۴. سردرگمم نکن (۳)

7 2 4
                                    

دونگ مین که از مدرسه به خانه میرفت منتظر بود. منتظر دیدن یا شنیدن کسی نبود یا اینکه بخواهد منتظر باشد تا مسیرش را طی کند. منتظر بازگشت ملتمسانه ی کیونگجه ای بود که خودش توان دیدن التماس دوباره اش را نداشت. انتظار دیدن پیامی را داشت که از او بخواهد هر چه سریعتر او را ببیند؛ پیامی که خودش مانع فرستادن آن شده بود. این انتظاری که برخلاف احساس دلسوزی اش بود او را آزار میداد. مدام موبایل را از جیبش درمی آورد و بعد از روشن خاموش کردن صفحه از مقابل دیدش کنار میگذاشت. کسانی که از کنار او در پیاده رو میگذشتند میتوانستند متوجه بی قراری او شوند. همانطور که موبایل را در دستش بازی میداد ناگهان موبایل صدای پیام را پخش کرد. قلب دونگ مین که هری ریخته بود با دیدن محتوای پیام کامل از ندای کیونگجه ناامید شد. استاد تکواندو برایش نوشته بود که برگزاری کلاس آخر شب برایش مقدور نبوده و سر ساعت کلاس اصلی منتظر حضور او خواهد بود. دونگ مین از هیچ چیز ناراحت و نگران نمیشد و فقط دیدن دوباره ی سوجین او را آزار میداد. به هر حال به اوضاع کلاسی اعتراضی وارد نبود و دونگ مین مجبور شد تا برود و با رقیبی ملاقات کند که اکنون دیگر فقط ضربه های روی تاتمی سلاح های مورد استفاده شان نبود. وقتی که آن روز عصر دونگ مین مقابل در کلاس ایستاده بود نفس های سنگینی میکشید. تا به آن لحظه از وارد شدن به آن کلاس احساس تنفر و دلزدگی نمیکرد. دستی که روی دستگیره ی در گذاشته بود به زحمت آن را پایین کشید. تصمیم گرفت زیاد واکنش نشان ندهد و در عین حال زیاد هم مانند قبلا برایش ارشد مهربانی نباشد. وقتی که داخل رفت و مشغول تعویض لباس شد هنوز همه مشغول شوخی کردن در اتاق رختکن بودند و این کمی خیال دونگ مین را راحت کرد که میتواند خودش را مشغول همکلاسی هایش نشان بدهد. سوجین که در کلاس حاضر و به دونگ مین چشم دوخته بود از اینکه حتی نیم نگاهی نثار رویش نمیشد دل شکسته میشد. این احساس برای کل طول کلاس تداوم یافت و حتی وقتی به عنوان ارشد دونگ مین را خطاب قرار داد با ارشد دیگری روبرو شد که به او کمک کند. بعد از اینکه کلاس تمام شد و همگی به ارشد ترین عضو کلاس و استاد تعظیم کردند دونگ مین زود تر از همه آماده شد تا از این جو خفقان آور فرار کند. وقتی که از کلاس خارج شد و شروع به برداشتن قدم های بلند کرد متوجه نشد که سوجین دنبال او میدوید. کمی که دورتر شدند سوجین بالاخره توانست لباس دونگ مین را از پشت بگیرد.
- هی وو دونگ مین! وایسا ببینم.
دونگ مین ایستاد اما به سمت سوجین برنگشت. دوست نداشت در صورت کسی نگاه کند که نسبت به او احساس بازندگی میکرد. سوجین جلوتر آمد و مقابل دونگ مین ایستاد. دونگ مین به زمین چشم دوخته بود و دندان هایش را بهم فشار میداد.
- برای چی ازم دوری میکنی؟
- اینطور بهتره.
- برای چی؟
- تو نمیدونی.
- خودت به من قول دادی که محافظت میکنی ازم.
دونگ مین سرش را چرخی داد و نفسش را با صدا بیرون داد.
- اون خیلی وقت پیش بود... الآن همه چیز عوض شده.
- اینکه نامزد کیونگجه باشم چیو عوض میکنه؟!
دونگ مین چشمانش را بست.
- خیلی چیزا. الآنم برو کنار... عجله دارم باید به کارم برسم.
و بعد از اینکه سوجین را دور زد باز قدم های بلندش را از سر گرفت. این بار سوجین مطمئن شد که میخواهد در اسرع وقت با کیونگسو ملاقات داشته باشد. وقتی که راننده او را سوار کرد موبایلش را برداشت و شماره ی کیونگسو را انتخاب کرد تا تماس برقرار شود.
- نونا!
