Neun

73 27 38
                                    

از جاش بلند شد و بعد از دور زدن باغچه گل‌های مینا کنارم نشست.
_فردا هم وقتت آزاده؟

_آره، من دانشجوی ارشدم تعداد کلاس‌هام کمتر از کارشناسی‌هاست

_می‌خوام فردا صبح برای مادرم هدیه بخرم، همراهیم کنی؟

_بعدازظهر هم ...

حرفمو قطع کرد_ فردا بعدازظهر برمی‌گردم

دلم از تنهایی دوباره‌ام گرفت_اوه، باشه

_بریم قهوه بخوریم؟

از جام بلند شدم _ یه کافه همین اطراف می‌شناسم بیا بریم اونجا.

کنار دیوار شیشه‌ای که گرما داخل کافه رو حفظ می‌کرد نشستیم. ما کل وقت آروم و بدون تغییر تُن صدا یا احساساتمون (بدون هیجان یا ناراحت شدن) با هم حرف می‌زدیم، حرف‌هامون خسته کننده نبود اما ترجیح جفتمون، حفظ همین آرامش بینمون بود.
اون هر از گاهی به مردمی که از کنار کافه رد میشدن نگاه می‌کرد و نکته‌های ریزی که متوجهشون می‌شد رو با من به اشتراک می‌گذاشت؛ پسربچه چهار پنج ساله‌ای که بدون اعتراض تقریبا کنار مامانش می‌دوید تا باهاش هماهنگ قدم برداره، پیرمردی که از گوشه خیابون راه میرفت تا سرعت کمش مانع عجله بقیه نشه، دختر نوجوونی که بی‌توجه به دوست‌های خندونش اخمالو سرش تو گوشی بود و مابقی آدم‌ها.
بهش گفتم منم وقت‌هایی که تنهام به رفتار مردم توجه می‌کنم ازم پرسید دنبال شباهت‌هام یا تفاوت‌ها؟ وقتی گفتم تفاوت‌ها بهم توصیه کرد به شباهت‌ها اهمیت بدم چون اینجوری ممکنه احساس تنهایی کمتری کنم و خودم رو جزئی ازشون بدونم.

بعد از مدتی از کافه بیرون اومدیم و شروع کردیم کنار مردم قدم زدن.
خوشحال بودم که راه رفتن رو دوست داره حتا اگر بی مقصد باشه چون به اندازه کافی با آدم‌هایی آشنا شده بودم که فقط مقصد براشون مهمه.

نمی‌دونم این شجاعت یا شایدم حماقت رو از کجا پیدا کرده بودم که بهش یادآوری کردم یک چای توی خونه‌ام بهش بدهکارم و همین باعث خندیدنش شد.
بهم گفت_ تو اصلا محتاط نیستی

بهش گفتم_ اولین دونه دومینو رو پریروز هل دادم تا حالا کسی تونسته دومینو رو متوقف کنه؟

گفت_ مگر اینکه اشتباهی تو چیدنش رخ داده باشه

سرمو به معنی تایید تکون دادم_ حالا که متوقف نشده بهتره ما هم همراهش حرکت کنیم.

تو راه خونه‌ام بهش گفتم بیرون شام بخوریم اما اون گفت اگه نبودش، من برای شامم چیکار می‌کردم همون کار رو کنیم.
بهش هشدار دادم که از آشپزی خوشم نمیاد و اون هشدارمو نادیده گرفت پس با لحن تهدید گفتم حقشه که یک شب همراهم پاستا فوری بخوره.

وقتی پاکت پاستا فوری رو از کابینت در آوردم خندید و من هشدارمو بهش یادآوری کردم که باعث خنده بیشترش شدم همون خنده‌ای که باهاش فخر دندون‌های خرگوشیش و چال لپ‌هاش رو می‌فروخت.
گول همونا رو خوردم که حاضر شدم آخرین بسته قرمه سبزیمو از فیریزر بیرون بیارم و باهاش شریک بشم.
تهدیدش کردم، گفتم آخرین باری که مامانم اومد بهم سر بزنه برام یک‌خورده غذا درست کرده تا زمانی که وقت نمی‌کنم چیزی درست کنم داغشون کنم، گفتم آخریشه پس حق نداره خوشش نیاد و نخوره.

