دستی ورودی چادر را کنار زد.
پسری قدبلند و جوان، با زره طلایی فرماندهی اش وارد شد و تعظیم کرد.
پادشاه سری برایش تکان داد و اشاره کرد روی صندلی بنشیند. پسر اطاعت کرد و نشست.
او پارک چانیول، معاونِ فرمانده ارتش عقاب بود.بعد از اعلام جنگ کشور اسپلوگاس، پادشاه دستور آماده باش و جمع شدن نیروها را داد. ارتش عقاب که مهم ترین بخش سپاه گوتراس را تشکیل میداد تمام نیروهایش در آرگون، پایتخت شان، را اعزام کرد.
فرمانده کل ارتش عقاب، یعنی فرمانده ادل به دستور پادشاه برای محافظت از پایتخت و قصر در آرگون ماند. به این ترتیب فرماندهی ارتش عقاب در جنگ به معاون جوان فرمانده ادل، پارک چانیول واگذار شد.پادشاه معتقد بود ارتش عقاب ارتش عجایب است. فرمانده ادل افرادی را در ارتش خودش جمع میکرد که هرکدام ماجرایی عجیب داشتند اما بلااستثناء ماهر و بااستعداد بودند.
و در بین آن ها می شد گفت پارک چانیول یک نمونه بی نظیر بود و پادشاه حق میداد که فرمانده ادل با او مثل پسر خوانده اش رفتار می کند.ملازم پادشاه اعلام کرد:« فرمانده دوم ارتش عقاب، فرمانده بیون، وارد میشوند »
پسری با قد نه چندان بلند و اندام ظریف وارد شد و تعظیم کرد. پادشاه لبخند زد و به او هم اشاره کرد بنشیند.
پارک چانیول سرش را بالا آورد و به معاون خودش که برای اولین بار میدید نگاه کرد.
فرمانده ادل قبل از حرکت برایش توضیح داده بود که فرمانده بیون و افرادش، محافظان افسانه ای بندر سیرنکا هستند. ثروتمند ترین شهر کشور گوتراس، به خاطر حضور فرمانده بیون و افرادش در سال شاهد حتی یک حمله از جانب دزدان دریایی نبود.
چانیول طبق برداشتش از گفته های فرمانده ادل انتظار یک فرمانده جوان چهارشانه و برنزه را داشت اما با دیدن پسر ظریف و لاغری مثل او تقریبا ناامید شده بود.بعد از ورود چند تن دیگر از فرماندهان، پادشاه ایستاد تا سخنرانی اش را شروع کند.
قبل از آن چند لحظه مکث کرد و به صورت جوان ترین فرمانده هایش خیره شد.
چانیول، پسری حدودا بیست و پنج ساله که صورتی مصمم اما بدون اخم داشت، با چشمانی قهوه ای و درخشان و موهایی با رنگ تیره میتوانست شبیه یک پسر عادی باشد که در یک دهکده قدیمی از کلبه بیرون می اید و گوسفندها را به چرا می برد. اما لباس رزمش، چهره ی مصمم اش و شمشیرش که غلاف سرخ رنگ داشت چهره او را در ذهن پادشاه متفاوت جلوه میداد.
همینطور بکهیون. پادشاه در نگاه اول پیش خودش اعتراف کرد که او چهره ی زیبایی دارد، پوست سفید درخشان، موهای لخت روشنش که روی چشم هایش ریخته بود و چشم هایی که با خیره شدن در آن ها میشد بین رنگ خاکستری و سبزش به تردید افتاد.
پادشاه بعد از نگاه کردن به ابرو های حالت دار بکهیون که با اخمی لطیف کج شده بود، صورت بقیه فرماندهانش را هم از نظر گذراند و سخنرانی اش را شروع کرد:« ما اینجا جمع شدیم تا درباره جنگ پیش رو صحبت کنیم. پادشاه کشور اسپلوگاس سیزده سال پیش با کمک پدرم، از شورش های داخلی خلاص شد و حالا پسرش در برابر کشوری که پادشاهی اش رو مدیونشه قد علم کرده. از امروز هر کدوم از شما وظایفی دارید که باید اونها رو به بهترین شکل انجام بدید و فراموش نکنید سربازان شما مثل فرزندانتون هستن و اگر خطایی ازاونها سر بزنه شما مسئول هستید.»
YOU ARE READING
The Soft Sword
Fanfiction⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...