کیونگجه بعد از اینکه کار هایش را در شرکت به اتمام رساند زودتر از همیشه محل کارش را همراه پدرش ترک کرد تا زمانی که مهمان هایشان یا همان رئیس پارک که پدر سوجین نامزدش بود به خانه برسند و آماده ی استقبال شوند. کیونگجه به محض رسیدن به اتاقش وارد حمام شد و از آجوما که لباس های امشبش را به چوب لباسی آویزان میکرد از پشت در تشکر کرد. دقیقا همانطوری که خانواده اش میپسندیدند شروع به آماده شدن کرد. کت و شلوار ست قهوه ای پرویی اش پوشید و عطری که بوی چوب میداد به گردنش زد. وقتی که یقه اش را صاف میکرد تا کنار یقه ی پیراهن درست بایستد کیونگسو در زد.
- منم هیونگ.
- بیا داخل.
کیونگسو هم برای این شب مجبور بود نه به اندازه ی داماد اما نه خیلی کمتر رسمی و آراسته باشد. کیونگجه که از مقابل آینه برمیگشت لبخندی زد و سرش را به نشانه ی افتخار تکان داد.
- چقد خوشتیپ شدی.
- دونسنگ تو هم دیگه.
کیونگجه خندید و به سمت میز رفت تا موبایلش را بردارد و در جیبش بگذارد. کیونگسو که دم در منتظر کیونگجه بود تا با هم از پله ها پایین بروند او را با نگاهش دنبال میکرد.
- کیونگسو دارم بهت اعتماد میکنم.
- زود میفرستمت بری بدون اینکه چیزی خراب بشه.
- مراقب خودتم باش.
- چیزی نمیشه هیونگ. نترس.
وقتی هر دو به سمت طبقه ی پایین رفتند و با مادرشان مواجه شدند که در هال ایستاده و به آجوما میگفت چه چیزی را برای پذیرایی به حیاط پشتی ببرد.
کیونگجه: حیاط پشتی؟
خانم جو: آره، پدرت گفت شام رو اونجا صرف کنیم. از مدیر بنگ خبر داری؟
کیونگجه: نه چطور؟
کیونگسو: گفتین این یه شام خانوادگیه.
کیونگجه: راست میگه... منم فکر نمیکردم بیاد.
خانم جو: اونم جز خانواده اس.
کیونگجه: واقعا یعنی؟
خانم جو: منظورت چیه؟!
کیونگسو: هیونگ بیخیال، اون که به هر حال همیشه اینجاست.
کیونگجه نفسش را با صدا بیرون داد و به سمت حیاط پشتی رفت. پدرش کنار درختان ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. هر دو پسر به سمت پدرشان راه افتادند تا کنار او قدم بزنند.
- کیونگسو؟
- بله هیونگ؟
- به نظرت بودن مدیر بنگ میتونه نقشه اتو خراب کنه؟
- نه اصلا ربطی به اون نداره. اصلا متوجه نمیشه که چی شد و من یهو تو رو فراری دادم.
- مثل اینکه ازین کارای آب زیر کاهی هم بلدی.
- نه هیونگ! من فقط میخوام کمکت کنم.
- میدونم کیونگسو.
چند دقایقی گذشت تا مدیر بنگ هم رسید اما این بار فقط او نبود که از در وارد میشد و با خودش یک شخص جدید آورده بود. از آنجایی که رئیس جو به او اطلاع داده بود دیگر وارد ساختمان نشده و آن را دور زده بودند تا خدمت رئیس برسند. کیونگجه و کیونگسو هم که پشت سر پدرشان مشغول راه رفتن بودند به آن دو احترام گذاشتند.
رئیس جو: اوه خوبه... من واقعا دلم میخواست تو رو ملاقات کنم.
یوشیک: از دیدارتون خوشحالم رئیس جو.
و دست او را گرفت و فشرد.
کیونگجه: چطوره که مهمونی برای منه ولی مهمونم رو نمیشناسم؟
مدیر بنگ: برادر کوچیکترمه کیونگجه. بنگ یوشیک.