- خوبی کیونگسو؟
- ممنونم نونا. تو خوبی؟ من ازت بخاطر دفعه ی قبل معذرت خواهی نکردم. حقیقتش خیلی تو فکر بودم و دوست داشتم باهات حرف بزنم اما میترسیدم از منم ناراحت شده باشی. کیونگجه هیونگم همش حواسشو بهم میده ترسیدم برات باز دردسر درست کنم.
- مهم نیست کیونگسو. اشکال نداره. من از تو ناراحت نیستم.
- وای ممنون نونا!
- ببین کیونگسو من واقعا میخوام بشنوم این چیزی که میخوای بگی ولی نمیدونم باید چی کار کنم که ببینمت.
- نونا میدونی که پدرم خانواده اتونو برای شام دعوت کرده؟
- نه! برای کی؟
- فردا شب. وقتی اومدی من میتونم به یه بهونه ای باهات حرف بزنم.
- کیونگجه رو چی کار میخوای کنی؟
- مهم نیست اون... چیزی نمیشه نونا. فقط میخواستم ببینم به پدر مادرت گفتی چی شده بین تو و هیونگ؟
- نه چیزی نگفتم.
- خوبه لطفا نگو. اگه چیزی که میگم رو گوش کنی میتونم کمکت کنم. لبخند بزن و یه طوری وانمود کن انگار چیزی نشده. به موقعش از هیونگ میخوام ازت معذرت خواهی کنه اما فعلا باید یه جوری بین خودمون حلش کنیم. نگران واکنش کیونگجه هم نباش، اونو درست میکنم. یه چیزی هم یادت نره... من با این کار دارم به سه نفر کمک میکنم که شاید اون دو نفر دیگه خیلی برام مهم تر هستن. منو ببخش اما اگه ببینم باهام همکاری نمیکنی مجبور میشم طور دیگه برنامه امو عملی کنم.
- باشه کیونگسو. کامل متوجهم. پس میبینمت.
کیونگسو تلفن را قطع کرد. از روی تخت بلند شد و در راهرو سرک کشید. هیچ صدایی نبود چه برسد به شخصی. با قدم هایی که اصلا صدایی از آنها بلند نمیشد به سمت اتاق کیونگجه رفت. پشت در بسته ایستاد و با استرس در زد. کسی جواب نداد. در را آرام گشود و با یک اتاق خالی روبرو شد. در را بست و نفس عمیقی کشید. به سمت پله ها رفت و کمی از بالای پله ها به هال نگاه کرد اما باز هم کسی نبود. از پله ها یواش یواش پایین رفت و خواست دنبال کسی بگردد که آجوما از آشپزخانه بیرون آمد و از او استقبال کرد.
- چیزی شده جناب کیونگسو؟
- نه آجوما... فقط داشتم دنبال هیونگ میگشتم.
- پیش پدرتون هستن. خانم و مدیر بنگ هم همونجا تشریف دارن.
- ممنونم آجوما.
- چیزی میخوای برات آماده کنم؟
- نه خوبم. فقط با کیونگجه هیونگ کار داشتم.
- میخواین بهش اطلاع بدم؟
- نه خودم میرم پیشش.
آجوما لبخند زد و به آشپزخانه برگشت. همین که کیونگسو به سمت اتاق کاری پدرش جلو میرفت احساس میکرد زمانی که دونگ مین در این خانه حضور داشت همه چیز گرمتر و شلوغ تر بود. وقتی مقابل در رسید ترجیح داد قبل از اینکه داخل برود صبر کند و ببیند امکان آن هست تا ورودش موجب آزار کسی باشد یا خیر.
رئیس جو: به نفع خودته بیای وگرنه برخورد سنگینی باهات میکنم.
کیونگجه: من که گفتم پدر... هر برخوردی میخواین بکنین.
مدیر بنگ: کیونگجه فقط این یه باره. تحمل کن.
کیونگجه: به هیچ عنوان. اصلا هم یه بار نیست. من از کاری که کردم پشیمون نیستم.
خانم جو: تازه خوبه من صداهاتونو شنیدم وگرنه میخواستی همینطوری از زیرش دربری! آبروی خانواده رو بردی! باید از سوجین معذرت خواهی کنی! حتما خانم پارک خیلی ناراحته.
مدیر بنگ: خواهش میکنم خانم جو... اونا اصلا نمیدونن احتمالا وگرنه مدارک امروزو پس میفرستادن.
خانم جو: خب اونا دارن به ما فرصتی میدن که معذرت خواهی کنیم. کیونگجه باید از سخاوتمندیشون متشکر باشی!
کیونگجه: نیستم. من میخوام این نامزدی رو تموم کنم و اگه زیاد بهم فشار بیارید به بدترین وجهی این کارو میکنم.
فریادی که پدر زد مو به تن کیونگسو بلند کرد.
