وقتی که دونگ مین از خواب بیدار شد برادر کوچکترش مدام داخل اتاق می آمد و میرفت و داد و فریاد میکرد تا برادرش را بیدار کند. دونگ مین که هنوز درست بیدار و سرحال نشده بود با صدای دو رگه اش شروع به سوال پرسیدن کرد.
- چی شده؟!
- مدرسه ات دیر شده هیونگ بدو!
- مگه ساعت چنده...؟
- مامان میگه کلاس اولتو کامل از دست دادی.
- چی؟!
دونگ مین سریع بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. بعد از اینکه ناامیدی خودش را با دست به صورتش مالید بدون اینکه بخواهد دقیقه ای بیشتر تلف کند آماده شد تا برود. باور نمیکرد که بخواهد کلاس به این مهمی را که دبیر آن آقای جونگ بود از دست بدهد. وقتی که در راه به مکالماتش با آقای جونگ نگاه با دیدن علامت بازدید شده به خود لرزید. بیشتر از لحظاتی نمیخواست به آن داستان شرم آور نگاه کند. از اینکه همه چیز را بی پرده بازگو کرده بود احساس وقاحت میکرد. به نظرش این محبتی که از سوی دبیر اخلاق دریافت میکرد او را بی حیا کرده بود. پیش خود فکر کرد اکنون با این متن و با این تاخیر در حضور یافتن کلاسی میتواند او را کامل از چشم معلم بندازد. وقتی که به مدرسه رسید معلم کلاس بعد به او اجازه نداد بدون نامه از دفتر مدرسه وارد کلاس شود. دونگ مین نفس عمیقی کشید و در زد. مدیر ندا داد که داخل بیاید. وقتی که با کوله اش داخل رفت ابتدا با آقای جونگ چشم تو چشم شد. سرش را پایین انداخت.
مدیر: چرا الآن اومدی وو دونگ مین؟
دونگ مین: متاسفانه دیشب تا دیر وقت مشغول بودم و... این باعث شد خواب بمونم.
مدیر: باید با والدینت صحبت کنم.
آقای جونگ: نه آقای مدیر. دونگ مین دیشب با من هماهنگ کرد.
مدیر: واقعا آقای جونگ؟
آقای جونگ: بله. علتشم موجه هست. کلاس من بود که از دست داده. من ازش راضی ام. اگه اجازه بدید کلاس بعد رو شرکت کنه.
مدیر: میتونی بری وو دونگ مین.
و نامه ی اجازه را به سمت دونگ مین گرفت. دونگ مین داخل رفت تا نامه از مدیر بگیرد.
دونگ مین: ممنونم آقای مدیر.
برگشت و از آقای جونگ هم تشکر کرد. همین که از در قدمی بیرون گذاشت آقای جونگ او را صدا کرد. دونگ مین آب دهانش را با استرس قورت داد.
- بله آقا؟
- بعد از مدرسه بیا پیشم که درس عقب افتاده رو بهت بگم، باشه؟
- چشم آقا.
- پس بعد از زنگ کنار در خروجی منتظرتم.
- ممنونم آقای جونگ.
و تعظیم کرد. نمشین هم سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد.
بعد از اینکه صدای زنگ به گوش دانش آموزان خورد همه بلند شدند و بعد از جمع کردن وسایلشان به سمت خانه روانه شدند. دونگ مین خجالت میکشید به روی معلم نگاه کند اما به هر حال با او هم قدم شده بود تا به سمتی نامعلوم قدم بزنند.
- آقای جونگ من باید ازتون معذرت خواهی کنم.
- چرا دونگ مین؟
- من... من چیزایی نوشتم که نباید مینوشتم. باید منو ببخشین که به این حد از بی شرمی رسیدم. نمیدونم چی بگم. من واقعا میخوام مشکلم حل بشه ولی تجربه ندارم و نمیدونم کاری که دارم میکنم درسته یا نه. منظورم تعریف کردن همه چیز با جزئیاته.
- دونگ مین من میخوام که مشکلتو بدونم و حتما کاری کنم که حل بشه و اگه قسمت کامل تری از داستانو بدونم بهتر میتونم قضاوت کنم و راه حل بدم اما هیچ وقت نمیخوام تو رو ناراحت یا خجالت زده ببینم. تا اونجایی که میتونی برام بگو اگه فکر میکنی دیگه نمیتونی اینجور بگی.
- ممنونم آقای جونگ. سعی میکنم تا جایی که میتونم بگم. یعنی بیشترین چیزی که به یاد میارم.
- خوبه. پیام دیشبتو کامل خوندم. از اینکه همه چیز رو صادقانه گفتی واقعا ممنونم.
- حقیقتا من نباید اونجور بنویسم ولی ممنونم که میخونین.
- من احساس میکنم این پایان ماجرا نبود.
- نه نبود. این تازه شروعش بود؛ شروع ما.
نمشین نشست و به دونگ مین اشاره داد تا پیشش روی نیمکت کنار درخت بنشیند.
- دونگ مین قبل از اینکه ادامه ی ماجرا رو بگی میخوام ازت یه سوال بپرسم.
- بپرسین.
- تو نوشته بودی که قبل از این رابطه هیچ رابطه ی دیگه ی نداشتی.
- درسته.
- اون لحظه به هر حال فضا و جو جوری بوده که این اتفاق برای شما افتاده ولی در حالت عادی؛ آیا واقعا این گرایش تو بود؟ یعنی ممکن بود بدون اینکه پیشش باشی و فقط با هم دوست باشین این احساس در تو بوجود بیاد؟ تا حالا به خود واقعیت فکر کردی؟
- نه آقای جونگ... راستش رو بخواین تا حالا فکر نکردم. انقدر اون زمان و اون مکان و اون... شخص برام مهم و با ارزش بودن که شکی نداشتم. برای من یه مسئله ی صد در صدی بود. من اونو میخواستم. اون منو میخواست. دنیا در مقابلمون زانو میزد. دیگه چه چیزی میتونست خرابش کنه؟
- ولی خراب شد.
- آره.
- پس دنیا در مقابلتون زانو نزده بود.
- نه آقای جونگ، کیونگجه سست شد.
- ولی اینطور که گفته بودی کسی که از اول براش این احساس ایجاد شده بود کیونگجه بود.
- آره. اون کسی بود که اینو شروع کرد. اون منو به این راه کشید. من واقعا ازش خوشم میومد ولی اگه اون اتفاق... یا اتفاقات نمی افتادن شاید ما تا ابد دوست میموندیم... چون من میدونم. من خودمو میشناسم. من هیچ وقت انقدر بهش نزدیک نمیشدم.
- الآن با هم قهرین؟
- نه ولی یه رابطه ی آزار دهنده دارم باهاش. همش میاد و منو باز به سمت خودش میکشه و من نباید بذارم که باز تو دامش بیوفتم.
- پس اون هنوزم میخواد که برگرده.
- آره.
- تو دوستش داری ولی بهش یه فرصت دیگه نمیدی.
- چون اون باری که دستمو ول کرد باعث شد هیچ کدوممون دیگه اون آدم سابق نشیم.
- اون چه گرایشی داشت؟
- آقای جونگ زمانی که من اونجا بودم با هیچ دختری رابطه نداشت و بعد هم که با من بود. اون دقیقا طبق گرایشش عمل میکرد و من بعدا متوجه شدم.
- بعد از تو چی؟
- این داستانش مفصله.
- به هر حال یک سال پیشش بودی.
- آره چون توی قرارداد ذکر شده بود و قبول کرده بودم ولی واقعا خوشحالم که بعد از اتمام این قرارداد این جدایی اتفاق افتاد وگرنه چطور میتونستم باهاش زندگی کنم و ببینم که جلوی چشممه و نمیتونم دوستش داشته باشم.
- کسی بود که از این رابطه خبر داشته باشه؟
- من به هیچ کس نگفته بودم. کیونگجه هم قاعدتا نباید میگفت چون برای خودش خیلی بد میشد. کسی نمیدونست حتی گرایش کیونگجه این باشه، یا اینکه حداقل اون موقع این بوده باشه. شاید فقط دو نفر بدونن.
- اونا کین؟
- اولین کسی که متوجه شدم میدونه مدیر بنگ بود. رئیس جو خیلی دوست داشت که کیونگجه با کسایی که مثل خودش بودن مهمونی بره و باهاشون وقت بگذرونه. یعنی پسر های شرکا و سهام دارانشون و شرکت های دیگه. البته حق داشت چون کس دیگه ای از سبک زندگی این افراد سر در نمیاره. من هم زیاد نمیفهمیدم بطن کارشون چیه. به هر حال، بین این افراد کیونگجه فقط با یه نفر خیلی دوست بود اونم پسر یکی از سهام داران شرکت خودشون بود. درواقع خود اون پسره هم از سهام رئیس جو خریده بود ولی مقدارش خیلی کم بود بنابراین تو جلسه ی سهام داران با پدرش نمیومد و از سهام داران قدرتمند محسوب نمیشد. احساس میکنم اون فقط اینو خریده بود که بدون اینکه بخواد نگران پول تو جیبیش باشه برای خودش بچرخه. اسمش لی تپیونگ بود.
- فکر میکنی کیونگجه در مورد تو به دوست صمیمیش گفته باشه؟
- آقای جونگ اون فقط دوست صمیمیش نبود. اونا تنها دوستای همدیگه بودن. کیهو که دوست من بود دوست تپیونگ هم بود و اصلا از این راه بود که من به کیونگجه معرفی شده بودم. این سه نفر همیشه هوای همدیگه رو داشتن. از قبل از اینکه من وارد گروه دوستیشون بشم و تا بعد از اینکه من فاصله گرفتم. کیهو و تپیونگ همیشه با هم میومدن پیش کیونگجه و اونا وقت زیادی با هم صحبت میکردن. مثلا غیبت افراد شرکت رو میکردن و کلی میخندیدن.
- کیهو و تپیونگ همیشه با هم بودن؟
- نمیدونم ولی همیشه با هم میومدن پیش کیونگجه.
- کیهو هم برای تپیونگ کار میکرد؟
- نه، کیهو پسر مدیر پدر تپیونگ بود. کیهو هم ثروتمند بود ولی نه به اندازه ی تپیونگ یا کیونگجه. من از همشون... حقیرتر بودم.
نمشین دونگ مین را که لبانش را بهم میفشرد بغل کرد.
- از همشون قوی تر هستی دونگ مین.
- ممنونم آقای جونگ.
آقای جونگ دستش را روی شانه ی دونگ مین گذاشت.
- دونگ مین برام کاری که میگم انجام بده.
- چه کاری؟
- اولا که به سوال اولم خوب فکر کن و جواب بده. دونگ مین میدونم که اون لحظات خیلی خوب بوده و خوش گذشته ولی شاید تو واقعا همجنسگرا نباشی و فقط تحت شرایط به این شرایط رضایت دادی. حتما بهم بگو نتیجه اشو. دوما اینکه حتما ادامه ی داستان رو برام بنویس. سعی میکنم در اسرع وقت بخونم و سوم اینکه...
- چی آقای جونگ؟
- نه هیچی. اونو بعدا انجام میدیم. خوبه؟
- هر طور که صلاح میدونید آقای جونگ. حتما انجام میدم. ممنونم که کمکم میکنید.
- وظیفه است وو دونگ مین. وظیفه. ممنونم که بهم اعتماد داری.
سوجین که از شب قبل دچار آشفتگی ذهنی شده بود در طول اتاقش قدم میزد. مدام به صفحه ی موبایل نگاه میکرد گرچند احتمال رسیدن خبر جدید کم بود. همه ی کلماتی که در ذهن او رژه میرفتند از سخنان کیونگسو نشات میگرفتند. سوجین از خود میپرسید چقدر احتمال دارد که کیونگسو چیزی بداند. او اصلا کیونگسو را درست نمیشناخت بنابراین قطعا نمیتوانست قضاوت درستی درمورد او داشته باشد. ناخنش را میجوید. اگر خانواده ی کیونگجه همه چیز را فهمیده بودند چه میشد؟ با اینکه از به هم خوردن این نامزدی اجباری خوشحال میشد اما دوست نداشت تا با رسوایی خانواده اش را مقابل مجمع رؤسا شرم زده کند. چیزی که مهم بود دانش کیونگسو نسبت به چیزی بود که فقط سوجین و جیسو از آن اطلاع داشتند. سوجین میترسید. چه میشد اگر خبر علاقه اش به دونگ مین به گوش کیونگجه میرسید؟ به قدری اضطراب در خونش تزریق میشد که اصلا به این فکر نکرد چطور ممکن بود آن ها متوجه شوند و از احساسی بو ببرند که هیچ وقت ابراز نشده بود. سوجین کنار میز مطالعه اش نشست. ابتدا کیونگسو را از همه جا مسدود کرد تا دیگر توانایی برقراری ارتباط را با او نداشته باشد و بعد نفس عمیقی کشید. اگر از این راز فقط خودش و جیسو خبر داشتند چه کسی میتوانست آن را لو داده باشد؟ وقتی که پیام جیسو صفحه ی موبایل را روشن تر کرد سوجین دندان هایش را به هم فشرد.