کیونگجه به سمت شخص جدید برگشت.
کیونگجه: از دیدارت خوشحالم یوشیک.
یوشیک: باعث افتخاره جناب کیونگجه.
یوشیک با کیونگسو هم دست داد و بعد با دعوت خانم جو مدیر بنگ و برادرش به سمت میز رفتند.
کیونگجه: پدر من فکر کردم این مهمونی خانوادگیه.
رئیس جو: مادرت اصرار داشت... به هر حال اون که از همه چیز با خبره. درضمن برادرشو خواست استخدام کنه. تا تو با سوجین حرف میزنی من میخواستم درمورد اون با رئیس پارک حرف بزنم.
کیونگجه سرش را پایین انداخت. از اینکه همه چیز باید به سود شرکت مربوط میشد حالش به هم میخورد. چیزی نگذشت تا رئیس پارک و خانواده اش برسند. در چند لحظه ای که کیونگسو فرصت داشت به کیونگجه علامت داد که لبخند بزند و خوش رو باشد. کیونگجه چشمانش را چرخاند اما قبول کرد و سعی کرد تا جایی که میتواند به کیونگسو اعتماد کند تا با نقشه اش پیش برود. رئیس پارک دست کیونگجه را فشرد و گفت چقدر خوشحال است روز به روز دامادش پیشرفت میکند و خوشتیپ تر میشود. کیونگجه خندید و سرش را پایین انداخت. مادر سوجین همین نظر را داشت و به شانه ی کیونگجه زد. وقتی کیونگجه مقابل سوجین قرار گرفت آب دهانش را به سختی قورت داد. با رفتاری که پدر و مادرش داشتند احتمال زیاد به آنها نگفته بود ولی خودش قطعا چشم دیدنش را نداشت. با کمال تعجب دید که به رویش لبخند میزد و با خوشرویی سلام کرد. کیونگجه تا جایی که میتوانست جواب او را به خوبی داد اما نه بخاطر چیزی که کیونگسو به او گفته بود بلکه این بار از روی احساس تعجب خودش. قرار شد اول همه دور میز جمع شوند و شام سرو شود تا بعدا در پذیرایی چای بیاورند. وقتی همه نشستند کیونگجه و سوجین روبروی هم در انتهای میز قرار گرفته بودند و آخرین نفر کیونگسو بود. پدران اول میز بودند و بعد همسرانشان. مدیر بنگ در کنار رئیس جو بود و برادرش مقابل او کنار خانم جو نشسته بود. با اینکه هر کس چیزی میگفت و با هم میخندیدند اما کیونگجه سرش را پایین انداخته بود و سعی میکرد فقط لبخندش را حفظ کند. سوجین با اشاره به کیونگسو علامت میداد که اکنون نقشه را چطور پیش میبرد. کیونگسو علامت داد فعلا صبر کند. وقتی غذا نوش جان حاضرین شده بود همه به صندلی تکیه داده بودند و کمتر سر و صدا میکردند. کیونگجه خیلی چیزی نخورده بود و به ساعتش نگاه میکرد. دعا میکرد هر چه زودتر بتواند از این جمع خارج شود. به سمت کیونگسو برگشت. کیونگسو خم شد و طوری که فقط کیونگجه متوجه شود زمزمه کرد.
- بگو میخوای با سوجین تنها حرف بزنی.
کیونگجه چشم غره ای رفت.
- قرار شد بهم اعتماد کنی هیونگ.
کیونگسو بلند شد و بعد از اینکه تعظیم کرد از حضار اجازه خواست تا دقایقی بعد برگردد. رئیس پارک چندی تعریف کیونگسو را داد و گفت که چقدر میتواند مانند برادرش نجیب و دوست داشتنی باشد. میگفت چقدر حیف است که دختری مناسب او ندارد. خانم جو به کیونگسو اجازه داد و قبل از اینکه برود نگاهی به سوجین کرد و به کیونگجه اشاره داد. سوجین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. کیونگجه هوفی کرد و به سمت پدرش برگشت. اصلا متوجه حال او نشده بود. سوجین سرش را پایین انداخته و انگار منتظر بود. فقط یک لحظه برای کیونگجه کافی بود تا چشمانش را ببندد و عزمش را جزم کند تا برای دونگ مین این درخواست را بلند بگوید.