رئیس: پسره ی بی چشم و رو! حقته که بذارمت به حال خودت که بفهمی زندگی که داری همشو مدیون منی!
کیونگجه: اتفاقا پدر لطفا بذارید این اتفاق بیوفته... به هر حال شما تا همیشه حامی من نمیمونید. گرچند تا الآن هم حامی نظرات من نبودید.
خانم جو: با این کارات میخوای چیو ثابت کنی؟!
کیونگجه: هیچی. فقط دارم میگم فردا برای شام نمیام. اصرار نکنید.
کیونگسو نفس عمیقی کشید و با قدم های شمرده برگشت. وقتی به راهروی طبقه ی بالا رسید تصمیم گرفت کنار در اتاق کیونگجه بنشیند و منتظر آمدنش شود. گوشه ای چمباتمه زد و مشغول نگاه کردن به انگشتانش شد. به قدری مشغول بود و سرش را پایین انداخته بود که وقتی کیونگجه از پله ها بالا می آمد متوجه صدای پای او نشد. وقتی که کیونگجه وارد راهرو شد و کیونگسو را اینطور دید احساس کرد قلبش را آزار میرساندند. سرعتش را بیشتر کرد و وقتی بالای سر کیونگسو رسید بازویش را گرفت تا او را بلند کند.
- اوه هیونگ اصلا نفهمیدم کی اومدی.
و لبخند زد. کیونگجه خندید و با محبت به شانه اش زد.
- با من کار داشتی؟
- آره میخواستم چیزی بهت بگم ولی آجوما گفت پیش پدری.
- بیا تو.
و در اتاق را برای برادر کوچکترش باز کرد. بعد از اینکه هر دو داخل شدند در را بست و به کیونگسو گفت روی صندلی پشت میزش بنشیند. خودش لبه ی تخت نشست و با آرنج به زانوهایش تکیه داد.
- چی شده کیونگسو؟
- دونگ مین بهت زنگ زد؟
کیونگجه نفسش را با صدا بیرون داد.
- نه متاسفانه. همشم منتظرم.
- میدونی... اون همیشه حالتو ازم میپرسه.
- همیشه؟
- تقریبا هر روز... از وقتی که از اینجا رفته تا خود امروز.
- من یه احمقم...
- هیونگ...
- چطور میتونستم اونو از دست بدم...
- تو از دستش ندادی هنوز. من اینو گفتم که بدونی ممکنه ازت ناراحت باشه اما هنوز خیلی دوستت داره.
- ممنونم کیونگسو... واقعا میگم... الآن خیلی احتیاج داشتم بهش.
- پدر چی بهت میگه؟
- میخوان من از سوجین معذرت خواهی کنم.
- خب تو چی گفتی؟
- من این کارو نمیکنم. دونگ مین راست میگه... من اول باید این مسئله رو با خودم و خانواده ام حل میکردم بعد میرفتم دنبالش.
- پدر حتما خیلی عصبانیه.
- آره، مادر هم همینطور... باز خدا رو شکر مدیر بنگ هست که یکم از من طرفداری کنه.
- ولی به هر حال میخوای چی کار کنی؟
- به هر حال نمیام... کاری هم ندارم پدر میخواد چی کار کنه. من باید به دونگ مین ثابت کنم که میتونم.
- تو میتونی هیونگ.
- به نظرت من واقعا میتونم؟
- از پسش برمیای.
کیونگجه لبخند عاجزانه ای زد و کیونگسو خم شد تا شانه ی برادرش را نوازش کند.
- هیونگ حقیقتش من اومده بودم که بگم درمورد کاری که میخوام بکنم بهم اعتماد کنی.
- چه کاری؟
- نمیگم که خرابش نکنی ولی بهت قول میدم نتیجه ی خوبی داشته باشه. تو فقط برای شام فردا باید چند لحظه ای بیای و بعد بری. یه جوری هم بری که دیگه تا آخر شب برنگردی.
- خب چرا آخه؟! من اصلا دلم نمیخواد از سوجین معذرت خواهی کنم.
- من نمیگم بیا معذرت خواهی کن. فقط چند لحظه حضور داشته باشی کافیه.
کیونگجه در حالی که هنوز اطمینان کامل حاصل نکرده بود به کیونگسو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
- باشه... ولی اگه چیزی شد پای توهه!
- قبوله هیونگ. اگه هر چیزی بد پیش رفت بنداز گردن من، خوبه؟
- حالا دیگه دلم نمیخواد بندازم گردنت...
- چرا؟!
- دلم نمیاد... چرا برای من خودتو تو خطر میندازی؟
- تو برادرمی هیونگ، برای کی دیگه میتونم کاری بکنم...
***
ووت و کامنت چیزه...

PartitionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt