دید هری :
رفتم توی ماشین نشستم و منتظرش موندم
بعد از یکی دو دقیقه دیدم داره میاد سمت ماشین یه پیراهن تابستانی اسپرت ساده مشکی پوشیده بود با کتونی های سفید
تیرگی لباسش و روشنی پوست سفیدش ، زیبایی شگفت انگیزی ب وجود آورده بودن نمیدونم چرا تا لحظه ای ک سوار ماشین بشه ، زل زدم بهش
- خب کجا بریم ؟
+ امم من یه دوستی دارم روز عروسیمونم اومده بود اسمش شانه
درحالی ک ماشینو روشن میکردم
- اها اره یادمه
+ اون یه کافه باحال داره دوست داری بریم اونجا؟
دوست ندارم با دوستاش رفت و آمدی داشته باشیم ولی خب کافه شان واقعا خوبه تعریفشو زیاد شنیدم
- باشه بریم
دید سوفی :
خیلی خوشحالم ازینکه هری قبول کرد ک بریم بیرون احساس میکنم یکم تغییر کرده
کلا آدمیه ک نمیتونه ابراز احساسات کنه با اینکه خواهرشو خیلی خیلی دوست داره ولی هیچ وقت پشت تلفن اونقدری ک باید ، ابراز احساسات نمیکنه
رسیدیم
در کافه رو باز کرد و اجازه داد من اول وارد شم دقیقا مثل اون روزهایی ک میرفتم باهاش کمپانی
نشستیم تو فاصله ای ک سفارشامونو بیارن
دیدم هری به یکی ک پشت سر من بود ولی فاصله داشت گفت :
- سلام پسر بیاین اینجا
سرمو برگردندم دیدم سلینا و نایلن
یاد حرفایی ک ب سلینا زده بودم افتادم
بغلم کرد
+ سلینا متاسفم واسه حرفایی ک زدم
چشمکی زد و
$ مهم نیست حرفشو نزن
نایل : ما دیگه داشتیم میرفتیم ک دیدیم شما دوتا اومدین
- حالا بمونید پیش ما چیزی نمیشه ک
نایل : ن ما دیگه باید بریم
و بعد رو ب من گفت
نایل : امشبم نمیاین؟ مثل این دو هفته ای ک تو مهمونیامون نیومدین ، جشن امشبم از دست میدین؟
گیج شده بودم اصلا مگه کسی مارو جایی دعوت کرد؟ حتما هری سرخود رد کرده
- ن من و سوفی امشب میخایم یکم بریم بگردیم
سلینا : باشه پس ما دیگه بریم
خدافظی کردن و رفتن همون لحظه دیدم ک کول وارد شد
YOU ARE READING
The man ( harry styles )
Fanfictionشراکت سوفیا لاج و هری استایلز در کمپانیی معروف در لندن کمپانی ک صاحبان ان پدرهای اونها بوده و حالا ... و اما شرط عجیبی ک بدای فرزندانشان گذاشتند تا در صورت عمل ب آن ارث میبرند ک این شرط باعث ایجاد ارتباط هری و سوفی میشود روشنا