Zwölf

56 27 7
                                    

با بچه‌ها به موزه‌های شکلات و لودویگ (کلکسیون گسترده از آثار پیکاسو) رفتیم.
برای ناهار به هتل برگشتیم، حین خوردن وعده غذاییمون تصمیم گرفتیم بیشتر شیطونی کنیم و خوش بگذرونیم پس قرار شد بعدازظهر به پارک آبی و شب به شهربازی بریم.
بعد از خوردن ناهار برای رفتن به اتاق‌هامون از جامون بلند شدیم و بهم یادآوری کردیم دو ساعت دیگه لابی باشیم.

روی تختم دراز کشیدم و مشغول چت کردن راجع‌به ته‌هیون تو گروه سه نفرمون شدم.
خواهرم می‌گفت اونم دوست کره‌ای که ترجیحا بایسش از اکسو (بکهیون) باشه می‌خواد، دوستم می‌گفت ته‌هیون عاشقم شده و دخترعموم می‌گفت آخ‌جون دوماد خارجی و در نهایت سه نفری بی توجه به من و چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود ذوق می‌کردن.

میون همه این‌ها نوتفیکیشن جدید از ته‌هیون بالای صفحه‌ام اومد که باعث لبخندم شد.
"می‌خوام از این بعد روزمو با دیدن تو شروع کنم چون تو واقعا قاصدکی و برای هرکی که می‌بینتت خوش شانسی و خوش خبری میاری"

سریع جوابشو دادم_ چی شده؟

"دو ساعت بعد از تماسمون وکیلم زنگ زد که مجوز رو گرفته"

با خوشحالی نوشتم_ ایول تبریک می‌گم

از عمد کنجکاوم کرد.
"می خواستم همون موقع بهت بگم اما تو خواب بودی منم تا الان مشغول یکارایی بودم"

_ کارای گالری؟

"نه، صبح فهمیدم خیلی دلتنگ دوستم شدم می‌خوام به دیدنش برم"

اول ناباور به گوشیم نگاه کردم اما بعد با خوشحالی سمت تخت اگنس فریاد زدم_ اون داره میاد.

این خبر مثل مخدر تو رگ‌هام پخش و باعث خوشی بیش از اندازم شد.
تا شب که به هتل برگردیم تو آسمونا سیر می‌کردم اما بعدش کم کم کلافه شدم، برای خودم غر می‌زدم چرا صبح نمیشه؟ چرا خوابم نمی‌بره تا گذر زمان کمتر اذیتم کنه؟ چرا بچه‌ها اینقدر لفتش میدن؟ چرا قطار راه نمی‌افته؟ چرا نمی‌رسیم؟
ظهر که به خونه رسیدم با اینکه یک چشمم به ساعت بود که برای به استقبال رفتنش دیر نکنم باز آلارم گوشیمو برای ساعت هفت تنظیم کردم تا بهم یادآوری کنه.
ساعت شیش و نیم، پیراهن گل گلیم رو با کت جینم پوشیدم و با لبخندی که بخاطر هیجانم نمیتونستم جمعش کنم از خونه خارج شدم.

AnarWhere stories live. Discover now