وقتی دونگ مین به خانه برگشت همه ی اعضای خانواده اش در هال نشسته بودند. میتوانست صدای آنها را که دور میز جمع شده بودند بشنود. صورتش را با آستین پاک کرد و سرش را بالا برد تا نگاهی به آسمان شب بیندازد. نفس عمیقی کشید و خواست طوری به نظر بیاید که انگار گریه نکرده بود. کمی خنده دار بود که از بین همه آدم هایی که میتوانستند نقش نامزد کیونگجه را بازی کنند باید حتما کائنات پارک سوجین را انتخاب میکردند. شاید آن طوری که مشکوک شده بود هم سوجین از او خوشش نمی آمد. چطور ممکن بود دنیا آنقدر کوچک باشد؟ حال بیش از چیزی که او را از کیونگجه دور میکرد ناتوانی در دیدار مجدد با سوجین بود. حس میکرد دیگر نمیخواهد به هیچ عنوان او را هم باشگاهی خود بداند. از خودش بخاطر اینکه به عنوان یک ارشد از او مراقبت کرده و به او آموزش داده بود متنفر میشد. انگار همه چیز طوری برنامه ریزی شده بود تا ممنوعه بودنش را به رخش بکشند. از اینکه مدتی بدون دیدنش به باشگاه رفته بود خوشحال میشد اما بهتر بود کاملا از این محل دور شود؛ حداقل این چیزی بود که به نظرش درست می آمد. بدون آنکه توجه کسی را جلب کند به اتاقش رفت و به بهانه ی خستگی از جواب دادن سوالات در رفت. گوشه ی اتاق نشسته بود و به صفحه ی سیاه موبایل نگاه میکرد. دستش را آرام روی صفحه میکشید و به این فکر میکرد که باز هم میتواند داستان را بنویسد یا خیر. احساسی که از قلبش فوران میکرد و گلویش را میفشرد به او میفهماند محتاج کمک است. چاره ای جز نجات خودش نداشت. با روشن شدن صفحه اشک های درون نگاهش بیشتر درخشیدند.
" شاید فکر کنید که تا به اینجا همه چیز خوب است و دیگر چه میتواند بشود. چه چیزی میتواند چنین ارتباط محکمی را که محافظت هم میشد خراب کند. ارتباطی که یک سال تمام ادامه یافت و هر لحظه اش قدرتمندتر از پیش جلو میرفت. کسی حتی به ما حسودی نمیکرد. همه چیز از آن ما بود و ما بر همه چیز مسلط بودیم. هیچ کدام از شگفتی های اطراف به ذهنمان راهی نداشت و تنها تصویر بودن کنار هم چشمانمان را به خود گرفته بود. خلاصه که بگویم دنیا راه خودش را می رفت و ما راه خودمان را. ما به گمان خودمان در این دنیا ابدی شده بودیم. برای همین هر دویمان گوشه ی قلبمان واژه ی <ابدیت> را حک کردیم. هنوز یادگار آن خاطره برایمان حفظ شده است.
برای کیونگجه انجام دادن چنین کاری خیلی دور از شان بود و اگر خانواده اش متوجه میشدند حتما تاوان سنگینی برایش به همراه داشت. برای من هم همینطور بود اما من به اندازه ی او تحت نظر نبودم و میتوانستم برای مدت خیلی طولانی تری آن را مخفی کنم. کسی که این ایده را داشت خود کیونگجه بود و با اینکه خوب میدانست چه پیامدهایی برایش داشت باز هم به او اخطار دادم تا دوباره درموردش فکر کند. فکر کردن به اینکه همیشه یادگاری از قلب کیونگجه را با خود داشته باشم شعف عجیبی در من بوجود می آورد. هیجانی که برایمان داشت میتوانست حتی بر ترس هم غلبه کند. در هر صورت مانند تمام زمان هایی که با هم از خانه جیم میزدیم این بار هم بیرون رفتیم تا این ایده را به حقیقت مبدل کنیم. میخواستیم این کلمه را روی سینه هایمان تتو کنیم. تپیونگ که از روی لجبازی با این سیستم خشک سرمایه داران روی دستانش را تتو کرده بود تا همه آن ها را ببینند به کیونگجه کسی را معرفی کرده بود که بتوانیم بدون واهمه از شایعات به او مراجعه کنیم. وقتی به آن جا رفتیم خواستیم تا با خط تحریری برایمان کلمه ی ابدیت را روی سینه کمی پایین تر از شانه و بالاتر از قلب بنویسد. برای کیونگجه سمت چپ نوشت و برای من سمت راست تا هر وقت روبروی آینه کنار هم می ایستادیم این نوشته ها کنار هم بیوفتد. کنار هم که نشسته بودیم و تتوکار مشغول کار خودش بود دست همدیگر را میفشردیم و نگاهمان به یکدیگر دوخته شده بود. در آن زمان هرگز فکر نمیکردیم روزی از این کار پشیمان شویم و برایمان مانند یک رویا بود. یک ماجرای هیجان انگیز که به واقعیت میپیوست. یک داستان و رمان بود که تحقق تک تک اتفاقاتش به مانند یک فیلم سینمایی میمانست. حفاظت از جان کیونگجه برای جان خودم حیاتی شده و کوچکترین عجزی در تن او برایم عذاب بود دیگر چه برسد به اینکه واقعا حالش خراب شود.
همیشه که با من بود حال خوبی داشت البته شاید گه گاهی وانمود میکرد تا مرا نگران نکند اما سعی من بر آن بوده که این اتفاق را به حداقل برسانم پرچند بعدا متوجه شدم که میتوانم مسبب آن هم باشم. روزی را به یاد دارم که من باعث درد او شده بودم و شاید ندانید عذاب وجدانی که از بابت آسیب رساندن از طریق احساسات باشد چطور روح شما را گاز گاز میکند. اوقات زیادی پیدا میشد که وقتی تنها میشدیم به هم دست میزدیم و همین به شدت لذت بخش بود. ما باید خیلی بیشتر مراقب میبودیم چه زمانی در روز یکدیگر را تحریک میکردیم. همیشه وقتی که نزد پزشک میرفتیم بیرون از اتاق منتظر میشدم تا مکالمه شان اتمام یابد. پزشک هیچ وقت جواب آزمایشات را به کیونگجه نمیداد و آن ها مستقیم برای رئیس جو میفرستاد. وقتی که بر اثر ارتباطش با من نتایج رو به بهبودی بود پدرش مدام خوشحال تر و امیدوارتر میشد تا اینکه یک روز کیونگجه دیگر نمیخواست جواب آزمایش ها را از پدرش بشنود. این بار تشویقی از جانب دکتر شنیده نشد و من بدون اینکه حتی بدانم داخل اتاق چه خبر است مضطرب شده بودم. گویا پزشک متوجه شده بود که کیونگجه روابط جنسی را شروع کرده بود و اگر این به گوش رئیس جو میرسید شاید اگر بگوییم سقف را روی سر پسرش خراب میکرد دروغ نگفته باشیم. من زمانی وارد ماجرا شدم که کیونگجه با صدای بلند نام مرا فریاد زد و کمک خواست. بدون تعلل در را باز کردم و کیونگجه را به سرعت گرفتم تا نیوفتد. وقتی در این حالت دستش را روی قلبش میگذاشت یعنی درد قفسه ی سینه اش برگشته بود اما این بار حتی نفس هم نمیتوانست بکشد. به چشم خودم میدیدم که جان من همراه نفس های کیونگجه از جسمم در میرود. پیشانی ام خیس عرق بود و لب هایم خشک شد اما وقتی برای فکر کردن به خودم نداشتم. به همراه دکتر او را خواباندیم و سعی کردیم او را آرام کنیم. بعد از چند دقیقه ای که از حال کیونگجه مطمئن شدم و میتوانستم نفس عمیقی بکشم به سمت پزشک که در سکوت کامل بود برگشتم.
- آقای دکتر میدونید دارید چی کار میکنید؟!
- چه کاری؟
- میدونید اگر اتفاقی برای کیونگجه بیوفته وقتی که توی مطب شماست رئیس جو شما رو نمیبخشه؟
- میدونی که رئیس جو بیشتر بخواد درمورد نتیجه ی آزمایشات صحبت کنه تا این اتفاق.
قبل از اینکه خواستم چیزی بگویم کیونگجه به من اشاره داد که ادامه ندهم.
- جناب کیونگجه بهتره حقیقت رو به پدرتون بگید قبل از اینکه بخواید از خبرنگارا چیزی بفهمید.
کیونگجه هنوز نفس های سنگینی میکشید.
- آقای دکتر چطور ممکنه چنین چیزی رو تشخیص بدین؟
- اگه من اینو متوجه نمیشدم به هر حال یه وقتی گیر میوفتادی بابتش.
- حالا که گیر افتادم... نمیخوام پدرم بفهمه.
- جناب کیونگجه...
کیونگجه به سرعت نشست و داد زد.
- دکتر پدرم به تازگی از من راضی شده! نمیخوام اینو از دست بدم. من به این احساس نیاز دارم! یه عمر با ناامیدیش زندگی کردم...
- میدونی که باید چی کار کنی.
- میدونم...
کیونگجه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به گمانم میخواست که ما فشرده شدن چشمهایش را نبینیم.
- اگه آزمایش بعدیت نشونه ای نداشته باشه به پدرت چیزی نمیگم.
- ممنونم.
- میتونی بری.
دست کیونگجه را دور گردنم گذاشتم و سعی کردم در راه رفتن به او کمک کنم. همانطور که آرام آرام به سمت ماشین میرفتیم تا آقای سونگ ما را به خانه ببرد به صورتش خیره شده بودم.
- چی شد هیونگ؟ دکتر چی بهت گفت؟
- دونگ مین باید از این به بعد بیشتر حواسمونو بدیم.
- یعنی چی؟ فهمیده؟
- تو آزمایش خونم نوشته که سطح هورمونای جنسیم تغییر خیلی زیادی داشته و این بخاطر کاراییه که با هم میکنیم. اون نمیدونه که تو اون شخص خاصی. فک میکنه با یه دخترم واسه همین تهدید کرد که تمومش کنم. اگه پدرم فک کنه که من با یه دختر در ارتباطم از جایی که قبلا هم بودم عقب تر میوفتم.
- پس من بودم که باعث شدم تو حالت خراب بشه.
- نه اصلا اینطور نیست دونگ مین.
- اگه مدام مشغول نباشیم این اتفاق نمیوفته.
- باید برنامه ریزی کنیم از این به بعد. این تنها تغییریه که میتونه به ما تحمیل شه.
دیگر ادامه ندادم تا بخواهم هنوز این اتفاق را به گردن بگیرم اما الآن هم معتقدم که من یک مقصر بودم.
از این ماجراها برایمان اتفاق می افتاد. این ها چیزی نبود که بخواهد بین ما فاصله ای بیندازد. درواقع استحکام پیوندی که بین قلب هایمان وجود داشت به قدری بود که نخواهد پاره شود و با هر مشکل گرهی محکم تر به خود ببندد. هر بار که یکی از ماها کمی از قدم هایش را شل میکرد دیگری دست را به گرمی میفشرد و دلیلی میشد برای ادامه دادنش. چیزی که میخواهم بگویم این است که ما هرگز نخواسته ایم از هم جدا باشیم و این اتفاق مسئله ای بود که به ما تحمیل شد.
مدتی بود که مدیر بنگ هر وقت ما را میدید لبخند دلسوزانه ای میزد و خیلی حرف نمیزد. این رفتار برای ما کمی عجیب بود چون مدیر بنگ همیشه پرانرژی به خانه ی رئیس جو می آمد و همیشه موجب گرم شدن مجلس میشد. خانم جو که او را خیلی دوست داشت و زمانی که به او اطلاع میدادند مدیر بنگ برای دیدن رئیس آمده میگفت به اندازه ی یک مهمان خیلی رسمی تر از او پذیرایی کنند. برای کیونگجه هم که رابطه ی خیلی صمیمی طوری با او میساخت سوال برانگیز بود. هیچ کدام نمیدانستیم که این حالت جدید میتواند ناشی از چه چیزی باشد. کمتر میخندید و مقدار زمان خیلی زیادی را با رئیس پشت در های بسته صحبت میکردند. ابتدا کیونگجه به من میگفت که نگران این رفتار نباشم چون احتمالا اصلا به ما مربوط نبود و بخاطر مسائل کاری این اتفاق می افتاد اما این همان جایی بود که دقیقا هر دوی ما در حال اشتباه کردن بودیم. مسئله ای که مدیر بنگ را نگران و ناراحت میکرد ما بودیم یعنی من و کیونگجه و شاید حتی بیشتر من. هیچ وقت فکر نمیکردم برای کسی مثل مدیر بنگ اهمیتی داشته باشم ولی برخلاف تصورم و تنفری که ابتدای ورودم به آن عمارت از او داشتم مدیر بنگ مرا دوست داشت و غصه ای که میخورد از جانب من بود. شکافت محبت ما به همدیگر همین برهه از داستان است که تقریبا یک ماه به پایان قرارداد کاری ام مانده بود.
