دونگ مین بعد از اتمام وظایف کاری اش به هیچ شکلی موفق نمیشد به پلک هایش استراحت بدهد. به چپ غلتیدن یا به روی دست راست تکیه دادن کمکی به خوابیدن او نمیکرد. به آشپزخانه رفت و لیوان آبی سر کشید. موبایلش را به دست گرفت و بعد از خیس کردن مجدد لب هایش شروع به تایپ کردن نمود. میتوانست این داستان را همانطور حضوری هم تعریف کند اما از دبیر اخلاقش به شدت شرم داشت.
"تا به اینجا رسیدم که آن بوسه ی غیر منتظره نثار لبان من شد. او بیرون رفت و مرا با برگه با قرارداد تنها گذاشت. نمیدانم چه مدت همانجا بی حرکت ایستاده بودم. در انتها با همان اونیفرم وارد سالن پذیرایی شدم. کیونگجه که انگار انتظارم را میکشید با دیدن این صحنه مطمئن شد که مرا نگه داشته بود. این رفتار او باعث شد بخواهم یک بار دیگر امتحان کنم. کمی به او حق میدادم که روش درست مهربانی را بلد نباشد. در خانواده ای که در طول روز معدود کلماتی رد و بدل میشد انتظاری هم بیشتر از این نمیرفت. خواستم به او یک فرصت دوباره بدهم. پیش خودم میگفتم که شاید میشد به او یاد بدهم بهتر باشد و تغییر کند. چرا که نه؟ شاید واقعا به کسی احتیاج داشت که او را از این حالت خارج کند. کمی بعد که به خودم آمدم برای اولین بار میدیدم که با لبخند نشسته بود. تا به حال این صورت را ندیده بودم. چقدر به نظرم ناگهانی تغییر رخ داده بود. در همان لحظات بود که مشکوک شدم و ترسیدم که حیله ای برای نگه داشتن باشد تا از خدمتکار بعدی در امان بماند و مادرش بیش از این او را تحت فشار قرار ندهد. میز را مرتب چیده و آماده شام کرده بودند. درواقع ما بایستی با میهمانان سلام میکردیم و پس از ادای احترام آن ها با میزبانان اصلی به حال خود رها میکردیم. حتی آجوما میگفت که بهتر بود از نزدیکی های در هم رد نمیشدیم که آنان گمان بر این ببرند که ما در حال استراق سمع هستیم. گوشه اتاق ایستاده بودم و غرق در افکار که احساس کردم کیونگجه خواست به سمت من بیاید. انگار حرفی برای گفتن داشت. احساس میکردم بهتر بود فعلا چیزی به من نمیگفت. خیلی خوب شد که قبل از آن مهمانان وارد شدند و راهش را کج کرد. به دنبال او رفتم و پشت سر او ایستادم. خواهرش و شوهر او که به نظر میرسید هر دو در شرکت سهمی شغلی هم داشتند وارد شدند و پشت سر آنها باز هم مدیر بنگ و در آخر یک پسر نوجوان که تا به حال ندیده بودم. انگار این مدیر عملا از خانواده آنها به شمار میرفت ولی با صدای نفس کیونگجه که با صدا بیرون داده شد کاملا میتوانستم صدایش را بشنوم که گفت باز هم این آمد. بعد از اینکه با کیونگجه سلام و احوال پرسی کرد دستش را به سمت من دراز کرد.
- دوباره میبینمت که!
- درسته.
کیونگ هی، خواهر کیونگجه، که تا نصفی از راه را داخل رفته بود برگشت.
- عه من متوجه نشدم کسی اینجاست. منو ببخش.
و لبخند زد تا با من سلام کند. کمی در ابتدا آزار دهنده بود اما بعد از دیدن این رفتار واقعا نمیدانستم چه بگویم.
مدیر بنگ: این پرستار جدید کیونگجه اس. دونگ مین اسمشه. پسر خوبیه.
و به کیونگجه چشمک زد. این کار چه معنایی داشت. خواهرش بعد از لحظاتی که خنده ی زیبایی به لب داشت به راهش ادامه داد. شوهر خواهرش با من دست داد و بدون اینکه چیزی بگوید او هم لبخند زد و گذشت ولی وقتی آن پسر کوچک خواست به کیونگجه سلام کند خشک برخورد کرد و انگار بار اول هم نبود. احساس کردم خجالت زده شد که مقابل من چنین اتفاقی می افتاد. لبخند زدم.