- پدر و البته پدرجان میخواستم با سوجین حرف بزنم. اجازه میدین؟
رئیس پارک خندید و خوشحال شد.
- بله حتما... ما اصلا برای همین اینجاییم مگه نه جه سوک؟!
رئیس جو خنده کرد.
- بله همینطوره. خوبه کیونگجه.
کیونگجه لبخند پدرش را دوست داشت. آرزو میکرد وقتی که کنار دونگ مین باشد هم همین لبخند را از او ببیند. دور کوچکی زد و کنار سوجین رسید تا دستش را برای کمک کردن به او جلو ببرد. سوجین دست کیونگجه را گرفت و بعد از اینکه از بزرگان سفره تشکر کرد و احترام گذاشت به دنبال کیونگجه محل را به مقصد داخل عمارت ترک کردند. وقتی که کیونگجه و سوجین داخل رسیدند کیونگسو انتظارشان را میکشید و روی پله ها نشسته بود. کیونگجه دست سوجین را رها کرد و سوجین نفس راحتی کشید.
کیونگسو: تو دیگه میتونی بری هیونگ.
کیونگجه: واقعا؟! اگه بفهمن چی؟
سوجین: تو برو... من و کیونگسو حواسمون به همه چیز هست.
کیونگجه به سمت سوجین برگشت. نمیدانست چه بگوید. از این رفتار سردرگم میشد.
- سوجین...
- بعدا با هم صحبت میکنیم... فعلا نترس. برو.
کیونگجه لبخندی زد که از اعماق دلش نشات میگرفت. سوجین هیچ وقت این چهره را ندیده بود. کیونگجه وقتی که مطمئن شد به سرعت از در جلوی خانه بیرون رفت و ماشین را برداشت تا به دیدن دونگ مین برود. کیونگسو از اینکه قسمت اول نقشه اش به خوبی پیش رفته بود احساس رضایت میکرد.
- بیا بریم تو حیاط جلویی قدم بزنیم.
سوجین و کیونگسو هر کدام هدفی برای خود دنبال میکرد اما به قدری میتوانست مشترک باشد که آن دو را در یک مسیر قدم زنان دید. آن دو بودند و بوی گلهایی که نسیم شبانه در هوا پخش میکرد و تابی که خالی و تنها تکان میخورد.
- خب کیونگسو الآن وقتشه که دیگه شروع کنی.
- قبل از اینکه شروع کنم وقتی که برگشتیم سمت خانواده ها باید لبخندتو حفظ کنی. میخوایم بگیم که یه مسئله ی کاری برای کیونگجه پیش اومده و مجبور شده ما رو تنها بذاره.
- میخوایم بگیم اون خیلی مسئولیت پذیره.
- دقیقا و اینکه دلیل اینکه چرا طول کشیده این بوده که من بردمت و باغ جلویی رو نشونت دادم. میبینی زیاد دروغم نمیگیم.
- کیونگجه که واقعا برای کار نرفت... رفت؟
- وقتی برات توضیح بدم میفهمی کجا میخواد بره که انقدر عجله داره.
- یه جایی که انقدر خوشحالش میکنه.
- لبخندشو دیدی؟
- آره... تازه اولین باره میفهمم لبخند واقعیش چه شکله.
- خب چیزی که میخوام بگم رو باید پیش خودت به امانت نگه داری نونا.
- قبوله.
- بهم قول بده.
کیونگسو انگشت کوچکش را مقابل سوجین گرفت. سوجین انگشت کوچک خود را دور انگشت او حلقه کرد.
- قول میدم.
- ممکنه یه روزی فاش بشه ولی میخوام که از جانب تو نباشه.
- باشه کیونگسو.
- اول که خواستم بهت بگم و خواستم که باور کنی با دونگ مین شروع کردم. من دونگ مین رو میشناسم... خیلی خوب میشناسمش. واسه همین میدونستم که تو هم اونو میشناسی. اون تو رو به من معرفی کرد.
