از فرودگاه مستقیم به خونهاش رفتیم.
تههیون میخواست سری به گالریش بزنه و من رو تا ظهر تنها بذاره تا به گفته خودش استراحت کنم اما مخالفت کردم و گفتم فقط یک ساعت بهم زمان بده تا سریع دوش بگیرم و لباسهامو عوض کنم.
خسته نبودم و میخواستم گالریش رو زودتر ببینم.آروم در طول سالن گام برمیداشتم و با حوصله تابلوهای عکس و نقاشی رو نگاه میکردم.
تههیون هم کنارم بود و هر وقت نگاهم روی تابلویی طولانیتر از حد معمول میشد سریع بدون پرسشی از جانب من شروع به توضیح دادن میکرد.
با رسیدن به آخرین تابلوی سالن نقاشی، تههیون هم همراهم ساکت موند.
برای معذب نکردنش حرفی نزدم و از در بین دو سالن؛ وارد سالن تابلوهای عکاسی شدم.
اون با صدا و لحنِ آرومی توضیح داد_ اون تصویر رو توی رویا دیدم.اون رویای من رو وقتی روی چمن زار خوابیده بودم و گنجشکی روی ساق دستم نشسته بود، دیده!
مثل خودش آروم اما به شوخی گفتم_ بعد بیدار شدنت امیدوارم نگفته باشی این چه مزخرفی بود که دیدم
اعتراض کرد_ گفتم رویا نه کابوس، من فقط اون رو کشیدم تا حس خوبش از خاطرم فراموش نشه
با شیطنت گفتم_ اوه پس رویام حس خوبه اون وقت واقعیتم چی؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
شونه بالا انداختم و از تابلو عکسهای خودم در برلین سرسری گذر کردم.
در جواب تههیون، به همون عکسهای خودم اشاره کردم و گفتم_ باز این دخترهی آویزوناخم کمرنگی کرد_ گاهی وقتها شدیدا میخوام یک حرفایی رو بهت بزنم که
_که؟!
_هیچی ولش کن بیا بقیه عکسها رو نگاه کنیم.
تا بعد از ظهرمون رو تو گالری سپری کردیم و فقط برای ناهار از اونجا بیرون اومدیم، اختتامیه گالریش نزدیک بود و کلی کار داشت البته تههیون گفتش که امروز بیشتر کار میکنه که روزهای بعدی رو بدون اومدن به گالری با هم باشیم.
برای اولین گردش به بازار سنتی سئول رفتیم که انتخاب خوبی برای آشنایی با مردم کره بود.
اون بازارِ پر از رنگ و بو، واقعا حس خوبی داشت. خوراکیهایی که دلت میخواست همشون رو امتحان کنی که البته خوردن میگو زیاد هم خوب پیش نرفت یعنی من با کلی ذوق گاز اول رو زدم و بوم! بله میگو با پوست بود.و اینجوری شد که میگوی سوخاری به دست تههیون برای خوردن منتقل شد.
در پایان بازارگردی وقتی سمت ماشین میرفتیم، مثل رفقای چند ساله و صمیمی دست انداختم دور گردنِ تههیون و گفتم_ بیا بریم سوجو بزنیم
که با تعجب و خندهاش مواجه شدم، محیط و جو بازار، لوتی درونم رو بیدار کرده بود و تحت تاثیر کیدراماهایی که قبلا دیده بودم میخواستم برم تو اون دکههای کنار خیابون، سوجو و رامن بخورم یا صدف؛ مطمئن نیستم دقیقا چی میخوردن تو فیلمها گوشت هم فکر کنم بود! حالا هر چی.
من ازش پرسیدم که همراه سوجو چه خوراکی میخورن؟ که گفت_ بستگی به دکهاش داره که چی بفروشه و بستگی به خودت که غذا بخوای یا نه اما اکثر دکهها چندتا غذا رو دارن و تو میتونی سفارش بدی. تئوکبوکی، ماهی، صدف و رامن.
با لبخندی که تا بناگوشم باز بود گفتم_ من تئوکبوکی میخوام.
تو دکه چادری، روی صندلیهای پلاستیکی نشسته بودیم و تههیون اولین شاتهامونو از بطری سبز سوجو پر کرد؛ شاتهامونو بهم زدیم و با تردید یهخورده از اونو خوردم.
_هوم زیادم تلخ نیست
_فکر میکردی تلخه؟
_اونجور که تو فیلماتون نشون میدادین فکر کردم خیلی بد مزه و تلخه
_فیلمامون!
_آره دیگه، بهم نمیاد کیدراما نگاه کنم؟
شونه بالا انداخت_فقط نگفته بودی
شاتمو تا آخر خوردمو گذاشتم روی میز، دوباره پرش کرد و گفت_ اگه میخوای دیگه ننوشی هیچوقت شات یا لیوانت رو تا آخر نخور وگرنه طبق قانون نانوشتهاش اون کسی که بطری دستشه دوباره باید برات پر کنه
یهخورده نوشیدم_ بطری باید دست کی باشه؟
_کوچیکترین عضو یا میزبان
سرمو تکون دادم و گفتم_سن و احترام به بزرگترها توی کره خیلی مهمه
بعد با شیطنت نگاهش کردم_ راستی الان من باید بهت بگم اوپا؟دستهاشو تو هوا تکون داد_ نه لطفا نه
_چرا؟
_از زبون تو شنیدنش یهجوریه
یک خانم میانسال که صاحب اونجا بود، رامن و تئوکبوکیهامون رو آورد و من از جملهای که تههیون خطاب بهش گفت فقط کلمه آجوما رو متوجه شدم.
اون قسمت میگو با پوست، خاطره مریم از سئول گردیشه.چون که پارت بعد قسمت آخره بیاید داستان اَنار رو در یک استیکر ، کلمه یا جمله و رنگ توصیف کنید :)
YOU ARE READING
Anar
Romance「Completed」 _ och es tut mir leid + excuse me?! "بنظر من دستها خیلی مهم و مرموزن، چشمها نشون دهنده افکار و روحه اما دستها انحصارا در خدمت صاحبشونن. اونا میتونن هم بهت لذت بدن هم عذاب، میتونن هم نوازشت کنن هم کبودی روی تنت ایجاد کنن. من نمیدونم با...