کیونگجه بعد از یک روز کاری در شرکت، تنهای تنها با همراهی آقای سونگ به خانه می آمد. همه ی راه را به بیرون خیره شده بود و هیچ چیز نمیگفت. آقای سونگ از آینه ی مقابل پیشانی اش مدام به او نگاه میکرد تا مبادا کاری برخلاف میل رئیس جوانش انجام دهد. کیونگجه بعد از رسیدن به خانه بدون اینکه اعلام حضور کند فقط کفش هایش را درآورد. آجوما با شنیدن صدای در دوان دوان کار آشپزخانه را رها کرد و به سمت در آمد تا از شخصی که وارد شده بود استقبال کند. وقتی چهره ی بی تفاوت کیونگجه را دید ناراحت شد.
- خسته نباشی کیونگجه جان.
کیونگجه لبخند کوچکی زد.
- ممنونم آجوما.
- چیزی میخوری رئیس؟
- نه آجوما ممنونم. فقط میخوام برم تو اتاقم. ببخشید.
کیونگجه چند قدمی برداشت و باز با صدای آجوما ایستاد.
- مادرتون کارتون داشتن قربان.
- چه کاری؟
- امروز یک نفر اومده بود برای پرستاری.
کیونگجه به سمت آجوما برگشت.
- من چندین بار هم گفتم که دیگه پرستار نمیخوام. چرا به مادرم گوشزد نکردین؟
- قربان گزارش پزشکتون میگن که حالتون وخیم تر شده بخاطر همین رئیس جو و خانم خیلی نگران هستن.
- از کجا معلوم پزشک درست نوشته باشه؟ من خوب میدونم تو بدنم چه خبره.
- اونا فقط میخوان از شما مراقبت کنن قربان.
- آجوما خودتم خوب میدونی که هیچ کس پیش من دووم نمیاره و تلاش مذبوحانه اس.
- هیچ کس نه.
کیونگجه سرش را پایین انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد.
- آجوما دلم براش تنگ شده...
آجوما قدمی جلو رفت و بازوی کیونگجه را نوازش کرد. او دایه ی مهربان تر از مادر او بود.
- قوی باش کیونگجه جان. من میدونم که تو تصمیم درستی میگیری.
کیونگجه چشمانش را برای لحظه ی بست.
- تا ببینیم تعریف ما از درست بودن کار چی باشه آجوما.
- به ندای قلبت گوش کن. در نهایت ثروت نیست که برات میمونه بلکه خاطرات خوبن که میمونن.
- ندای قلبم... خیلی وقته که ضعیفه... اگه نبود... هیچ وقت کارم به اینجا نمیکشید.
کیونگجه از پله ها بالا رفت. لب هایش را بهم فشار میداد. در افکارش هر روز و روز به روز بیشتر خودش را به خاطر این اشتباه سرزنش میکرد. کیونگسو که در اتاقش نشسته بود و نمیتوانست سوجین را هیچ کجای فضای مجازی پیدا کند در را باز گذاشته بود تا دید خوبی نسبت به راهرو داشته باشد. وقتی که قدم های آرام برادر بزرگترش از مقابل در گذشتند کیونگسو سریع بلند شد.
- هیونگ؟!
کیونگجه برگشت و به او علامت داد تا به دنبال او به اتاقش بروند. کیونگسو بعد از داخل شدن در اتاق کیونگجه روی صندلی مطالعه برادرش نشست و به کیونگجه نگاه کرد که مشغول تعویض لباس هایش بود.
- خوبی کیونگسو؟
- ممنونم هیونگ. پیش مامان رفتی؟
- نه.
- آخه کارت داشت.
- میدونم. من باهاش کاری ندارم. جمله هامو چند بار باید تکرار کنم تا متوجه بشن؟
- هیونگ...
- بله.
- حالا میخوای چی کار کنی؟
کیونگجه که مقابل آینه ایستاده بود برگشت و مکثی کرد. در کمد را بست و لبه ی تخت نشست. دستانش را به صورتش کشید و با صدایی که از پشت این پنهان کاری بود جواب داد.
- نمیدونم کیونگسو. واقعا نمیدونم.
- من میخوام کمک کنم ولی نمیدونم چطور.