- چطور میشناسیش؟ چرا منو بهت معرفی کرد؟
- یکم مهلت بده نونا! ببین من کسی نبودم که اول دونگ مین رو بشناسه. کیونگجه اونو به من معرفی کرد. دونگ مین قبل از اینکه من بیام و توی این خونه ساکن بشم پیش کیونگجه بود و به عنوان پرستارش استخدامش کرده بودن. مادرم همیشه پیگیر بود که برای کیونگجه پرستار بگیره.
- میدونم... مامانم بهم گفته بود که کیونگجه شرایط خاصی داره.
- آره خلاصه... تا اونجایی که من یادمه هیچ پرستاری موفق نمیشد با کیونگجه بمونه و تحمل کنه که براش کار کنه. همه اشون بعد از مدتی میرفتن. گاهی یه ماه یا نهایتا سه ماه میموندن. کیهو رو میشناسی؟
- آره پسر مدیر هونگه.
- خب کیهو دوست دونگ مین بود. گفت توی راهنمایی باهاش آشنا شده و از اون موقع با هم دوست بودن. وقتی که کیهو میفهمه مادرم دنبال یه پرستار جدیده و دونگ مین هم دنبال شغل میگرده اونو به مادرم معرفی میکنه. چون کیهو کسی بود که معرفیش کرد مادرم بهش اعتماد میکرد و گذاشت که بدون تحقیق یا مصاحبه ی خاصی وارد خونمون بشه و برای کیونگجه کار کنه. کیونگجه چند وقتی باهاش بداخلاقی میکنه ولی بعد احساس میکنه این مثل بقیه نیست. درواقع یه جور کشش احساس میکنه... یه حس جدید... یه علاقه... . به هر حال وقتی که ماه اول تموم شد من تازه موفق شدم دونگ مین رو ببینم. من همیشه پیش خواهرم زندگی میکردم برای همین زیاد کیونگجه رو تا قبلش نمیدیدم. دونگ مین خیلی به من احترام گذاشت و خیلی صمیمی رفتار کرد. از همون لحظه ی اول که دیدمش دوست داشتم باهاش دوست بشم انقدری که مهربون بود. درست همون موقع ها بود که کیونگجه هم تونسته بود به احساس واقعیش اعتراف کنه و ازش بخواد که هنوزم بمونه.
- منظورت اینه که اونا فقط دوست نبودن؟
- اونا اصلا دوست نیستن نونا... اونا بهترین همدم های همدیگه هستن. بعد از اینکه دونگ مین به تغییر رفتار کیونگجه مواجه شد تصمیم گرفت که بمونه ولی بعد دید که دیگه اصلا کیونگجه فقط یه رئیس نبود براش. دونگ مین یه سال با ما زندگی کرد و شاید نتونم اون مقدار از خوشی که اونا با هم تو این مدت داشتن رو درست برات تعریف کنم. اونا جدایی ناپذیر بودن... اونا همو میخواستن هر جوری که شده. دونگ مین دیگه مثل جونش از کیونگجه مراقبت میکرد و کیونگجه هر کاری که از دستش برمیومد برای دونگ مین انجام میداد. اونا روز رو با هم میگذروندن و شبا هم تا دیر وقت با هم بیدار بودن. کم کم همه ی دارایی کیونگجه شد احساسی که به دونگ مین داشت و از این سیستمی که تا حالا بهش عادت داشته بود فاصله گرفت. اونا یاد گرفتن برای هم خطر میکردن و به پای هم میموندن. هیچ کدوم دیگه اوقات سختی رو نمیگذروند چون همیشه اون یکی بود که ازش حمایت کنه.
سوجین که گوش هایش را باور نمیکرد آب دهانش را به سختی قورت داد.
- اونا یه زوج... عاشق... واقعی بودن؟
- شاید عشق برای توضیح دادن اون چیزی که بینشون بود یه کلمه ی پیش پا افتاده باشه. دونگ مین کیونگجه رو تغییر داد و اونو به زندگی برگردوند.
