Zwanzig

96 25 33
                                    

وقتی از دکه بیرون اومدیم به پارک پشت سرم اشاره کرد و گفت_ می‌شه اون‌جا چند دقیقه منتظرم بمونی؟ زود برمیگردم.

_ باشه

_روی اون نیمکت بشین تا گمت نکنم

سر تکون دادم و اون ازم جدا شد، طبق حرفش وارد پارک شدم و روی همون نیمکتی که اشاره کرد نشستم.

اول جواب تکست‌های مامانم رو دادم بعد تو گروهمون با ویس شرح حال مختصری دادم.
بالاخره بعد از ده دقیقه وقتی گوشیم رو خاموش کردم از اسکرینش متوجه برگ درخت‌های کنارم شدم.
اونا بخاطر نور مهتاب و چراغ‌های پارک می‌درخشیدن و گاهی بخاطر وَزِشی می‌رقصیدن.

زیر لب چند بار تکرار کردم_ سبز، سبزینه، سبز، سبزینه

ناخودآگاه یاد شعری که روی دیوار مدرسه‌ام نوشته شده بود افتادم و کمی بلندتر خوندم_ برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقه‌اش دفتریست معرفت کردگار

دستِ ته‌هیون در مسیر نگاهم قرار گرفت و من سرم رو سمتش چرخوندم؛ اون با دسته گلی از گل‌های صورتی و سفید ژیپسوفیلا کنارم ایستاده بود، بدون این‌که من متوجه اومدنش بشم.
گل‌ها رو بهم داد_ صبح انقدر عجله کردم که یادم رفت برات گل بیارم

با لبخند گل‌ها رو گرفتم و یاد خوابم افتادم شاید این تعبیرشون بود_ خیلی زیباست ممنونم

کنارم نشست و پرسید_ چی می‌گفتی با کلماتی که من بلدِشون نیستم؟

دوباره به برگ‌ها نگاه کردم_ شعر بود

_پس معنیش کن

یه‌خورده منگ از این‌که چطور ترجمه‌اش کنم، نگاهش کردم اما بعد به‌جای ترجمه مستقیمش گفتم_ معنی شعر میشه هر برگی از درخت‌ها برای انسان هوشیار نشونه‌ای برای شناخت خداست

سری تکون داد_ پس تو دین‌داری

خندیدم_ به من میاد دین‌دار باشم؟

مردد دنبال کلمه جدیدی گشت و گفت_ فکر کنم منظورم رو با خداپرست بهتر برسونم

_آره فکر کنم من یک جورهایی خداپرست باشم یعنی من اصلا کاری با هیچ دینی ندارم و می‌دونم دلیلم منطقی به‌نظر نمیاد اما فکر کردن به این‌که یکی هست که حواسش به همه چیه و وقتی ناراحتی، عصبی هستی می‌تونی پیشش گریه کنی و غر بزنی، ازش کمک بخوای البته نه اون کمکی که بشینی خودش همه کار کنه، ازش بخوای عزمی بهت بده که خودت پاشی؛ خب این‌ها بهم آرامش می‌ده و ترجیح می‌دم فکر کنم خدایی هست و سمت اثبات وجود و عدم وجودش نرم.

ته‌هیون دوباره سر تکون داد و گفت_ این هم یک دیدگاهیه

از این‌که مثل بقیه به‌جای تمسخر یا تحمیل این‌که خدایی هست یا نیست فقط به حرف‌هام گوش داد و تاییدم کرد غرق خوشی شدم و با مسرت نگاهش کردم. موهای لختش که اکثرا روی پیشونیش بود رو با دست بالا سرش نگه داشتم.
یک‌جا خونده بودم چشم‌ها مستقیم قلب رو نشون میدن، نمی‌تونستم نگاه ازش بردارم و همین احساسات غلیان شده‌ام کار دستم داد و یهو بغلش کردم و آلمانی گفتم:
_An deiner Seite zu sein ist wie ein Traum
(کنارت بودن مثل یک رویاست دارم به حضورت مبتلا میشم)

شونه‌هام رو گرفت و منو از خودش جدا کرد اما شونه‌هام رو ول نکرد_ هی هی هی چی گفتی؟

ابرو بالا انداختم_ نمی‌تونم بگم رازه

اخم ریزی کرد و گفت_ این‌جوریه؟ منم می‌تونم به زبون خودم یه‌چیزایی بهت بگما

خندیدم_ تهدید می‌کنی؟ خب بگو

_ 나눈 , 너를 친구 이상으로 생각해 , 사랑해
(نَ نین، نُ ریل چینگو ای سَنگی رُ سِنگ کَگ هه، سَرَنگ هه / تو برام خیلی بیشتر از یک دوستی، دوستت دارم)

سرجام خشک شدم، بهت زده نگاهش کردم_ چی گفتی؟!

با تردید پرسید_ تو کره‌ای بلد نیستی درسته؟

سرخوشی داشت جای بهت زدگیم رو می‌گرفت اما خودمو کنترل کردم_درسته اما گفتم که کیدراما نگاه کردم، دیگه معنی بعضی از کلمه و جمله‌های کلیدی رو می‌دونم

تازه متوجه عمق اشتباهش شد، دستشو پشت گردنش کشید _ اوه پس گند زدم

دستشو گرفتم و دلم رو زدم به دریا_ من هم، من هم سَرَنگ هه.








نمیگم پایان چون داستان اَنار و ته‌هیون تازه شروع میشه این فقط آشنایی تا اعترافشون بود. (:

دیدید زود بهم اعتراف کردن نذاشتن ما به سئول گردیمون برسیم؟!😒😂

ممنونم از همراهی دلگرم کننده‌تون، منم به نقل از اون دوتا به شما میگم: سَرَنگ هه💚

و اینکه بعد اَنار، داستان جدید پابلیش کردم :)
از اونجایی که ژانر جدید نوشتن رو دوست داشتم میخوام دوباره خودمو به چالش بکشم و اینبار برم سراغ فانتزی و اندکی معمایی و شاید ترسناک.
خلاصه که به Mirror هم سر بزنید و اگر دوست داشتید حمایت کنید.🌿💚

AnarOnde histórias criam vida. Descubra agora