- بفرمایین.
خندید و دستش را دراز کرد.
- خوشوقتم دونگ مین هیونگ. من کیونگسو هستم.
- منم خوشوقتم.
و داخل رفت. من و بقیه که بیرون ماندیم اما نزدیک باقی بودیم که اگر مشکلی یا درخواستی پیش می آمد بتوانیم سریع انجام بدهیم. آجوما ازم پرسید که دوست دارم چیزی بخورم یا نه اما به قدری فکرم مشغول بود که حتی نفهمیدم چه جوابی به او دادم. کیونگسو هیچ شباهتی به خواهر بزرگترش نداشت و بیشتر شبیه کیونگجه بود ولی از روی اسم او هر کسی هم بود احتمال میداد که برادر آنهاست. کجا بوده که تا به حال او را ندیده بودم؟ چرا هیچ وقت حرف او را جلوی من نزده بودند؟ چرا انقدر از لحاظ رفتاری با آنها فرق داشت؟ فقط میتوانستم به این فکر کنم که احتمال زیاد در محیط دیگری بزرگ شده بود. با اینکه این مهمانی یک شامگاه کامل به طول انجامید اما اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم و فقط در گوشه ای ایستاده و سیگنالهایی که نگاه کیونگجه میفرستاد دریافت میکردم. نمیدانستم کار درستی کرده بودم که در آن خانه باقی مانده بودم یا خیر. حسی بر من غلبه پیدا نمیکرد که مرا از این آشفتگی رهایی بخشد؛ در باتلاقی از شرم و خشم دست و پا میزدم. از طرفی حجت را بر خود تمام کرده بودم که نیازی به تحمل این حقارت را نداشته و حتما میتوانستم که در شرایط بهتری مشغول شوم و شاید با درآمد کمتر ولی با احساس رضایت بیشتر به کار کردن ادامه دهم و از طرفی دلم به خود میپیچید. نمیدانم چه حالی بر حفره های قلبم واقف میگشت. سطحی که نگاه میکردم نمایی از دلسوزی به خود میگرفت اما اگر میخواستم که به خود دروغ نگفته باشم میتوانستم به راحتی حکم بدهم که وجود این شخص لرزه ای به وجودم می انداخت. این چه حس حشره مانند و عجیبی بود. انگار خیلی آزار میداد ولی میخواستی که تمام نشود و باقی بماند. آخر شب فرا رسید و مهمانان بلند شدند که بروند؛ البته کیونگسو بنا را بر ماندن گذاشته بود. از اینکه او را مانند موجود منفوری به هم پاس میدادند خیلی ناراحت شدم. آخر چرا باید از یک کودک خوش رو انقدر متنفر بود؟ چه چیزی باعث میشد وجودش به آن حجم هنگفت نخواستنی باشد؟ کیونگسو مظلومانه در حالی که بعد از گفتن سلام حرف دیگری نزده بود اکنون کلمه ی دومش را که خداحافظی بود به زبان میراند. زمانی که خواست کنار ما بایستد تا از خواهرشان و معاون خداحافظی کند نزدیک من و عقب تر از کیونگجه ایستاد. خواستم سریع قدمی عقب تر بروم که اشاره داد از انجام این کار صرف نظر کنم. با تعجب در حالی که با لبخند از آنها خداحافظی کرد به او نگاه میکردم. به جرات میتوانم بگویم که تنها لبخند صادقانه از آن همین شخص بود؛ گرچند باید لبخند های یواشکی کیونگجه را حالا در نظر میگرفتم. آقای بنگ هم خیلی لبخند میزد اما همه شبیه نیشخند بودند و به طرز عجیبی شیطنت بار به نظر می آمدند. او را دوست نداشتم؛ به نظر میرسید که همیشه در حال آبزیرکاه بودن است اما خیلی زیاد او را دوست داشتند و ستایش میکردند به خصوص خانم خانه. زمانی که کیونگجه همراه معاون به باغ رفت من به اتاق کیونگجه برگشتم. خواستم مرتب بودن اتاق را بررسی کنم. همه چیز خوب بود. شاید این بهانه ای بود که ضمیرناخودآگاهم برای وجدانم میتراشید تا باز به محل حادثه برگردم. حتی قدم گذاشتن بر همان محل مرا پریشان حال میکرد. خواستم گوشه ای بنشینم و در حالی که از دور نگاه به امضای قراردادم میکردم منتظر برگشت کیونگجه شوم. با خودم تمرین میکردم اکنون که وارد اتاق میشد چه چیزی میگفتم و چطور جواب میدادم. خیلی از خودم میپرسیدم که آیا خیال پشیمانی ندارم یا خیر؟ صدای ریزی از راهرو مرا صدا زد. ابتدا فکر میکردم که نفس خود من است و من دچار اشتباه شده ام اما بعد کیونگسو از گوشه ی در سرک کشید.
