سر به زیر انداخته بود و سعی میکرد با فکر کردن به برنامه امروزش حواسش رو پرت کنه.
"بعد از تعطیل شدنم تا ساعت چهار وقت دارم تا خودم رو به ایستگاه برسونم البته اگه بتونم از دستشون در برم...
بعدش هم باید به داروخانه آقای مین برم
آه اجاره اتاقم هم هنوز مونده..."در حالیکه با خودش به مشغلههاش
فکر میکرد از کناره عابر پیاده رد شد،
با اینکه از پیاده رفتن این راه طولانی خسته میشد،
حاضر بود تمام بیست و چهار ساعت آینده رو راه بره اما پاش رو توی اون جهنم نگذاره.از فکر دوباره به هم مدرسه ای هاش قلبش به درد اومد. هر چند که به همچین حرف ها و رفتار هایی عادت کرده بود، اما هر دفعه که باز هم باهاشون رو به رو میشد مثل اولین بار ناراحت میشد و اشک میریخت...
همیشه با خودش فکر میکرد که چرا باید در این حد بدبخت میبود؟!
ناشکری نمیکرد میدونست اگه مادرش نبود اوضاعاش از این هم بدتر میبود ؛اما به هر حال الان هم زیاد زندگی خوبی نداشت پس نمیتونست کاملا شکر گزار و راضی باشه!یعنی اگر این مشکل رو نداشت با اون هم مثل بقیه رفتار میشد؟
اینطور فکر نمیکرد حتی اگه نقصی هم نداشت چیز جدیدی برای آزارش پیدا میکردن چون بعضی از آدم ها زیادی بیرحماند..چشم های شفافش پر شد و غده چرکین توی گلوش باز راهش رو باز کرد که لحظه ای با حس خیس شدن پشتش خشکش زد!
حتی نمیدونست چطور واکنشی نشون بده. با اینکه زیاد سرد نبود اما ایستادن توی این هوا با لباس های خیس مطمئنن باعث لرزش پسر گرمایی میشد.
صدای قدم های بلندی اون رو به خودش آورد و نگاه
خیرهاش به آسفالت رو برای عذر خواهی بالا آورد با اینکه مقصر نبود یاد گرفته بود همیشه عذر خواهی کنه چون این شکلی آسیب کمتری میدید!با دیدن پسر روبه روش وحشت کرد و سریع نگاهش رو دزدید و چند بار عذر خواهی کرد و خم شد؛
حتی فکر رو در رو شدن با کیم تهیونگ باعث لرزش جیمین میشد، از بین حرف های همکلاسی های مغرورش شنیده بود چه کار های وحشتناکی انجام میده.
پسر مو مشکی پوزخندی از هُل بودن جوجه مقابلش زد و با خودش فکر کرد تا چه حد ازش میترسند که حتی وقتی برای عذر خواهی، از ریختن آب کمی که با رفتن چرخ ماشین توی چاله ای رو لباس پسر ریخته بود، اومده بود؛ اون با دیدنش انقدر هل شده بود که لکنت بگیره!
بدون انداختن نگاه دیگهای بهش راهی ماشین مشکی رنگش شد و زیرلب (اشکالی نداره)ای زمزمه کرد، که بعید میدونست شنیده باشه.
بعد از نشستن توی ماشین دستور حرکت کردن
به راننده رو داد.حس کرد اون قیافه ترسیده رو یه جایی دیده ولی زیاد به خودش فشار نیاورد ،چون با دیدن یونیفرم پسر فهمید به یک دبیرستان میرند و مهم تر از اون رفتار ترسیدهش گواه از شناختنش میداد.
YOU ARE READING
MY HALF SUN | VMIN
Fanfictionدرد! لمس! باعث شد گذشتهٔ تلخش از جلوی چشمهاش بگذره و بفهمه هنوز هم همون بچه بی دفاع و پر از زخمه... روی زمین پرت شد و با برخورد صورتش به موزائیک های سفید تلخندی کرد و اشک از چشمهای بستهاش جاری شد. اون همین بود، جایگاهش همینجا و زیر لگد های بقی...