۲. تغییری بنا بر ما (۵)

7 2 7
                                    

آن روز صبحانه با ما خورد و خیلی بیشتر از چیزی که همراه با خانواده اش برایش خوشحال کننده بود با ما گفت و خندید. کنارش که نشسته بودم میدیدم چقدر حضور هم سفره ای خوب موثر است که اشتهایش را باز کند. گرچند ما از حضور او خیلی هیجان زده بودیم اما مدام واهمه داشتیم مبادا رئیس بیاید و یا خانم جو و ما را همه اخراج کند؛ من خودم هم نمیخواستم سرزنش شدن کیونگجه را ببینم. به نظرم در اوقات حساسی قرار داشت و یک ضربه میتوانست قسمت بزرگی از زحماتم را بر باد دهد.


- ببین دونگ مین. من موقع صبحونه از کلپ نمکی خیلی خوشم میاد.


- واقعا؟ ولی ندیدم برای شماها سرو بشه.


- آره بخاطر رژیم دارویی پدرم و صد البته رژیم لاغری مادرم اینجور سرو میشه. تازه فکر میکنن اگه قیمتش کم باشه نباید سر سفره ی ما بیاد. اگه یه چیزی خوشمزه باشه چرا نباید بخوریم؟


- خب من میتونم همیشه برات چندتا جدا کنم هیونگ.


- نه نمیخوام توی دردسر بیوفتی. یه جای خوب میشناسم که باید با هم بریم و از اینا بخوریم.


لبخند زدم. من هنوز به کلپ هایم دست نزده بودم. نمیدانستم این کار او را خوشحال میکند یا نه اما امتحان کردم. یکی را با چوب های غذا خوری ام بلند کردم و گوشه ی کاسه ی او گذاشتم. خندید و به من نگاه کرد.


- نه دونگ مین منظورم این نبود!


- من دوست دارم تو بخوری هیونگ.


- یعنی واقعا؟


- اوهوم... همین یه بار. خانم جو بفهمه از دستم عصبانی میشه.


باز هم با آن چشمان کشیده که اکنون با توجه و اشتیاق کامل باز بودند به من خیره شد. سرش را پایین انداخت و ریز لبخند زد. کلپ را برداشت و خورد و شعفی عجیب تمام وجودم را پر کرد. به هر حال آن روز کسی متوجه نشد که کیونگجه همراه ما صبحانه خورد و موقعی که رئیس جو، همسرش و کیونگسو بیدار شدند و خواستند صبحانه میل کنند کیونگجه به آنها که میل ندارد و گرسنه نیست. آنها هم اصلا چیزی نگفتند و به او اصرار نکردند که حتی اگر شده مقدار کمی همراهشان بخورد. پدرش فقط چشم غره ای رفت و مادرش کمی غرغر کرد. کیونگسو حتی اگر میخواست هم انگار نمیتوانست اعتراضی کند. مادر من مرا بدون اینکه یک لقمه مقابل رویش نخورم رها نمیکرد که روانه ی روتین روزانه ام شوم. یک مسئله ی خوبی که اتفاق افتاد این بود که به پدرش اعلام کرد عصر آن روز برای همه ی خانواده پیانو میزند. پدرش کمی مکث کرد.


خانم جو: پیانو؟!


رئیس جو: یه مدتی نمیزدی.


کیونگجه: به نظرم میتونم باز بزنم. الآن حالم بهتر از اون موقعس.


خانم جو: وای پسرم واقعا؟! چقد خوشحال کننده!


کیونگجه تک خنده ای کرد. لبخند کیونگسو خیلی بانمک و معصومانه بود.

PartitionOù les histoires vivent. Découvrez maintenant