- دونگ مین؟
- بله جناب کیونگسو؟
کمی با خجالت خندید و از من خواست تا بیرون بروم.
- منو اینجوری صدا نکن من خجالت میکشم. آخه من ازت کوچیکترم.
و سرشو پایین انداخت.
- خب من برای برادرت کار میکنم و باید بهت احترام بذارم.
- نه نه من دونسنگ تو ام. منو همونطوری فقط کیونگسو صدا کن. باشه؟ آخه هیچ کس اینجوری با من حرف نزده تا حالا...
- خب... هر جور که راحت تری. چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
- آجوما بهم گفت که برای آماده کردن اتاقم ازت کمک بگیرم.
- حتما، بریم.
با قدم های آرام جلو افتاد و من به دنبال او رفتم. تا به حال نمیدانستم که شخص دیگری اینجا ساکن است و تازه اتاقی هم دارد. وقتی به میانه ی راهرو از سمت مخالف اتاق کیونگجه رسیدیم آرام کلید را وارد قفل کرد و آن را گشود. به قدری در اتاق تاریک بود که به زحمت میشد چیزی دید. کمی مکث کرد و داخل رفت. چراغ ها را روشن کرد و بر جای خود باقی ماند. نمیدانستم این همه صبر از برای چه مسئله ای است و چه چیزی باعث میشود که انقدر محتاط و توام با ناراحتی رفتار کند. اتاق مرتب بود که به خوبی میشد فهمید که مدتی میشد کسی وارد نشده است. برای برگشتن به جایگاه کاری خودم پر از آشوب بودم و میخواستم خواستار تعجیل در دستورش شوم. نگاهی به چهره اش انداختم. آرام بود اما انگار در ذهنش طوفانی به پا شده بود. من او را نمیشناختم و نمیدانستم که اگر باید از صورتش تکلیف خودم را برداشت میکردم.
- چه کاری کنم برات؟
- ه... هیچی...
و به سمتم برگشت و دوباره همان لبخند مظلومانه را روی چهره اش طرح داد.
- ببخشید تا اینجا کشوندمت، حتما خیلی سرت شلوغه. من فکر میکردم که... یعنی آخه... اممم نه هیچی. هیچ کاری نیست الآن. ازت ممنونم که اومدی. واقعا میگم.
شک داشتم که واقعا میتوانستم مرخص شوم و برگردم؛ ترسیدم بعدا داستان را تغییر داده و بگوید که با اینکه کار موجود بوده اما برایم هیچ کدام را انجام نداده است.
- مطمئنی؟ من کاملا درخدمتتم و میتونم کمکت کنم.
- حالا شاید بعدا واقعا بهت گفتم ولی الآن مطمئنم که همه چیز سرجاشه. دقیقا همه چی سر همون جاییه که باید باشه... تو برو.
- خب باشه هر جور که خودت میدونی همونطور بهتره. اگه هر وقت چیزی بود بهم بگو. باشه؟
- ممنونم هیونگ.
