Acht

80 27 24
                                    

صبح که بیدار شدم، پیامشو دیدم که برای صبحونه به هتلش دعوتم کرده پس بعد پوشیدن جوراب شلواری راه راه طوسی مشکیم همراه دامن گل‌گلیِ آبی با بافت نازک آبی رنگم و بستن بندهای کانورس مشکیم، پالتو و کیف دستیمو از روی تخت برداشتم و از خونه خارج شدم.

وارد لابی هتل شدم، برق چشماش از همون فاصله هم قابل تشخیص بود. نزدیکش رفتم، با هم دست دادیم و بعد گذاشتن کیف دستیم روی میز کنار دوربینش کمک کرد تا پالتومو در بیارم.

چشماش قرمز و زیرشون هم یک‌خورده گود رفته بود‌، متوجه نگاهم شد که گفت_ دیشب خوب نخوابیدم‌.

کنجکاویمو به زبون آوردم_ مشکلی پیش اومده بود؟

_مشغول نقاشی کردن بودم.

تعجبم رو پنهون نکردم_ نقاشی میکشی؟!

_هر وقت چیزی بهم الهام بشه

_ دوست دارم ببینمشون

لبخندی زد که چال لپ‌هاش نمایان شد_ پس باید بیای کُره؛ الهام دیشب رو هم برای از یاد نبردن به صورت یک طرح کلی با مداد توی دفترچه‌ام پیاده کردم تا وقتی که برسم کره روی بوم بکشمش.

قبل از اینکه چیزی بگم به خدمه هتل اشاره کرد تا برای گرفتن سفارش بیان بعد بحث رو درباره گردش امروز عوض کرد.

به‌نظر پارک و کاخ شارلوتنبورگ نظرشو جلب کرده بود چون مشتاقانه مشغول عکاسی بود البته گاهی از منم به عنوان مدلش استفاده میکرد. حتا ازم خواست بعضی جاها پالتومو در بیارم، کیفمو بهش بسپارم، کِش موهامو باز کنم یا بچرخم.
بعدها فهمیدم قصدش نشون دادن واژه رهایی بود؛ چیزی که از رفتارهام برداشت کرده بود.

بعد از ناهار دیرهنگامی که تو یکی از رستوران‌های نزدیک پارک خوردیم بهش پیشنهاد دادم بریم باغ و موزه گیاه‌شناسی چون به‌نظرم اومد علاقه زیادی به گیاهان داشته باشه.
و حدسم درست بود اون از پیشنهادم استقبال و اعتراف کرد که عاشق گل‌ها و درخت‌هاست.

در حالی که تو باغ گیاه‌شناسی بین گل‌های درختی قدم می‌زدیم اون باز سعی می‌کرد از من عکس‌های یهویی بگیره که البته منم تحریک شدم این‌کار رو باهاش بکنم و وقتی که بالاخره ترجیح داد دوربین رو کنار بذاره و از اونجا لذت بیشتری ببره من غافلگیرش کردم.
دستاش تو جیب‌های پالتوی مشکیش بود و داشت درختی که بخاطر پاییز برگاش قرمز و نارنجی شده بود رو نگاه می‌کرد. بخاطر صدای چلیک دوربینِ گوشیم توجهش بهم جلب شد و سمتم برگشت اونجا من دومین عکس رو ازش گرفتم.

و دقیقا همون لحظه بود که فهمیدم نگاهش نسبت بهم تغییر کرده نه اینکه حالا تغییر کنه، نه؛ اون از صبح جور دیگه‌ای نگاهم می‌کرد و من حالا متوجه شده بودم.
اون نگاه ته‌هیون دو روز پیش نبود که حس رهگذر یا حتا دوست جدید رو بهم بده حالا من حس می‌کردم سال‌هاست که اونو می‌شناسم و این آشنایی قراره تداوم داشته باشه.

روی نیمکت نشستم نگاهم به گل‌های مینا بود اما فکرم جای دیگه‌ای سیر می‌کرد.

خیلی قبل‌ها به پسرعمم گفتم ما خانم‌ها به خوبی متوجه نوع نگاه مردها می‌شیم و سریع می‌فهمیم قصدشون از اون نوعِ نگاه چیه؛ من اشتباه نکرده بودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

خیلی قبل‌ها به پسرعمم گفتم ما خانم‌ها به خوبی متوجه نوع نگاه مردها می‌شیم و سریع می‌فهمیم قصدشون از اون نوعِ نگاه چیه؛ من اشتباه نکرده بودم.
ته‌هیون سنگین‌تر و طولانی‌تر نگاهم میکرد، سعی می‌کرد با کاوش تو چشم‌هام افکارمو بخونه و علاوه بر نگاهش با دوربینش هم رفتارمو ثبت کنه، من توجهش رو جلب کرده بودم و اون می‌خواست منو بشناسه و قسمت ترسناک ماجرا این بود که منم عمیق‌تر نگاهش می‌کردم تا شاید بتونم کَندوکاوِش کنم اگر این‌طور نبود و هم‌چنان بی توجه نسبت به اتفاق‌های دورم بودم ممکن بود اصلا متوجه تغییرش نشم.

یاد حرف دوستم افتادم؛ ما با فکر کردن به بقیه براشون فرکانس می‌فرستیم اونا هم ممکنه جواب فرکانسمونو بدن.

سنگینی نگاهشو حس کردم، سرمو بالا آوردم تا جواب نگاهش رو بدم.
اون روی یک نردبوم کوچیک باغبونی‌، زیر یک درخت با دستی زیر چونه اش، روبه‌روی من نشسته بود.
فاصله بینمون همون باغچه گل‌های مینا بود.

در حالی بهش نگاه می‌کردم روراست‌تر با خودم فکر کردم که چی باعث شد اون روز من به قول دخترعموم جوگیر بشم پوسته تنهاییمو بشکنم و به یک غریبه که نمی‌شناسم پیشنهاد برلین گردی بدم.
فکر کنم تنها دلیلم تنهاییم بود؛ تنهایی و دوری از خانواده و دوستام واقعا اذیتم کرده بود، من مجبور بودم چیز زیادی بروز ندم تا اونا رو هم ناراحت نکنم، مهاجرت تصمیم و انتخابِ من بود پس باید تحملش می‌کردم اما کم آورده بودم و ته‌هیون مثل جوونه تو زمستون افکار و حالا انگار عواطفم بود.
بخاطر همینم شمارشو با 🌱 سیو کردم.
نه اینکه عاشقش شده باشم نه بلکه من برای اولین بار داشتم به جنس مخالفم اعتماد و ارتباط برقرار می‌کردم، فارغ از نسبت‌های پسرعمه یا هم‌کلاسی فقط باهاش دوست شده بودم اونم بی‌واسطه کسی.

AnarWhere stories live. Discover now