آن روز من و کیونگجه در باغ عمارت مشغول قدم زدن بودیم و از بودن کنار یکدیگر لذت میبردیم بدون اینکه بخواهیم کار خاصی انجام دهیم. مدیر بنگ کیونگجه را صدا زد و هر دویمان برگشتیم. از آنجایی که میدانستم مدیر بنگ از ارتباط ما آگاه است همانطور بی پروایانه برجایم باقی مانده بودم.
- کیونگجه پدرت باهات کار داره. بیا با هم بریم پیشش.
- باشه اومدیم.
- نه کیونگجه... دونگ مین نباید بیاد داخل.
من و کیونگجه پرسشگرایانه بهم نگاه کردیم.
- خب باشه... شما برین من پشت سرتون میام.
مدیر بنگ رفت و کیونگجه دستان مرا گرفت.
- ببین من مطمئنم چیز خاصی نیست. نمیدونم چیه ولی میخوام بگم که نترس، خب؟
- نگران نباش هیونگ. من همین جا میمونم... یا کنار تاب. خوبه؟
- خوبه.
کیونگجه رفت. کنار تاب بودن برای ما فقط نشان کردن یک محل برای ایستادن نبود؛ آن محل آغاز رابطه ی ما بود و از لحاظ معنایی برایمان ارزش خیلی زیادی داشت. به هر حال من روی تاب نشسته بودم و چشم انتظار به در ورودی دوخته بودم که بالاخره کیونگجه بیاید و بگوید که واقعا چیزی نبوده است. این بار اولین باری بود که دلم غیرمنطقی شور میزد. مدام با دستانم بازی میکردم و سعی میکردم تپش قلبم را آرام نگه دارم اما شدنی نبود. کنجکاوی داشت مرا خفه میکرد. بلند شدم و با قدم های ریز به سمت در رفتم. میدانستم اگر مرا در حال نزدیک شدن میدیدند تنبیه میشدم بخاطر همین سعی میکردم قدم های خیلی کوچکم را با سرعت کمی بردارم. با اینکه خیلی خودم را معطل کرده بودم اما تا زمانی که به در رسیدم کسی سراغ من نیامد. کمی همان نزدیکی مشغول گلدان های کوچکتر شدم که آجوما هر روز صبح آب میداد. نفس عمیقی کشیدم و از فکر کردن به صورت کیونگجه که وقتی مرا آنجا ببیند یکه میخورد خندیدم که ناگهان با صدای فریاد رئیس جو خنده ام خورده شد. اصلا لازم نبود زحمتی برای شنیدن صدایشان بشنوم و خودشان به اندازه ی کافی فریاد میزدند.
- تو چه پسری هستی جو کیونگجه؟! میخوای بعد از این همه مدت از حرف من سرپیچی کنی؟!
- ولی پدر...!
- پدر بی پدر! خودم همه ی هماهنگی هاشو انجام دادم تو فقط باید بری.
- پدر اون هنوز دبیرستانیه! چطور میتونین همچین برنامه ای بریزین؟!
- ما صلاح دیدیم. از این به بعد هم مدیر بنگ همه برنامه هاتونو ردیف میکنه.
- پدر...
- دیگه میتونی گم شی بیرون. اگه جلسه اتو نرفتی منصبتو ازت میگیرم.
دیگر صدایی نیامد. البته آمد ولی دیگر قدم های آرام مدیر بنگ و کیونگجه بود که به سمت در می آمدند و نه صدای صحبت کردن کسی. برای اینکه نشان بدهم هیچ چیز نشنیده ام با قدم های بلند از آنجا کمی دورتر شدم و کنار گل ها نشستم و وانمود کردم مشغول نگاه کردن به آنها بودم. تنها کلماتی که مدام پیش من تکرار میشدند این بود که نکند آن دبیرستانی که برایش برنامه ریزی شده بود من بودم یا خیر. این تفکر به شدت مرا آزار میداد اما راهی به جز انکار نداشتم تا بعدا که کیونگجه بخواهد برایم توضیح دهد. در حقیقت آن دبیرستانی من نبودم ولی به اندازه ی همان شخص برایم برنامه ریزی شده بود. وقتی که در را باز کردند و کنار هم با ناراحتی به صورت مثلا خوشحالم خندیدند عصبی شدم. مدیر بنگ و کیونگجه چند لحظه ای با هم حرف زدند و مدیر بنگ رفت. کیونگجه به سمتم آمد و بعد از اینکه به من رسید مو هایم را به هم ریخت. به شکایتم خندید و دستم را گرفت. همانطور که با انگشت شستش روی دستم میکشید سعی میکرد ناراحتی اش را پنهان کند. به صورتم نگاه نکرد؛ فقط حرکت انگشت خودش را تماشا میکرد. بیش از این توان صبر کردن نداشتم. با همان لبخند مسخره از او پرسیدم پدرش چه چیزی به او گفته بود. کیونگجه چیزی نمیگفت و سعی میکرد یک لبخند زورکی بزند. دستم را کشیدم و صورتش را دستم گرفتم. ابرو هایم را بالا بردم و صدایم را پایین آوردم.
