Achtzehn

55 24 12
                                    

دو طرف بند کوله پشتیم رو روی شونه‌هام انداختم و چمدونم رو دنبالم می‌کشیدم. همین‌جور که تو سالن دنبال تابلو راه خروج می‌گشتم با ته‌هیون تماس گرفتم؛ تماس تصویری!

چند ثانیه بعد صورتِ کَفیش صفحه گوشیم رو پوشوند اون داشت صورتشو اصلاح می‌کرد. قبل این‌که من چیزی بگم، چشم و گوش‌های اون تیز عمل کردن، نوشته‌های کره‌ایِ تابلوهای پس زمینه‌ام رو دید و سر و صدای اطرافم رو شنید:
_ دارم حروف آشنا می‌بینم همین‌طور کلمات آشنا می‌شنوم

خب نمی‌شد که تو فرودگاه اینچئون بایستم و انتظار داشته باشم مردم کره جنوبی به زبونی جز زبون خودشون حرف بزنند یا تابلوهاشون فقط به زبان انگلیسی باشه!

به طور خجالت آوری اعتراف کردم_ من خواستم غافلگیرت کنم و الانم فرودگاه اینچئونم

بی توجه به ابروهای بالا پریدهاش، دوربینِ سلفی گوشیم رو به دوربین پشتش تغییر دادم تا اطرافو ببینه.
چشم‌هاش کاملا گرد شد و لب‌هاشو به قصد حرف زدن هی باز و بسته کرد در نهایت ناباورانه خندید اما یهو خنده‌اش قطع شد و با عجله گفت_ زود خودمو می‌رسونم

قبل اینکه مخالفت کنم تماسو قطع کرد و من زیر لب گفتم_خب خودم با تاکسی می‌اومدم.

بی حرکت وسط سالن ایستادم و از گوگل‌ مپ فاصله سئول تا اینچئون رو سرچ کردم بعد فهمیدن این‌که یک ساعتی رو بی‌کار باید بچرخم سمت صندلی‌ها رفتم تا حداقل ادامه کتابمو بخونم اما با دیدن شعبه ساب وی تصمیم گرفتم اول شکممو سیر کنم.
بعد گرفتن ساندویچ ژامبونم، رفتم جایی بشینم اما با دیدن پریز خالی برق روی دیوار کنار صندلی‌ها، همون‌جا روی زمین اتراق کردم، چند دقیقه پیش هرچقدر دست انداختم تو کوله پشتیم پاور بانکم رو پیدا نکردم و حدس می‌زدم یا تو چمدون باشه یا خونه جا گذاشته باشمش. گوشیم هم هر چند ثانیه یک‌بار هشدار شارژ کمش رو می‌داد.

خوشبختانه کیف شارژر و هندزفریم دم دست بود و نیازی به زیر و رو کردن مجدد کوله‌ام نبود.
داشتم کتابی که همراهم آورده بودم رو می‌خوندم که بهم زنگ زد و پرسید کدوم سالن هستم؟
بعد آدرس دادن گوشی رو قطع کردم، شارژر و کتابم رو توی کوله گذاشتم و با برداشتن وسایلم سمت سطل زباله رفتم تا کاغذ ساندویچم رو دور بندازم.

البته در طول انجام این‌کارها سعی داشتم اضطراب یا هیجانی که داشتم رو با کندن پوست لبم مخفی کنم.
اول ته‌هیون منو دید و صدام کرد تا توجهم رو به خودش جلب کنه_اَنار

با قدم‌های بلند سمتم می‌اومد و من اون وسط فکر کردم با اون پاهای بلندش چقدر شبیه بابالنگ درازِ جودی ابوته!

خوشبختانه بهم رسید و افکار بی ربطمو قطع کرد.
بدون حرفی بهم نگاه می‌کرد انگار می‌خواست مطمئن بشه خودمم، این بار من پیش‌قدم شدم و بغلش کردم.
به محض جدا شدن از هم، هم‌زمان گفتیم:
_چقدر خوشحالم که اینجایی

+سلام

_ اِ آره سلام

نگاهم به خط قرمز کنار گوشش افتاد، بهش اشاره کردم_ اون‌جا رو زخم کردی؟

خجالت زده دستشو روش کشید _ یه‌خورده عجله کردم و حواسم پرت شد

سرمو تکون دادم و گفتم_ باید وقتی رسیدم هتل بهت زنگ می‌زدم

سریع جدی شد_ چی؟ هتل؟! وقتی من اومدم خونت تو حق نداری بری هتل

خب از اولم همچین قصدی نداشتم، خندیدم و گفتم_ فقط می‌خواستم واکنشت رو ببینم

چمدونم رو برداشت و گفت_ به کشورم خوش اومدی.






طول پرواز بین آلمان و کره جنوبی رو نمیدونم، سرچ هم کردم چیزی پیدا نکردم پس خودم تصمیم گرفتم که صبح برسه ^-^

خلاصه که به کره خوش اومدیم ;)
امیدوارم از سفرمون نهایت لذت رو ببریم.

AnarWhere stories live. Discover now