از اتاق که بیرون رفتم آرام در را بست و قدم هایش از در دور شد. طرز رفتارش برایم عجیب بود و من واقعا هیچ راه مشخصی برای مواجه با او را نداشتم. همانطور که به سمت اتاق کیونگجه برمیگشتم پاهایم سست و سست تر میشد. از اینکه در اتاق باشد و بخواهد از من بپرسد که کجا بوده ام هراس داشتم اما به هر حال داخل اتاق رفتم. هنوز کسی نیامده بود. خالی بودن اتاق کمی خیال مرا آسوده کرد. به سمت پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم. چراغ هایی که میان درختان و بوته های باغ روشن شده بودند زیبایی این صحنه را دو چندان میکردند. کیونگجه روی تاب باغ نشسته بود؛ همان نقطه ای که راهروی درختان به آن خاتمه می یافت. او را تماشا میکردم و بی اختیار منتظر عکس العمل یا حرکتی شده بودم ولی بی هیچ واکنشی روی امواج نسیم سواری میداد. با خود گمان بردم شاید منتظر است مرا آنجا ملاقات کند. مردد بودم که در اتاق بمانم یا کنار او بروم. از ماندن در اتاق خالی فقط در افکارم شایعه سازی و اخبار غلط ساخته میشد. تصمیم گرفتم بیرون بروم. هیچ کس در هال و پذیرایی خانه نبود و هر کس در اتاق خود مشغول به مشغولیات خودشان بودند. در را گشودم و اول با باد باران آور پاییزی مواجه شدم. برگ های خشک آرام آرام سنگ فرش های باغ را طی میکردند. به سمت کیونگجه که میرفتم کم کم افکارم را به دست نسیم فراموشی میداد و میرفتم تا فقط پیش او باشم. به قدری در افکار خود مغروق شده بود که تا به نزدیکی اش رسیدم و متوجه حضور من شد. کنار تاب ایستادم اما چیزی نگفتم. به چهره اش نگاه میکردم و با دقتی بیش از دقت اولین روی که او را ملاقات کرده بودم به او نگریستم. برای خودم هم عجیب بود که بدجور خواهان به یاد سپردن این جزییات بودم. میخواستم دقیق بدانم ریزترین خالی که بر پوستش جای داشت کجا بود، خواستم بدانم کوچکترین چال یا خطی بر چهره دارد یا خیر، خواستم دقیق منحنی بینی اش را بلد باشم. گونه اش، چانه اش، نگاهش، لبهایش... لب های او. چهره اش را درمینوردیدم تا شاید بی قراری قلبم را تسکین دهم. به هیچ چیز اعم از آبرو و حیا فکر نمیکردم و فقط به فکر ارضای احساس خروش درونی ام بودم. کیونگجه هم چیزی نمیگفت. با یک حس خوب به من خیره شده بود. آجوما از دور می آمد که ما را صدا کرد.
- جناب کیونگجه رو ببر داخل.
- نه آجوما هوا خوبه، اومدم یکم از هوا لذت ببرم.
وقتی این کلمات را میگفت نگاهش را از نگاهم برنمیداشت.
- جناب کیونگجه هوا سرده و سرما میخورین. اینجوری رئیس ناراحت میشه لطفا بفرمایین داخل.
- باشه آجوما... باشه... هوا خوردنمونم دست خودمون نیست... هعی...
آجوما داخل رفت. نگاهم را از او بریدم و سرم را پایین انداختم.
- آجوما تو فکر شماست. بهتره که بریم داخل. فردا صبح که خورشید دربیاد هوا کمی گرمتر میشه و اونوقت میتونین راحت بیاید و تو باغ قدم بزنید.
کیونگجه از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- تو هم باهام میای؟
آب دهانم را قورت دادم.
- خب اگر دستور بفرمایین...
- نه این جوابی نبود که میخواستم بشنوم.
کیونگجه به سمت در میرفت. سریع برگشتم.
- آره چرا که نه، هیونگ!
کیونگجه ایستاد. چه خوب بود اگر در آن لحظه زمین باز میشد و من در آن فرو میرفتم. کیونگجه به سمت من برگشت.
- ولی آجوما نگرانمه یا نه؟!
- من همراهتم، مراقبتم...
- پس واقعا نمیری؟
- ... نمیرم.
کیونگجه خندید.
- بریم داخل.
- چشم هیونگ. احتمالا هیچ کس دلش نخواد سرما بخوری.
- منم دلم نمیخواد تو سرما بخوری.
به لبخند او نگاه کردم.
- البته خب اگه سرما بخوری نمیتونی کارامو بکنی، باید سرحال باشی... همیشه."
زمانی که دونگ مین دست از نوشتن برداشت پاسی از شب گذشته بود. هیچ کس در خیابان تردد نمیکرد و تاریکی شب بیش از این سیاه نمیشد. متن را ذخیره کرد تا فردا برای آقای جونگ بفرستد. به نظر میرسید که تعریف کردن این قسمت های داستان خیلی سخت بود. به قدری نیازمند کمک دبیر شده بود که دیگر شرمش نمی آمد در مورد او چه فکری کند. باید همه چیز را به او میگفت. نفس عمیقی کشید و رفت تا در تخت دراز بکشد.
**************************************
آخرین پارت فصل اول^_^
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Partition
Novela Juvenil- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...