- چی شده هیونگ؟
- چیزی نیس دونگ مین.
- هیونگ کیو گول میزنی؟ منو یا خودتو؟ یه ساله با همیم... فکر میکنی نمیشناسمت؟
کیونگجه دستم را که روی صورتش بود گرفت، پایین کشید و در دستانش گرفت.
- واقعا هیچی نیس. نگرانت کردم؟
بله او مرا نگران کرده بود خصوصا با گفتن این که چیزی نیست اما باز ناراحت به نظر می آمد.
- دروغ بگم و تورو خوشحال کنم یا راست بگم و اصرار کنم؟
کیونگجه لبخند زد.
- بیا چند روز دیگه درموردش صحبت کنیم... هوم؟
- باشه هیونگ.
این چند روز بعد که به من گفت همان آخر هفته بود؛ یعنی از قرارداد من در آن خانه فقط سه هفته ی دیگر باقی مانده بود. انگار جلسه ای که درموردش بحث میکردند آن شب برگزار میشد. جلسه ی کاری نبود و من از جزئیات آن باخبر نبودم. کیونگجه به من چیزی نمیگفت و از توضیح دادن طفره میرفت. مدام با مدیر بنگ صحبت میکرد و بیش از هر زمان دیگری فقط مشغول تفکر میشد. به یک نقطه زل میزد و اصلا متوجه حضور کسی نمیشد. با مدیر بنگ در این مورد صحبت نمیکردم چون زیاد احساس صمیمیت بین ما نبود اما شاید بهترین کسی بود که میتوانست در آن اوقات کمکم کند. به هر حال برای آن جلسه که عصر برگزار میشد اجازه ی ورود نداشتم و قرار بود زمانی که مدیر بنگ کیونگجه را همراهی میکرد آقای سونگ مرا به خانه برساند و یک روز به من مرخصی داده شود. نمیدانم چه کسی این دستور را دقیقا داده بود؛ یعنی بین مدیر بنگ و کیونگجه برایم قابل تشخیص نبود اما هدف این دستور دور کردن من از کیونگجه بود. کمی از وسایلم را جمع کردم و خواستم از کیونگجه خداحافظی کنم. یک روز بدون دیدن هیونگ خیلی برایم سخت بود. گذشت این زمان برای کیونگجه خیلی سخت تر و طاقت فرساتر بود. پشت در اتاقش ایستادم و در زدم. صدایی نیامد. باز در زدم و گفتم من دونگ مین هستم. باز هم صدایی نیامد. در را گشودم؛ من اجازه داشتم اینطور وارد اتاقش شوم چون به هر حال وظیفه داشتم مراقب جانش باشم و چه میشد اگر واقعا بیهوش شده بود؟ بیهوش نشده بود اما وقتی که وارد شدم به سرعت خودش را از روبروی آینه کنار کشید. درحال آماده شدن داخل رفته بودم و دیدم هنوز دکمه های پیراهنش را نبسته بود. در را آرام بستم و به سمتش رفتم. وقتی دستم را روی شانه اش گذاشتم سعی کردم او را آرام به سمت خودم برگردانم. کیونگجه بینی اش را بالا کشید و برگشت. نفس عمیقی کشید و یک لبخند تصنعی زد.
- فکر کردم رفتی دونگ مین.
- داشتم میرفتم... بدون دیدن تو که نمیتونم جایی برم.
کیونگجه که بغضش را به زور پنهان میکرد نتوانست بعد از شنیدن جمله ام آرام بگیرد. او را محکم در آغوش کشیدم و با اینکه قلبم به درد می آمد نمیدانستم باید چه کار کنم. من نمیدانستم چه چیزی میتواند این رفتار را پیش بیاورد.
- هیونگ قوی باش. چی شده؟
- من نمیتونم دونگ مین... من خیلی ضعیفم...
