سایه ی برگ هایی که باد به آنها میزد روی کوله پشتی دونگ مین را طراحی میکردند. کلاس خالی و تاریک بود. دونگ مین بعد از اینکه با آقای جونگ هماهنگ کرده بود که بعد از اتمام کلاس آخر او را ملاقات کند در کلاس مجاور نشست. در کلاس چرخیده، تخته را تمیز کرده بود و به صدای این دبیر که از پشت دیوار فقط میشد جمله های نامفهومش را شنید گوش میداد. از هر کسی هم میپرسید که چه کسی میتوانست بهترین کمک در این موقعیت باشد همه دبیر اخلاق را معرفی میکردند. شاید بعد از گذشت مدت زمان زیادی که این شخص معلم او نیز بود میشد راحت سفره دلش را پیش او باز کند. دونگ مین چیزی برای از دست دادن نداشت؛ در همان شرایط هم غریب بود. عمیقا که در مسئله اش فرو میرفت مشکل فجیعی احساس نمیکرد. ممکن بود با یک جمله زندگی اش را به حالت عادی برگردانند ولی او نیاز داشت با کسی صحبت کند. شاید گفتن همه ی آنها بار بزرگی از دوشش برمیداشت. داشتن یه شنونده صبور و عاقل برایش سرمایه میشد. با عبور و سر و صدای شاگردان کلاس دیوار به دیوار فهمید که حالا نوبت او بود که صحبت کند. با اینکه برای گفتن این مسئله به دبیرش خیلی هم آماده و تمرین کرده بود ولی حتی فکر آن هم مضطربش میکرد. بلند شد و کوله اش را روی دوشش گذاشت. به ساعت نگاه کرد، خیلی وقت نداشت تا کلاس تکواندو شروع شود. وارد کلاس بعدی شد. هنوز دور معلم شلوغ بود.
- ببخشید آقای...
نمشین سرش را بلند کرد.
- بله بله دونگ مین اومدم.
و رویش را به سمت بقیه کرد.
- شما رو فردا میبینم. برام همون فردا بگین باشه؟
- چشم آقا.
نمشین از وسط جمعیت بیرون رفت و رو به دونگ مین ایستاد.
- خب بریم؟
- بله آقا.
همراه یکدیگر از کلاس خارج شدند. دونگ مین آب دهانش را قورت داد.
- خب کجا دوست داری بریم؟ مدرسه خوب بود ها ولی خب تعطیل میشه نمیتونیم بمونیم. دوست داری بریم یه...
- نه آقا... اممم... من حقیقتش باید به جایی برسم بنابراین ترجیح میدادم همین نزدیکی ها و اطراف اگه بشه...
- وو دونگ مین
- بله؟
- کجا میخوای بری؟ میخوای تا اونجا همراهت بیام؟
- خب نمیخوام بخاطر من این همه راه رو اضافه تر بیاین. همین جا یه...
- نه دونگ مین من اصلا عجله ای برای رسیدن به خونه ندارم. بهت گفتم این موقع بیا کمکت کنم خودم فکرشو میکردم خب.
- ممنونم آقای جونگ.
- خب شروع کن.
دانش آموزان مانند پرندگانی که در قفس را به رویشان گشوده بودند میرفتند تا از مدرسه که کمتر جای محبوبی بود به خانه بروند. پسران به دنبال هم میدویدند، زرنگ های عینکی کتاب های سنگین شان را در دست هایشان جابه جا میکردند، بچه هایی که از خانواده های ثروتمند بودند با ماشین میرفتند و بقیه بین پای پیاده و وسایل حمل و نقل عمومی انتخاب دیگری نداشتند. البته که خیلی از آنها به تقلید از آقای جونگ با دوچرخه میرفتند. سوجین و جیسو گرچند که خانواده هایشان ترجیح میدادند سرویس شخصی برایشان بفرستند پیاده به خانه میرفتند. علاوه بر اینکه جیسو این روش ها را حتما میخواست برای دل آقای جونگ انجام دهد میتوانستند مدت بیشتری را در کنار هم بگذرانند.
- وای دیدی سوجین؟! وای خیلی دوسش دارم.
و کلی صورتک کیوت نشون داد. سوجین نفس عمیقی کشید و چشمانش را محکم بست.
- اونی بسه دیگه. کردیش تو...
- خب نمیتونم! خیلی دوسش دارم.
- میدونم.
- حالا تو چون امروز بازم باشگاه داری اینجوری؟ بازم اون امواجه استرس و هیجان داره تو بدنت پخش میشه؟
- دعا کن بیاد امروز.