توضیح دادم که این غذای ایرانیه و اکثر مردممون از جمله خودم عاشقشن بعد وقتی که برنج رو می‌شستم توضیح دادم که با لوبیاهای مختلفی پخته می‌شه اما من ترجیحم لوبیاقرمزه.

اون به حرف‌هام گوش میداد و گاهی سر تکون می‌داد در نهایت هم گفت_ لوبیای قرمز این غذا رو رنگی‌تر نشون میده.

برنج رو گذاشتم روی شعله و می‌خواستم راجع‌به آبکش و کته براش توضیح بدم که به خودم اومدم.
این چیزها چی بود که داشتم می‌گفتم؟!
متوجه سکوتم شد که گفت این صحبت‌های عادی و روزمره رو بیشتر از حرف‌های فلسفی دوست داره چون نشون دهنده جریان زندگیمونه و بیشتر از اون چیزهای قلنبه سلنبه به شناخت شخصیت آدم‌ها کمک می‌کنه.

خواستم سالاد شیرازی درست کنم که یادم اومد خیار ندارم، اکثرا برای صرفه جویی چیزهایی که به‌عنوان غذا سیرم نمی‌کرد رو نمی‌خریدم.
توی پیاله‌ها ماست ریختم و برای نشون دادن نهایت سلیقه‌ام روشون نعنا خشکی که مامانم برام آورده بود، ریختم.
خودم از کارم خنده‌ام گرفته بود، می‌دونستم که می‌تونم با سلیقه‌تر تزئینش کنم اما هم حسش نبود هم امکاناتش.
یک‌خورده هم از ترشی کلم قرمز تو ظرفی ریختم و بعد از کشیدن غذا، میزم که همون اپن آشپزخونه بود تکمیل شد.
بهش گفتم اکثر ایرانیا به پیش غذا اعتقادی ندارن و نهایتا دسرمون بشه ماست و سالاد، دیگه برامون مهمون بیاد و بخوایم سنگ تموم بزاریم برای پیش غذا سوپ درست می‌کنیم.
تو سکوت یک‌خورده از قرمه‌سبزی رو چشید، گفتم اگه نمی‌تونه بخوره عیبی نداره اشتراک یک فست فودی رو دارم می‌تونم براش سفارش بدم اما برخلاف تصورم گفت درسته که ما زائقه غذاییمون فرق داره اما از قرمه‌سبزی خوشش اومده.

بعد از غذا، ته‌هیون کمکم کرد ظرفا رو بشورم و من ازش پرسیدم چای سیاه می‌نوشه یا دمنوش بهارنارنج و به‌ لیمو، اون دمنوش رو انتخاب کرد.

وقتی من با دمنوش و بیسکویت پیشش رفتم اون مشغول طراحی کردن روی ورقه A4یی که بهش داده بودم، بود.
کنارش نشستم و نگاهش کردم کم کم متوجه شدم دخترِ تو دشت گل‌هایی که داره می‌کشه منم!
حس خرگوشی رو داشتم که تو همون دشت بین گل‌های طراحی شده بالا و پایین می‌پره تا پروانه‌های ساکن رو به پرواز وا داره، گونه‌هام رنگ گرفت و پرسیدم_ منم؟

به مردمک‌های لرزونم نگاه کرد و گفت_ آره

سست شدم اما خودمو جمع کردم، تو چشم‌هایی که توش خودمو می‌دیدم خیره شدم و گفتم_ پس خوشگل منو بکش

برخلاف من مردمک چشماش ثابت مونده بود_ تو خودت بی اغراق زیبایی

خوشبختانه همون لحظه مغزم کنترل همه چیز رو به عهده گرفت و دکمه قلبمو خاموش کرد.
به‌جای سرخ شدن و تته پته کردن، چشمک زدم و با اعتماد به نفس گفتم_ ازت خوشم اومد آدم واقع گرایی هستی.

AnarWhere stories live. Discover now