- هیونگ!
کیونگجه بازو هایم را گرفت و از آغوشم خارج شد.
- دونگ مین ما به هم پیوند ابدیت زدیم.
- آره هیونگ.
- یعنی اگه هر چیزی تو دنیا تغییر کنه احساس ما تغییر نمیکنه... مگه نه؟
- دقیقا.
- آره واقعا؟
- هیونگ معلوم هست چی شده؟
- منو ببوس دونگ مین.
من جا خورده بودم. اینجا داشتم مطمئن میشدم که ارتباط ما در خطر است. دستانش را از بازوانم پس زدم و بعد از اینکه صورتش را محکم گرفتم به سمت خودم کشیدم و زیر چشمانش را که خیس اشک بود بوسیدم. میتوانستم به راحتی لرزش فکش را در دستانم حس کنم.
- هیونگ من باید برم. آقای سونگ منتظرمه.
- وقتی برگشتی برات همه چیزو میگم... چون همه چیز به امشب و فردا بستگی داره.
- باید نگران باشم؟
- نمیدونم دونگ مین... نمیدونم.
لبخندی زدم و بیرون رفتم. وقتی که به خانه رسیدم خانواده ام خیلی خوشحال شدند و بعد از مدتها یک وعده ی مفصل به دست پخت مادرم نوش جان کردم، با برادرم بازی کردم و در کارهای عقب مانده ی خانه به پدرم کمک کردم. همه ی این همراهی ها را انجام میدادم اما به شدت نگران و آشوب دیده بودم. نمیدانستم چطور استرس دیدار دوباره ام را با کیونگجه کم کنم. از اینکه این اتفاق در اواخر مدت قراردادم اتفاق می افتاد بیشتر هراسان میشدم. در این دو روز کیونگجه یا آجوما به من زنگ نزدند و تماما بی خبر بودم. از اینکه با کیونگجه تماس بگیرم میترسیدم چون من به دلیلی از او دور شده بودم و حتما نباید به او زنگ میزدم. بعد از دو روز یعنی تقریبا غروب بود که آقای سونگ مقابل در خانه ی ما ایستاد تا مرا سوار کند و به عمارت رئیس جو ببرد. این بار به قدری عجله داشتم تا از خانواده ام خداحافظی کنم که اصلا به خاطر ندارم چطور این کار را کردم. در تمام طول مسیر مضطربانه آب دهانم را قورت میدادم. وقتی رسیدیم سریع به اهالی خانه تعظیم میکردم و لبخند آجوما را جواب دادم تا فقط بدوم و خودم را به کیونگجه برسانم. در حد مرگ دلتنگ و نگرانش بودم؛ حتی اهمیت نمیدادم چه موضوعی میخواهد برایم تعریف کند. در راهرو کسی نبود و من برخلاف میل خانم جو که زیاد سخت گیری میکرد در راهرو شروع به دویدن کردم و موهای کیونگسو را که یک لحظه در راهرو سرک کشید بهم ریختم و خندیدیم. در اتاق کیونگجه نیمه باز بود و من در نزده داخل رفتم. مدیر بنگ کنارش نشسته و کیونگجه که قبل از ورودم صورتش را در دستش پنهان کرده بود ناگهان به سمتم برگشت. قبل از اینکه بخواهم حرکت دیگری بکنم کیونگجه بلند شد و با قدم های بلند به سمتم آمد تا مرا در آغوش بکشد. این اسارتی که در بازوهایش داشتم خیلی محکم تر از دفعات قبل بود. همین که کیونگجه سرش را روی شانه ام گذاشت شروع به گریه کرد و من تنها میتوانستم محکم تر کمرش را در دستانم بگیرم. مدیر بنگ صورتش را برگرداند و بعد از اینکه نفسش را با صدا بیرون داد بلند شد. گفت که میرود تا ما تنها باشیم و در را پشت سرش بست. هیچ کلمه ای ارزش شنیدن نداشت تا زمانی که مطمئن میشدم کیونگجه کامل احساسش را برایم بروز دهد. او را نوازش میکردم و اصلا نمیگفتم که گریه کردن را تمام کند. انگشتانم را بین موهایش بردم و روی گردنش کشیدم. سعی کردم همه ی کمرش را گرم کنم و از آنجایی که قدم میرسید شانه اش را آرام آرام میبوسیدم. نمیدانم چقدر طول کشید تا بالاخره حال او بهتر شد تا بتواند از من فاصله بگیرد و چشمان قرمز و صورت خیسش را به من نشان دهد. او را روی لبه ی تخت نشاندم، دستمالی از روی میز برداشتم و صورتش را پاک کردم. توقف گریه اش بیشتر از بابت خستگی بود و نه چون بالاخره خالی میشد. سکوت بود و دنیایی حرف که بین نگاه هایمان رد و بدل میشد.
- هیونگ؟
- هوم...؟
صدایش هنوز میلرزید. صورتش را نوازش کردم. هنوز داغ بود.
- دلم برات تنگ شد، میدونی؟
- منم همینطور...
- میخوای یکم استراحت کنی؟
- نه...
- به داروهات نیاز پیدا نکردی؟
- چرا ولی باهام بودن... چیزی نشد...
- خوبی؟
کیونگجه لب هایش را بهم فشرد و با صدای ضعیف تری جواب داد.
- نه اصلا...
- میخوای درموردش حرف بزنی الآن یا بعدا؟
- الآن...
- میتونی؟
- بهتر از بعدا به هر حال.
دستانش را گرفتم.
- من همشو گوش میدم هیونگ.
کیونگجه به دستانمان نگاه کرد و باز اشکی ریخت و با همان صدای لرزان ادامه داد.
- ازم متنفر میشی دونگ مین.
- من درباره ی این تصمیم میگیرم هیونگ. تو فقط برام حرف بزن. دلم برای شنیدن صدات تنگ شده.
کیونگجه دستم را فشرد و جلوی ترکیدن بغضش را گرفت.
- دونگ مین من حتی نمیدونم چطور باید اینو بهت بگم... خانواده ام منو... یعنی میدونی چیه؟ آخه اصلا بدون اینکه از من بپرسن چنین کاری کردن... من اصلا نمیدونستم... اگه میدونستم هیچ وقت نمیذاشتم...
گریه ای که پشت گلویش مخفی شده بود مدام وسط حرفش میپرید. دیدن حال او قلبم را میخراشید.
- نترس هیونگ، بگو.
- ببین دونگ مین... خانواده ام میخوان که من ازدواج کنم...
آیا واقعا شما هم میتوانید آن حسی که در آن لحظه تا قله ی قلبم را فرو بریزد و تمام احساساتم را روی سرم بشکند بدون اینکه بتوانم مخالفتی هم بکنم درست درک کنید؟ اگر فکر میکنید که میتوانید باید بگویم سخت در اشتباهید. من نمیتوانستم مخالفتی کنم؛ یعنی شاید آن لحظه ای بود که مرا از رویا به واقعیت کشاند و مانند پتک به سرم کوفته شد.
- خب...؟
- خب این دو سه روز همش قرار آشنایی بود... من خیلی مخالفت کردم ولی... پدرمو میشناسی که... دیگه مجبور شدم برم. خانواده ها خودشون همه چی رو هماهنگ کردن و ما رو نامزد کردن. بدون اینکه بخوان نظرمونو بپرسن. من نمیدونم باید چی کار کنم... من ازین وصلت متنفرم... از هر چیزی که مانع رسیدن من به تو بشه متنفرم...
- خب... اینارو گفتی؟
- نتونستم دونگ مین... نتونستم.
آب دهانم را قورت دادم تا بهانه ای برای فروخوردن بغضم باشد.
- خب خانواده ات... خوبیتو میخوان... هیونگ.
- دونگ مین چرا خودتو به اون راه میزنی؟ خودت خوب میدونی که من دخترا رو دوست ندارم.
- تنها راه چاره اش گفتنه هیونگ.
- پدرم منو تهدید کرده... نمیتونم زیرش بزنم.
- خب پس از این به بعد باز هم با... نامزدت دیدار خواهی داشت مگه نه؟
- مجبورم...
- اون چطور فکر میکنه؟
- نمیدونم... نمیدونم رفتاراش تظاهریه یا واقعی.
- خانواده اش خوبه؟
- اونا هم یه چیزی ان مثل ما.. یعنی فکرشم نکن که بخوان واقعا به علاقه فکر کنن، این براشون یه قرارداد مالیه.
- خب حداقل... آینده ات مطمئنه... هیونگ.
- دونگ مین اینجوری باهام حرف نزن! التماست میکنم...!
کیونگجه سرش را روی پای من گذاشت و دستانم را محکم تر گرفت. سعی میکردم لبخندم را حفظ کنم اما اشک هایی که چکه چکه از چشمانم می افتاد امانم را بریده بود.