- میاد حتما. دیگه هر از چند جلسه باید بیاد قطعا. یعنی دلش واسه پولی که میده برای این کلاس نمیسوزه حداقل؟!
- اصلا این چی بود من ازش خوشم اومد؟!
- اینو نگو. پس منم باید بگم چون هفته ای دو ساعت آقای جونگ رو میبینم دیگه نباید عاشقش میشدم؟
- دوتامون خوب میدونیم که تو دلیل بهتری داری که آقای جونگ رو دوست داشته باشی.
جیسو لبخندش را خورد و مقدار صدایش را کاهش داد. افکار سوجین که او را مضطرب میکرد بر اعصابش میکوفت. انگار با اینکه هنوز اتفاقی نیوفتاده بود که از آن پریشان باشد به دنبال تلافی بود.
- یعنی... چی...؟
- خودتو می زنی به اون راه یا چی؟! خودت نبودی گفتی اولش پدروار شروع شد این احساس؟ بعدشم اوائل احساس گناه میکردی که یکی که محبت پدرگونه رو برات جبران کرده رو به چشم دیگه ای نگاه میکردی!
هر دو ایستادند.
- درد داشت این حرفت... من قبل از اون اتفاق آقای جونگ رو دوست داشتم. اون فقط تشدیدش کرد... اینم میدونستی خودت.
- ببین اونی... ببخشید الآن همش تو فکر باشگاهم بعد اعصابم بهم میریزه.
- آره اعصابت بهم ریخته واقعا... بهتره تا نزدیم راهمو جدا کنم.
- نه اونی! ما همیشه تا پیچ بعدی با هم میرفتیم!
- خب کاش این قضیه رو به رخم نمیکشیدی. من همینجا میرم دیگه. مواظب خودت باش.
سوجین پایش را به زمین کوبید و آستین جیسو را کمی کشید.
- اونی!
- شب فقط به شرطی میتونی بهم زنگ بزنی که این پسره اومده باشه. اگه نیومد فقط از پشت چت به چسناله هات گوش میدم.
- باشه...
- فعلا خداحافظ.
- بای اونی!
سوجین نفسش را با صدا بیرون داد. یعنی واقعا پسری که به هیچ شکلی به او توجه نمیکرد میتوانست رابطه او را با صمیمی ترین دوست دنیا، خانواده اش یا حتی آینده اش خراب کند؟ سوجین به سرش زد. از اینکه برای چنین کسی عصبی میشد از خودش بیزار میشد. مستقیم و بدون اینکه ذره ای از محیط حواسش را پرت کند به خانه رفت. به خدمتکار سلام کرد و به اتاقش رفت. کیف مدرسه اش را گوشه ای گذاشت و لباس هایش را عوض کرد. فرصتی برای پوشیدن لباس راحت و گشاد خانگی را نداشت و سریع باید دوبوک می پوشید و کمربند قرمز می بست. کیف ورزشی اش را روی کوله اش گذاشت و از اتاقش بیرون رفت. از پله ها پایین رفت و قبل از اینکه بخواهد کلمه ای به زبان بیاورد راننده کیف ر ا از او گرفت.
- بیرون منتظرتون میمونم.
- ممنون.
سوجین به آشپزخانه رفت و بطری آبش را از یخچال درآورد. وقتی سرش را پایین آورد نگاهش به قرص های پروپرانولول افتاد. به آنها خیره شد. شاید خودش هم نمیدانست در افکارش چه میگذشت.
- خانم سوجین راننده منتظرتون هستن.
- باشه آجوما! الآن میرم.
کمی از آب بطری به صورتش پاشید و بیرون رفت. باشگاه خیلی دور نبود و قبل از اینکه سوجین بخواهد در افکارش غرق شود به آنجا میرسید. دستانش میلرزید. ولی محکم داخل رفت. کیفش را در رختکن گذاشت و برگشت تا وارد تاتمی شود. ارشد او همانجا روبرویش، مشغول کشش و دادن نرمش به بقیه بود. ناخودآگاه لبخند بزرگی بر لبانش نشست. قد بلند و اندام کشیده اش سوجین را بر جای خود نگهداشته بود. دونگ مین علاوه بر گرم کردن بدن خودش باید مراقب بقیه ی هوبه ها می بود. با نگاه جدی دونگ مین، سوجین به خودش آمد.
- نمیخوای اجازه بگیری بیای داخل پارک سوجین؟!
- چرا چرا! تِک سونبه؟
- بفرما.
اما خیلی یواشتر از چیزی بود که سوجین جز اشاره سر او را ببیند. به قدری آمدن او از لحظات کمیاب محسوب میشد سوجین دیگر اهمیت نمیداد که جایگاه او کجا بود و اینجا چه وجهه ای به جا میگذاشت؛ فقط تماشا میکرد که چگونه هر ذره از قلبش را میکشیدند، میبریدند و به کسی سوق میدادند که جا خالی میداد و گوشه جگر خونینش را به دیوار بن بست میسایید. هیچ ثانیه ای را برای نگاه کردن در گردی چشمان دونگ مین که گهگاهی خط سیر نگاهشان یکی میشد را از دست نمیداد. با ورود استاد همه کنار رفتند و به او تعظیم کردند.
- سلام بچه ها.
- سلام استاد. خوبین؟
- ممنون. امروز مبارزه نداریم پس همون میت کار کنین.
- چشم!
و تعظیم همگانی به حضور استاد به کلام او خاتمه داد. سوجین که کمتر توجهی به حرکاتش میداد میدید که استاد به دونگ مین اشاره داد و هر دو از بقیه ی شاگردان فاصله گرفتند. استاد دونگ مین را کنار کشیده بود که با او صحبت کند و دونگ مین هم سرش را به نشانه ی تایید تکان میداد. دقت نگاهش را روی لب هایشان بیشتر کرد تا شاید بتواند با استفاده از لبخوانی بفهمد چه موضوعی آنها را کنار کشیده بود.
- پارک سوجین! حواست این طرف باشه!
سوجین بخاطر این صدا نبود که به سمت ارشد مقابلش برمیگشت بلکه چرخش نگاه استاد و دونگ مین به سمت او سوجین را به خود آورد. تعظیم کرد.
- ببخشید سونبه.
- بازم تکرار بشه میری حالت شنا؛ فهمیدی؟!
- بله.
اصلا مهم نبود که حالت شنا میرفت یا خیر؛ الآن فقط تصوری که در ذهنیت استاد و دونگ مین ایجاد شده بود او را تا سر حد ذوب شدن عذاب میداد.
- خب چطوره؟
- خوبه استاد. ممنونم که وقت برام کنار میذارین.
- دو سه تا شاگرد دارم مثل تو. گفتم جدا باشین که بهتون فشار نیاد. بعدشم مسابقات پیش رومونه.
- آره اینجوری تمرکزمون هم بیشتره. خب پس از جلسه دیگه همون شب بیام؟
- آره از فردا.
- چشم و بازم ممنونم.
دونگ مین تعظیم کرد و برگشت تا تمرینش را انجام بدهد. سوجین حس خوبی نسبت به این مکالمه نداشت. انگار در این قضیه جاهایی که به نفع او میشد میلنگید.
بعد از اتمام کلاس دونگ مین سریع تر از بقیه حاضر شد تا برود. کوله اش را روی دوشش گذاشت و بعد از خداحافظی با استاد بیرون دوید. سوجین که مطمئن بود دونگ مین همیشه با پای پیاده میرفت امید داشت قبل از اینکه سوار ماشین شود رفتن او را ببیند ولی زمانی که از باشگاه بیرون رفت دونگ مین غیب شده بود. سوجین تعجب کرد؛ چطور او موفق شده بود انقدر زود دور شود که در دیدرس قرار نگیرد. سوار ماشین شد و راننده دور زد تا در جهت مخالف مسیر دونگ مین او را به خانه ببرد. در واقع حالا کسی بود که به دنبال دونگ مین بیاید.
- خسته نباشی دلاور!
دونگ مین سرش را پایین انداخت و خندید.
- ممنونم آقا.
- خب حالا باید برسونمت کجا؟
- فعلا وقت دارم آقا. شیفت کاریم آخر وقته.
- خب پس حسابی وقت دارم بهت گوش بدم.
- آره... همون.
- کجا دوست داری بریم؟ یه جا که راحت باشی هر چی بخوای بگی... که سانسور نخوای بکنی.
- خب... اشکال نداره بریم قدم بزنیم تو یه پارک. حس میکنم اگه راه برم بهتر میتونم تعریف کنم.
- باشه.
دونگ مین به دبیر اخلاق که با طمانینه در حال رانندگی بود خیره شده بود. کنجکاو میشد بداند بعد از تعریف این داستان این آقا در مورد او چطور فکر میکرد. بار قبل تا چه جایی برایش گفته بود؟ دونگ مین فکر کرد تا سررشته ی کلام را بازیابد.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
KAMU SEDANG MEMBACA
Partition
Fiksi Remaja- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...