- کیونگسو تو کاری نمیتونی بکنی. من گیر افتادم تو بازی قدرت. همه الآن میتونن به من دستور بدن. من حتی اختیار زندگی خودمم ندارم.
- پدر میگفت باز پیانو زدنت پرخاشگرایانه شده. خوبی؟
- پس دیگه طرف پیانو هم نمیتونم برم. نه کیونگسو خوب نیستم. اصلا و به هیچ وجه. بذار با حقیقت روبرو بشیم. من اصلا حالم خوب نیست.
- هیونگ... تو گفتی که میتونی از پسش بربیای.
- و این احمقانه ترین چیزی بوده که تا حالا گفتم. من نمیتونم از پس چیزی بربیام. اون مدت تماما بخاطر دونگ مین بود که تونستم اونقدر خوب باشم. دقیقا همون طوری که پدر میخواست... پدر خودش اینو از من گرفت. البته من دارم کیو گول میزنم! تقصیر پدر نیست. اصلا نیست. همش تقصیر منه.
- هیونگ...
- من نتونستم اونو نگه دارم. من نتونستم به پدرم بگم که دلیل این همه بهبودی چیه. من یه ترسو بودم که وقتی داشتن همه چیز رو ازم میگرفتن ساکت موندم و به لبخند مدیر بنگ نگاه کردم و فکر کردم کسی هست که بتونه کمکم کنه و فراموش کرده بودم که هیچ کس به جز خودم نمیتونه منو ازین مخمصه نجات بده. من بی عرضه بودم و برای خودمم که شده بود هیچ کاری نکردم. کیونگسو... اینو به من یادآوری میکنی که چی بشه؟ تو بهتر میدونی، از همه ی کسایی که توی این خونه هستن بهتر میدونی که نمیتونم از پسش بربیام. من... به دونگ مین نیاز دارم.
- هیونگ بیا درستش کن.
- چطوری؟
- با سوجین رسما به هم بزن.
کیونگجه نگاهی به کیونگسو کرد.
- فکر میکنی این ایده به ذهن من نرسیده؟
- ولی اجرا نکردی.
- میخوای همه ی خانواده رو بی آبرو کنی؟
- خب میدونی مشکل کجاست؟ دقیقا همینجا. تو باید برای رسیدن به دونگ مین اینو رها کنی. اگه با بهم زدن خانواده رو بی آبرو نکنی با افشای رابطه ات این اتفاق میوفته. بعد مجبوری برای نگهداشتن موقعیتت همیشه دروغ بگی و تظاهر کنی. تو میخوای با دونگ مین آزادانه زندگی کنی مگه نه؟! پس خودتو از بند این خانواده رها کن! ببین من خیلی کمتر از تو با پدر و مادر زندگی کردم ولی مطمئنم چیزی نیست که ندیده باشم. اونا هیچ کاری برای تو یا حتی من و حتی کیونگ هی نمیکنن. اونا اصلا براشون مهم نیست. پدر تو رو بزرگ کرده فقط برای اینکه یه روزی بتونی جاشو بگیری مراقب پول ها باشی چون میخواد که به جز خون خودش کسی به این شرکت دست پیدا نکنه.
- مگه کسی هم هست که تهدیدش کنه؟
- یعنی واقعا انقدر کوری هیونگ؟ نمیبینی که مدیر بنگ وجود داره؟
- مدیر بنگ؟ میخوای بگی اون میخواد به ما خیانت کنه؟ اون بیش از چندین ساله که داره برامون کار میکنه. مورد اعتماد بودنش به خانواده امون اثبات شده است.
- برای شما اثبات شده است. شما درست نمیشناسیدش.
- منظورت چیه؟ تو چی میدونی که من یا پدر نمیدونیم؟
- خیلی چیزا هیونگ... خیلی چیزا.
- باید بهم بگی کیونگسو.
کیونگسو نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد.
- باید بهم قول بدی که به کسی نگی.
- کیونگسو اگه پدر در خطر باشه باید بهش بگیم.
- بذار من اول بگم بعد تصمیم میگیریم ولی یه چیزی هست.
- چی؟
- باید یه قسمت اول رو از دونگ مین بپرسی.
- چرا؟!
- نمیتونم تعریف کنم.
- جو کیونگسو!
- منو ببخش هیونگ.
و از اتاق بیرون رفت. کیونگجه به کتش که روی صندلی بود نگاه کرد.***
ووت و کامنت یادتون نره، بوث بهتون ♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
Partition
Ficção Adolescente- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...