🗡️ The Soft Sword 02 _ ملاقات

556 157 39
                                    

بکهیون آماده شمشیرش را در دست گرفت و با حالت دفاعی ایستاد.
چانیول هم به روش همیشگی اش شمشیر را در موازات بدنش گرفت و به حریفش نگاه کرد.
بدن بکهیون را از نظر گذراند. ظریف بود پس حتما حرکات تندی داشت و البته دست هایی که چانیول فکر نمیکرد بتوانند خیلی در مقابل ضرباتش مقاومت کنند.
مبارزه را آغاز کرد و به سمت بکهیون حمله کرد. هدفش یک ضربه دردناک به شکم بکهیون بود و بعد شمشیرش را کنار گردن او میگذاشت.
بکهیون خیلی سریع شمشیرش را به شمشیر چانیول کوباند و از خودش دفاع کرد.
چانیول متوجه شد او شمشیرش را با دو دست گرفته. یعنی قدرت نداشت با یک دست آن را نگه دارد؟
عقب رفت، خیز برداشت به سمت شانه بکهیون که ناگهان او نشست و با پاشنه اش به پای چانیول ضربه زد اما او نیفتاد.
بکهیون با سرعتی بی نظیر ایستاد و رو به چانیول لبخند زد.

چانیول اخم کرد. چه چیزی باعث می شد بکهیون وسط مبارزه لبخند بزند؟
او با دقت بیشتری به صورت بکهیون نگاه کرد و دست هایش کمی سست شد.
این لبخند متفاوت بود. موهای براق بکهیون روی پیشانی اش ریخته بود و صورتش با لبخند میدرخشید. چانیول متوجه شد به سختی جلوی خودش را گرفته که به آن لبخند پاسخ ندهد.
ناگهان شمشیر از دست فرمانده پارک با ضربه ای محکم افتاد و بکهیون شمشیرش را بی حرکت کنار گردن او نگه داشت.
چانیول حالا فهمیده بود. با یک حرکت غیر منصفانه و لبخندی افسونگر!
به حرف آمد:« تو... اینطوری... »
بکهیون شمشیرش را از کنار گردن چانیول برداشت:« شما باید در برابر این سلاح هم از خودتون دفاع میکردید فرمانده... سلاح من در شمشیر خلاصه نمیشه! »
چانیول با ناباوری گفت:« این بی انصافیه... سوء استفاده از ...»
بکهیون حق به جانب گفت:« از احساسات و غرایض طرف مقابل... درسته... اما یک مبارز توی میدان جنگ باید ذهنش رو فقط به جنگ اختصاص بده. یک دشمن زیبا با یک دشمن خشن فرقی نداره. هر دوشون اگر بتونن قلب شما رو سوراخ میکنن »

چانیول سرش را تکان داد و بیشتر از این ادامه نداد تا خجالت زده بشود.
از اینکه افسون بکهیون رویش اثر گذاشته عصبانی بود.
بکهیون گفت:« پس حالا من یک شراب ناب مهمان شما هستم »
چانیول سعی کرد لبخند بزند:« بله، میتونم ازتون بخوام نزدیک غروب به چادرم بیاین تا بتونم به خوبی از شما پذیرایی کنم؟ »
بکهیون سرش را خم کرد:« پس شما رو چند ساعت دیگه میبینم»
بلافاصله شمشیرش را در غلاف گذاشت و رفت.
چانیول خم شد و شمشیرش را برداشت.
به سختی تلاش میکرد عصبانیتش را کنترل کند. به هرحال بکهیون دشمن نبود. او یک مبارز عاقل و خوش قیافه بود. کسی که خیلی خوب میتوانست به درون حریفش پی ببرد.
چانیول فکر کرد:« باید خوشحال باشم که واقعا دشمن من نیست! »
***

بکهیون چند دقیقه تاخیر را فدای عوض کردن لباسش کرده بود و از این بابت تمام راه تا چادر چانیول را اخم کرد.
سرعتش را با نزدیک شدن به چادر او کمتر کرد. سرش را بالاتر گرفت و با سینه صاف رو به روی چادر چانیول ایستاد.
سهون به سمتش آمد و با اینکه دلیل حضور بکهیون را میدانست پرسید:« چی باعث شده به اینجا بیاین فرمانده بیون؟»
بکهیون چشم هایش را چرخاند:« فرمانده من رو خواسته بودن تا با هم صحبت کنیم »
سهون یک ابرویش را بالا انداخت:« برای فرمانده یک کار فوری پیش اومد و همین چند لحظه پیش مجبور شدن برن»
بکهیون سر تکان داد:« پس داخل چادر منتظر میمونم »
قبل از اینکه سهون او را راهنمایی کند، خودش وارد چادر شد.

The Soft SwordOù les histoires vivent. Découvrez maintenant