو از دست بدی نمیترسی؟
- من از اینکه دونگ مین رو از دست بدم از همه چی بیشتر میترسم.
- برای دونگ مین تا چه حد میتونی پیش بری؟
- نمیدونم آقای جونگ. از یه طرف احساس میکنم حد و مرزی نداره و میتونم هر کاری کنم اما بعد میبینم واضح ترین کارو در حقش نکردم.
آقای جونگ دستانش را روی میز بهم گره زد و در حالی که به آرنج هایش تکیه کرده بود دستانش را مقابل دهانش گرفت. به نقطه ای خیره شدنش به منزله ای این بود که چیزی که واقعا در آن گوشه وجود داشت نمیدید و مدام در افکارش کاوش میکرد. کیونگجه لیوان آبش را سر کشید. سکوتی که در میان آنها حکم فرما شده بود میتوانست پیک خبر های خوب یا بد باشد. ناهار در همان سکوت صرف شد. وقتی هر دو از رستوران خارج شدند، کیونگجه در حال بستن تک دکمه ی کتش بود و آقای جونگ کوله اش را روی شانه اش میگذاشت.
- آقای جونگ میتونم برسونمتون.
- ممنونم آقای جو اما وقتی تنها قدم بزنم بهتر میتونم فکر کنم.
- فکر میکنین برای ما راه حلی باشه؟
- نمیدونم... دوست دارم باشه ولی مطمئن نیستم بتونم پیدا کنم... هر چی هم که باشه باید سریع باشیم.
- درسته... به هر حال ممنونم آقای جونگ.
- برای چی؟
- گذشته از اینکه این مشکل رو از دونگ مین قبول کردین بعد از حرف زدن باهاتون احساس بهتری دارم. شاید این مشکل حل نشه و اون اتفاقی که میخوایم اتفاق نیوفته اما باز از اینکه توی این راه تنها نبودیم ازتون ممنونم... گرچند این دیگه بدترین حالته و حتی تصور کردنش باعث میشه بغض کنم.
- خواهش میکنم آقای جو. امیدتو از دست نده.
- بهترین تلاشمو میکنم.
و بعد از تعظیم دوگانه شان راه آن دو جدا شد.
***
ووت و کامنت چیزه...

PartitionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang