روز بعد وقتی سهون و کای شنیدند که چانیول قرار است شلاق بخورد با صدای بلند به او گفتند ساکت شود و دستشان را چنان مشت کرده بودند که معلوم نبود میخواهند ان را به سمت چانیول پرتاب کنند یا توی سر خودشان بکوبند.
چون چانیول وقتی درباره شلاق خوردن حرف میزد میخندید و بدون نگرانی به شوخی میگفت:« به نظرتون تا چند وقت نمیتونم راه برم؟ »
وقتی این حرف را میزد فریاد کای و سهون بلند شد و لوهان که کمی ان طرف تر ایستاده بود از جا پرید.
چانیول قبل از اینکه برای رسیدگی به کارهایش جمع را ترک کند، به لوهان گفت:« یک سری اسناد هستن که باید همراه فرمانده بیون بررسی کنم. بهش بگو یک ساعت دیگه توی اتاق فرماندهی منتظرشم »
لوهان بعد از اینکه چانیول کاملا دور شد خودش را به بکهیون رساند که در همان نزدیکی بود.
وقتی دستور چانیول را به او منتقل کرد شانه ای هم بالا انداخت:« اون خودشم میتونست بیاد اینو بهت بگه، فقط ده متر ازش فاصله داشتی »
بکهیون حواسش را با صاف کرد آستین لباسش پرت کرد:« شاید عجله داشته»
لوهان دوباره شانه بالا انداخت. بعد برای عوض کردن دسته شمشیرش که ترک خورده بود به محل نگهداری سلاح ها رفت.بکهیون همانجا ایستاد و به سربازان نگاه کرد تا اینکه خدمتکار به او گفت ناهارش را به اتاقش برده اند و او متوجه شد به طرز عجیبی گرسنه است.
به اتاقش برگشت و با سرعت غذایش را خورد. ظرف هایش را گوشه ای گذاشت و نفس عمیق کشید.
در ذهنش کلمه «قرار ملاقات با چانیول» و «جلسه با فرمانده پارک» به طرز بدی در تضاد بودند و او در سکوت درگیری ای با این دو عنوان داشت.
به سمت دستگیره در رفت و تا خواست دستش را دور ان حلقه کند یک نفر به در کوبید.
در را باز کرد و خدمتکاری را دید که از اینکه او انقدر زود در را باز کرده تعجب کرده بود.
خدمتکار دستش را دراز کرد و نامه ای را به سمت بکهیون گرفت:« فرمانده بیون.. این یک نامه برای شماست، از سیرنکا رسیده.. همین الان...»
بکهیون به دختر خدمتکار که هول کرده بود نگاهی کوتاه انداخت.
موهای نسبتا بلندی داشت و مژه های مشکی اش زیبایی دلنشینی را به صورتش بخشیده بود. نامه را از او گرفت و ارام گفت:« متشکرم»
دختر خدمتکار سرش را بالا اورد و پلک زد. اما به سرعت خجالت کشید، رنگ سرخی به گونه هایش دوید و خودش هم به سرعت از انجا دور شد.بکیهون چند ثانیه به او نگاه کرد، بعد داخل اتاق برگشت و روی تختش نشست.
نامه از طرف پدرش بود. با همان دستخط کشیده و کلمات به هم چسبیده اش در جملاتی کوتاه اما صمیمی برای پسرش ارزوی سلامتی و موفقیت کرده بود.
جملات انگیزه دهنده پدرش با اصطلاحات اشنای "پسر شمشیر به دست من " و "مبازر خوشتیپ خانواده " باعث شد حس خوبی از یاداوری لحظات گرم و بی دردسر زندگی در خانه پدرش به او دست بدهد.
از اینکه پدرش با جزئیات کامل راجب سفر دریایی تجاری اش تعریف کرده بود لبخند زد و بعد از اینکه نامه تمام شد آن را تا کرد و توی کمربندش گذاشت.
دلش میخواست ان را نزدیک خودش نگه دارد و سر فرصت جوابی برایش بفرستد.
با یاداوری اینکه باید به دیدن چانیول برود از جا بلند شد.
اتاقک فرماندهی موقتشان در قلعه سرخ، قبل تر برای استراحت نیم روزه سربازان استفاده میشد، اما بعد از تصرف قلعه با چند تغییر جزئی در وسایلش آن را به فرماندهان ارتش عقاب اختصاص دادند.
بکهیون خودش را به آنجا رساند. چانیول بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «دیر اومدی»
بکهیون با بی خیالی جواب داد:« متاسفم، درست زمانی که میخواستم در اتاقم رو باز کنم و به اینجا بیام یک دختر زیبا جلوی در اتاق ظاهر شد و همین باعث شد من دیر برسم. میتونم بشینم؟»
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Soft Sword
Fanfic⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...