با ناراحتی نگاهش میکردم، چقدر دلم میخواست بهش بگم نرو.
کوله پشتیش رو کنار در ورودی خونه گذاشت و دستهاشو برای بغل خداحافظی باز کرد، درسته بغل خداحافظی.
اون نذاشت برای بدرقهاش به فرودگاه برم، میگفت وقتم تلف میشه بهجاش بهتره برای جبران بیخوابی دیشب، بخوابم.
بغلش کردم و بوییدمش، اون دستهاشو دور شونههام پیچید و صورتشو روی موهام خم کرد.
چند دقیقه بعد، بدون حرفی از بغلش بیرون اومدم تا دیرش نشه، چند لحظه نگاهم کرد بعد کولهاش رو از زمین برداشت._ گالری رو برای دو ماه اجاره کردم خیلی دلم میخواد بهت نشونش بدم لطفا برای دیدنش بیا
_ منم دوست دارم بیام اما باید ببینم برنامه امتحانات و تحویل پروژهام چطور پیش میره
سرشو به معنی تفهیم تکون داد_ دیگه باید برم، لطفا بین امتحانا حواست به خودتم باشه
از در بیرون رفت و دکمه آسانسور رو زد بهش گفتم_ رسیدی بهم خبر بده تو هواپیما هم سعی کن بخوابی چشمات سرخ شده
وارد آسانسور که به طبقه ما رسیده بود شد و تا زمان بسته شدن در برام دست تکون داد.
در خونه رو که بستم فهمیدم از همین حالا دلتنگش شدم و چقدر این خداحافظی از اون یکی برام سنگینتر و سختتر بود اصلا این حجم از وابستگی تو این مدت زمانِ هفت ماهه که بیشترشم مجازی بود طبیعیه؟!
یا قلب من داره بی جنبه بازی در میاره و شلوغش میکنه؟دو روز بعد از رفتنش؛ من برای پنجاه روز بعد بلیط به مقصد کره جنوبی رزرو کردم.
البته من میخواستم برم ایران اما خواهرم، دخترعموم و دوستم بعد فهمیدنش تو گروهمون، روی سرم آوار شدن و انقدر غر زدن که من بلیط ایران رو کنسل کردم؛ انکار نمیکنم که خودمم اینو نمیخواستم.
تمام اون مدت وانمود میکردم که سرگرم گذروندن امتحانات ترم و روزهای آخر کارآموزیم هستم اما دختربچه درونم آخر هر شب لِیلِی کنان سمت تقویم چسبیده به در کمد میرفت، روی تاریخ اون روزش ضربدر میکشید و بعد از شمردن روزهای باقی مونده و رسیدنش به دایره هایلایت شدهی تاریخ رفتنش با ذوق مثل خرگوش پاهاش رو کوتاه و پشت سرهم روی زمین میکوبید.
تههیون چند روز یکبار از گالریش عکس میگرفت و میفرستاد، اون بهم میگفت یک خلا تو گالری احساس میکنه که مربوط به نبودن منه.
چهارده روز مونده به پروازم اون عکس سلفی فرستاد که با دستش به فضایِ خالیِ کنارش اشاره میکرد، زیر عکس برام نوشت اینجا جای توئه.
من قرار بود یک هفته قبل از پرواز بهش اطلاع بدم که به دیدنش میرم اما همون لحظه، مرموز درونم ازم خواست هیچی راجعبه پروازم نگم و غافلگیرش کنم. همین باعث شد اون روزهای باقی مونده هیجان بیشتری داشته باشم و بازخوردهای متفاوت از تههیون تو ذهنم بسازم.آخرین شب، چمدون و کوله پشتیم رو آماده کنار در ورودی خونه گذاشتم، بعد از کشیدن آخرین ضربدر روی تختم دراز کشیدم.
احساس عجیبی داشتم؛ یه چیز ترکیبی از شبهایی که صبحش قرار بود به خونه مامانبزرگم بریم، شبهای قبل از رفتن به اردوی مدرسه، شب کنکورم، اولین شبی که تو هیجده سالگی تنها و به دور از خانواده در خوابگاه و شهر دیگهای سپری کردم، شبی که فهمیدم بورسیه شدم و حالا بهجای شهرِ دیگه باید کشور دیگهای برم و اولین شبی که تنها در برلین گذروندم.تمام اون شبها من استرس، هیجان، شادی و گاهی غم و ترس رو با هم تجربه کردم مثل امشب.
من استرس دارم از برخوردش، هیجان دارم از اتفاقاتی که قراره بیافته، شادم از دیدنش، غمگینم که چرا قبل از دیدن پدر و مادرم به دیدن اون میرم و میترسم از این که آیا ارزشش رو داره؟!همراه همه این حسها خوابم برد اما وقتی با آلارم گوشی بیدار شدم آرامش غریبی داشتم.
این آسودگی خیالم رو مدیون خوابی بودم که دیدم؛ توی خواب من و تههیون بین گلهای ژیپسوفیا میچرخیدیم و مشعوف حضور هم بودیم.
دیگه آخراشه :')
YOU ARE READING
Anar
Romance「Completed」 _ och es tut mir leid + excuse me?! "بنظر من دستها خیلی مهم و مرموزن، چشمها نشون دهنده افکار و روحه اما دستها انحصارا در خدمت صاحبشونن. اونا میتونن هم بهت لذت بدن هم عذاب، میتونن هم نوازشت کنن هم کبودی روی تنت ایجاد کنن. من نمیدونم با...