صدای سوجین نگران و ناراحت بود. دستانش را که میلرزیدند قایم کرد.
- همیشه کیونگجه این احساس رو داشت؟
- از وقتی که من یادمه آره.
- پس چطور تونست بیاد و... این نامزدی رو قبول کنه؟
- این دقیقا همون جایی بود که همه چیز رو به قهقرا رفت. کسی از این رابطه خبر نداشت چون همه فکر میکردن دونگ مین به عنوان پرستارش باید همیشه باهاش باشه و ازش مراقبت کنه درصورتی که با هم بودن اونا بعد از چند مدت اول اصلا دیگه جنبه ی رئیس و مرئوسی نداشت و همه خود جوش بود. بنابراین پدرم از گرایش کیونگجه چیزی نمیدونه. وقتی که با پدر مادرت به توافق میرسن میان و یهو به کیونگجه میگن که باید ازدواج کنی اونم یه ازدواج از پیش تعیین شده... و بعدش تهدیدش کردن که اگه قبول نکنه از شرکت اخراجش میکنن. وقتی که این خبر به گوش دونگ مین میرسید یک ماه به پایان قراردادش مونده بود و از اونجایی که کیونگجه از ترس پدر این پیشنهاد رو قبول کرده بود دل دونگ مین شکست. دیگه در انتهای اون ماه قراردادشو تمدید نکرد و کیونگجه رو ترک کرد. گرچند به کیونگجه گفت اگه بتونه این نامزدی رو بهم بزنه دوباره برمیگرده. دونگ مین خیلی کیونگجه رو دوست داره... با من همیشه در ارتباط بود و حالش رو میپرسید در حالی که روح کیونگجه خبر نداشت. دقیقا همون موقع هایی که کیونگجه خیلی تحت فشار بود و گریه میکرد دونگ مین میدونست و از اون دور بهش دلداری میداد. روحشون بهم وصله... اونا بدون هم نمیتونن ادامه بدن.
بغضی درون گلوی سوجین را پر میکرد.
- پس... همه چی انقدر ساختگی بود و... من نفهمیدم...
- کیونگجه خیلی سعی کرد مطابق میل پدر رفتار کنه. به هر حال اوایل دونگ مین رو از دست داده بود اما بعد از اینکه دونگ مین بازم بهش اصرار کرد که برگرده و تو رو دید که چقدر مثل اون به این وصلت بی میلی به راحتی برمیگشت. نونا اون مدت ها توی برزخی بین احساس واقعیش و یه احساس ساختگی گیر کرده بود. نمیدونی چقدر براش سخت بود که بخواد اون حرفا رو واقعا بهت بزنه. میدونم خیلی بی رحمانه بودن... برای این مسئله سرزنشش میکنم اما از اینکه حقیقت رو گفت و قدم هاشو محکم تر کرد خیلی خوشحالم.
سوجین نفس عمیقی کشید و نگاهش را دزدید.
- پس من تا الآن بین کیونگجه و دونگ مین جدایی مینداختم.
- آره ولی تو نمیدونستی. تو واقعا نیاز داشتی که بدونی حقیقت چیه... اینجور هیچ کدومتون زجر نمیکشین.
- ولی تو میتونستی خبرشو اول با کیونگجه شروع کنی.
- کیونگجه هیونگ برای تو اهمیتی نداره... تو دونگ مین رو دوست داشتی...
اضطرابی در تن سوجین دوید.
- ... تو از کجا میدونی...؟
- دونگ مین هیونگ از منم مراقبت کرد. خیلی زیاد... بعضی اوقات بودن که میومد و ساعت ها با من حرف میزد و بازی میکردیم... اون برای من بهترین هیونگ بود... حتی بهتر از کیونگجه. بخاطر همین هم من به اون کلی اعتماد داشتم و هم اون به من. ما خیلی چیز ها از همدیگه برای هم تعریف میکردیم. دونگ مین از من شنونده ی بهتری بود البته... خیلی با صبر و حوصله بود. اون برام تعریف کرد.