- هیونگ با واقعیت روبرو شو... به هر حال خانواده ات اجازه نمیدادن رابطه ی ما واقعی بشه... به هر حال من قراردادم رو به اتمامه... و ... من دارم میرم. شاید همین بهتر باشه که از زندگیت بیرون برم که بتونی طبق میل پدرت باشی.
- دونگ مین من هیچ کس رو جز تو نمیخوام.
- ولی تو دستور پدرتو ترجیح دادی... نمیتونیم با هم بمونیم و شاهد ازدواجتم باشیم مگه نه هیونگ؟
- منو ترک میکنی؟!
- چاره ای نداریم... داریم؟ تو انتخابتو کردی...
- نمیتونم دونگ مین... پس ابدیت ما چی میشه؟!
- این اتفاق تغییری تو احساس ما نداره... من هنوزم خیلی دوستت دارم هیونگ و این یه سال یکی از بهترین سال های عمرم بود. بودن کنار تو بهترین حسی بود که میتونستم تو این سن تجربه اش کنم ولی وقتی سرنوشت میاد سراغت و تو راهتو انتخاب میکنی باید بری... هیونگ دیگه باید منو فراموش کنی.
کیونگجه تند تند سرش را تکان میداد و اصرار داشت که جواب نه باشد ولی همین بود که بود. من از کیونگجه ناراحت بودم چون به احساس کودکانه امان پشت کرده بود اما به عنوان یک جوانمردی که بالغ شده دلیلی برای توجیه کردن موقعیت خود نداشتم. خانواده اش کاملا حق داشتند چون از احساسات واقعی او بی خبر بودند. آن سه هفته ی آخر، آخرین خاطرات شیرینی بود که با هم ساختیم بدون اینکه بخواهیم به آینده ای که انتظارمان را میکشید فکر کنیم اما میدانید چه شد؟ من نتوانستم از او جدا شوم. روز های آخر برایم تازه معنای واقعی جدایی تجلی میشد و من روز به روز به داشتن کیونگجه حریص میشدم. به شدت از هر کسی که رقیب من شده بود متنفر شده بودم بدون اینکه خودم متوجه شوم و در آخر نتوانستم به خوبی از کیونگجه خداحافظی کنم و با دعوا از او جدا شدم. به او گفتم که تمام حرف های روشن فکرایانه ی من را کنار بگذارد و به این فکر کند که بدجور دلشکسته و غمگین هستم. از او خواستم به من خیانت نکند و به پدرش بگوید که حقیقت چیست. از او خواستم برای من باشد و همه ی آن سیستم تنفرانگیز را پشت سر بگذارد تا با من بماند. من هم کلمات را به سرعت پشت سر هم میچیدم و از گریه کردن ابایی نداشتم. کیونگجه خودش بهانه ای میخواست تا سمت من برگردد و با دیدن رفتار پرخاشگرایانه ام متوجه شد که هنوز شانسی برای بازگشتش وجود داشت و این باعث شد که بخواهد باز هم بعد از اینکه مراسم نامزدی اش را برگزار کند سمت من بیاید و مدام التماس کند و من بخواهم علیرغم میل باطنی ام مدام او را پس بزنم چون بعد از رسمی شدن نامزدی او به نظرم اصلا راه بازگشتی وجود نداشت. حال متاسفانه یا خوشبختانه ما مدام یکدیگر را میبینیم و به سمت هم کشش داریم. کیونگسو هم دوست خوبی برای من است و با او ارتباط دارم. حقیقتش را بخواهید از او حال و احوال کیونگجه را هم زیاد میپرسم. از آن موقع تا به امروز من نامزد کیونگجه نمیشناختم چون حتی احساس نمیکردم که دانستنش بتواند کمکی به من بکند اما بعد از فهمیدن کیستی او بیشتر از خودم متنفر شدم. از آن موقع تا به امروز کیونگجه را به این شدت مصمم برای بازگشت ندیده بودم و میتوانم بگویم که برای اولین بار باور کردم که شاید این بار بتواند همه چیز را به پدرش بگوید و این زندگی لوکس را رها کند. اکنون میرسیم به سوال اصلی من آقای جونگ... اگر این بار هم نتوانست... من باید با دل بیچاره ام چه کار کنم؟"
دونگ مین پیام را ارسال کرد و با دل سبکی که همه ی غم هایش را ابراز کرده بود به خواب رفت.
***
ووت و کامنت چیزه...
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Partition
Novela Juvenil- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...