- چطور... تعریفش... کرد؟
- گفت یه همکلاسی داره توی باشگاه تکواندوشون. اون موقع من هنوز نمیشناختمت... کیونگجه هم همینطور. هنوز قراری بین ما ها نبود. گفت که خیلی دختر بانمک و سر به زیریه. معمولا زیاد حرف نمیزنه و حرف هم اگه بزنه صداش نمیاد اما حرف استاد و ارشد هاشو خوب گوش میده و معمولا شاگرد خوبیه. دیدش مثبت بود. بعد گفت که زیاد مبارزه دوست نداشتی... یه روزی بود که چندین بار شکست خورده بودی و بعد از اینکه زمان کلاستون تموم شده بود بیرون منتظر نشسته بودی که میبینه داری آروم گریه میکنی. میشینه پیشت و آروم بغلت میکنه بهت میگه که همیشه مراقبته و نمیذاره تو مبارزه زیاد ضربه بخوری. بهت میگه که تو زندگی باید قوی باشی و این ضربه ها نسبت به چیزی که در آینده در انتظارته هیچی نیست. گفت تو جوابی ندادی و سرتو پایین انداختی ولی میتونسته احساس کنه که داشتی گریه میکردی. بهم گفت احساس کرده تو ازش خوشت میاد ولی مطمئن نبود. بهم گفت کاش دوستش نداشته باشی چون اون فقط برای اینکه ارشدت بوده خواسته امیدتو از دست ندی این کارو کرده. دلش برای تو میسوخت.
صورت سوجین پر از غم شده بود.
- حدسش درست بوده... ولی اون که مطمئن نبود تو چطور مطمئن شده بودی؟
- امتحان کردم... به ریسکش می ارزید. به هر حال الآن تو موقعیت بهتری از درک دوربریات هستی و من موفق شدم دیدتو درست کنم و گناهان برادرمو نسبت به تو پاک کنم و صداقت دونگ مین رو به گوشت برسونم.
سوجین که سعی میکرد بغضش را بخورد تا کسی متوجه آشوب درونش نشود به سمت کیونگسو برگشت و با صدایی که میلرزید جواب داد.
- با اینکه الآن اصلا نمیتونم... درست و منطقی فکر کنم... اما به نظر میرسه من کسی ام که باید این نامزدی رو بهم بزنه...
کیونگسو دستان سوجین را که هنوز میلرزیدند گرم گرفت.
- نونا من بهت اعتماد کردم... تو به خودت اعتماد کن.
سوجین سرش را به علامت تایید تکان داد.
- بهتره برگردیم.
- درسته... نونا من ممنونم که به حرفام گوش دادی.
- کیونگسو من کسی ام که باید ازت تشکر کنم. شاید اگه تو اینا رو به من نمیگفتی همه چی بدجور بهم میریخت و در نهایت هیچ کس به کسی نمیرسید.
وقتی که آن دو برگشتند تا به بزرگان بپیوندند آنها در پذیرایی مشغول خوردن شیرینی های خانگی آجوما شده بودند. با ورود آن دو و لبخند ساختگی سوجین همه کنجکاو شدند که ببینند قضیه از چه قرار است و چرا کیونگجه همراه آنان نیست و چطور شده که کیونگسو سوجین را همراهی میکند.
- کیونگجه خیلی دوست داشت که باهام حرف بزنه اما مجبور شد بره. یه ملاقات کاری براش پیش اومد و من نخواستم که یه وقت مزاحم پیشرفتش بشم. کیونگسو هم انقدر مهربون بود که گل های تو باغ رو بهم نشون بده.
کیونگسو خندید و با اشاره از سوجین تشکر کرد. رئیس پارک مسئولیت پذیری کیونگجه را مدح گفت و رئیس جو با رضایت کامل خندید. خانم جو خندید و گفت که چقدر به داشتن چنین پسرهایی به خود افتخار میکند که هیچ چیز مانع از مسئولیت پذیری آنها نمیشود. رئیس پارک انقدر شاد بود که خانم پارک برای اینکه زیاد شلوغ نکند مدام به او تذکر هایی میداد. مدیر بنگ که کمی گوشه تر نشسته بود به فکر فرو ر فت. یوشیک که کنار برادرش نشسته بود خم شد و آرام از ووشیک پرسید.
- خب چی؟
- اون گله.
یوشیک به سمت سوجین برگشت و برادرش را تایید کرد. رئیس جو رو کرد به سوجین.
- ما به عنوان یه قدردانی کوچیک یه هدیه برات آماده کردیم. گرچند تحمل کردن کیونگجه ی ما خیلی سخته و ما خیلی بیشتر از این ها ممنونیم اما خواهش میکنم فعلا این کادو رو از ما بپذیر.
خانم پارک: وای رئیس جو چرا این کارو کردین؟ سوجین خیلی دوست داره که شما اونو مثل دختر خودتون بدونید و مثل غریبه ها ازش تشکر نکنین.
رئیس پارک: پس فکر کنم ما هم باید برای جناب کیونگجه هدیه ای آماده میکردیم.
خانم جو: اوه آقای پارک... اصلا اینطور نیست. شما خیلی بیشتر کیونگجه رو تحمل میکنین. سوجین خیلی دختر خوبیه و ما خیلی مفتخریم که قراره عروسمون بشه.
سوجین با نیم خنده ای که روی لبانش بود تعظیم کرد و از رئیس جو تشکر کرد. مدیر بنگ سعی میکرد با توجه بیشتری حالات او را زیر نظر بگیرد. بعد از اینکه آجوما جعبه ی کوچک کادو را به دست او داد ان را با ظرافت باز کرد. گردنبند طلایی که در آن آرام گرفته بود هم میدانست که سوجین اکنون نسبت به هر چیزی که از جانب کیونگجه برسد عذاب وجدان بی اندازه ای خواهد داشت. سوجین دندان هایش را بهم فشار داد و چند بار سریع آب دهانش را قورت داد تا بتواند کلمه ای بدون ایجاد شک حرف بزند.
- خیلی زیباست... ممنونم پدر جان.
- خوب ازش استفاده کن. دوست دارم از این به بعد همیشه گردنت باشه.
خانم جو هم ادامه داد که چقدر به او می آمد. سوجین به این فکر میکرد که هزینه ی این گردنبند میتوانست به جای این کادو برای دونگ مین صرف شده و وسیله ای باشد که به آن نیازمند بوده است. میتوانست نشانه ای از علاقه ی بی نهایت کیونگجه به محبوبش باشد اما اکنون اینجا بود؛ در دستان کسی که به آن تعلق نداشت. چندی بعد وقت رفتن شد و مدیر بنگ همراه رئیس پارک میرفتند تا میزبانان آن ها خستگی در کنند. همانطور که سوجین گوشه ای ایستاده بود تا صحبت های پدرش با رئیس جو تمام شود تا بتواند برود و راحت در تختش تا جایی که توان داشت گریه کند صدایی از پشت سر او را به خود آورد.
- خانم سوجین؟
- بله؟!
- فکر کنم این مال شماست... درسته؟
یوشیک گل سر صورتی را به سمتش گرفت.
- اوه بله... چطور...؟
- احتمالا وقتی از کیفتون افتاده متوجه نشدید.
- آره احتمالا.
- خیلی خوشگله... حتما بهتون میاد.
- واقعا؟
- بله... به هر حال خواهش میکنم.
- وای منو ببخشین من اصلا... ممنونم آقای بنگ. واقعا.
- قبل جواب دادم. به هر حال شما خودتون مثل شکوفه های ساکورا زیبا هستین... فکر نکنم زیاد این به کارتون بیاد.
- ... چقدر منحصر به فرد.
- من ژاپن درس خوندم شاید برای همین باشه.
- احتمالا همینطوره.
با صدای خانم پارک که سوجین را صدا میزد سریع از یوشیک خداحافظی کرد و یوشیک هم با همان لبخند ملایمی که داشت به او احترام گذاشت. نیم نگاهی به سمت برادرش ووشیک برگشت و او هم چشمک زد.
***
ووت و کامنت چیزه...
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Partition
Ficção Adolescente- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...