دروازه شهر از دور پیدا بود و افراد از پیر و جوان با دیدنش شاد شدند.
بازگشتن به خانواده هایشان بعد از حدود پنج ماه باعث میشد با تمام خستگی قدم های سریع تری بردارند.
لی نزدیک دروازه شهر متوقف شد و دستور داد پرچم ها را بالا ببرند. جلوی پیاده نظام در صف های یکی در میان پرچم گوتراس و پرچم سیاه به احترام پادشاه فقید بالا رفت.
سپس در بوق ها دمیدند. صداهای بلندی از شهر به گوششان رسید و دروازه به رویشان باز شد.
برای سربازان گویی دروازه بهشت بود و از درون شهر جلوی پایشان نور میتابید.
با وجود تمام زخم ها و خستگی ها و از دست دادن دوستان و هم رزمان رسیدن به خانه برای شان احساس خوبی داشت.
لی و پشت سرش تابوت سیاه پادشاه جلوتر از پرچم های برافراشته قدم به داخل شهر گذاشتند.
مردم گریان و خندان دو طرف راهی که به قصر می رسید ایستاده بودند. برخی فریاد می زدند و به سربازان درود می فرستادند و بعضی خانواده ها برای مردان شان دست تکان می دادند و اسم های آنها را فریاد میزند.
پیاده نظام به سمت دژ اصلی پایتخت حرکت کردند و از بین مردم کوچه و بازار رد شدند. بقیه نیز کم کم خودشان را به محوطه قصر رساندند و داخل شدند.
داخل قصر طبل ها به صدا در آمدند و تمام اشراف، اعضای دولت و وزرا به استقبال پادشاه آمده بودند.
محوطه سرسبز از سربازان پیروز جنگ پر شده بود و نقاشی ها از بالای بام قصر این منظره را به سرعت به تصویر می کشیدند.جلوتر از همه کسانی که به استقبال آمده بودند مردی قد بلند و لاغر ایستاده بود. این مرد لباس بلند و رسمی پوشیده بود و چشمان درشت مشکی اش مستقیما به تابوت پادشاه نگاه میکرد.
لی از اسب پایین آمد و بعد از او بقیه فرماندهان هم از اسب هایشان پیاده شدند.
او از پله بالا رفت. به طور آشکاری بی قرار بود و مدام آه میکشید. سرانجام وقتی جلوی استقبال کنندگان ایستاد همه روی زمین زانو زدند. دیگران شاهد این صحنه بودند.
شانه های لی افتاده شده بود:« متاسفم که نتونستم از پادشاه محافظت کنم. من بدون پدرم برگشتم»
مرد لاغر و قد بلند ایستاد، با صدای بلند که همه بشنوند گفت:« زنده باد سرورم، جانگ ییشینگ پیروز. خوشحالم که شما سالم برگشتین»
لی دستش را روی شانه او گذاشت:« ممنونم وزیر اعظم، شما در نبود ما خیلی زحمت کشیدید»
وزیر سر خم کرد و به همراه بقیه وزرا از جلوی در کنار رفت.
لی دستور داد افراد به سربازخانه بروند و استراحت کنند. فرماندهان نیز به دنبال او وارد تالار قصر شدند.
وزیر اعظم به وضوح غمگین بود و خودش جلوتر از بقیه برای بدرقه تابوت شاه به تالار اصلی داوطلب شد.
همزمان در گوشه ای از تالار دری باز شد و گروهی از بانوان از آن بیرون آمدند. همه منتظر ایستادند تا بانو آهه جلو بیاید و خوش آمد بگوید.
سوهو ناخودآگاه خودش را بین صف محافظان مخفی کرد.بکهیون با ابروی بالا انداخته و به بانو آهه نگاه کرد. زیبا بود اما به طرز مشهودی حریص و همراه با لبخند های غرور آمیز. او با احترام سر خم کرد:« درود بر سرورم، پادشاه جانگ»
چند نفر از وزرا اخم کردند. واضح بود بانو آهه از مرگ پادشاه نه تنها ناراحت نیست بلکه خوشحالی اش را با خطاب کردن شوهرش به پادشاه در همان لحظه نشان داد.
لی با اکراه جلو رفت و شانه او را لمس کرد:« متشکرم از اینکه منتظر موندی... و فرزندمون رو سالم به دنیا اوردی»
تمایل به صحبت بیشتری نداشت. عقب کشید و مسیرش را به سمت تالار اصلی ادامه داد.
بانو آهه هرچند بار ها شاهد این رفتار سرد بود، انتظار داشت با تولد فرزندشان لی کمی بیشتر به او توجه کند یا حداقل بخواهد پسرش را ببیند. اما این رفتار او باعث شد خشمگین شود. همانجا ایستاد و به دنبالشان نرفت.
بکهیون در کنار گوش چانیول گفت:« ازدواج سیاسی بدون عشق. کاملا قابل حدس بود»
چانیول تایید کرد:« اما اگر بقیه از حقیقت با خبر بشن خانواده سلطنتی نابود میشه»
بکهیون سر تکان داد. رابطه پادشاه جوان کشور با یکی از محافظان اش بزرگترین رسوایی بود که کسی حدس نمی زد رخ بدهد.
وقتی داخل تالار ایستادند تا وزیر اعظم و لی صحبت کنند بکهیون از اینکه نمیتوانست مثل لوهان و سهون و کای برود و استراحت کند حسرت خورد. در آن لحظه تنها چیزی که میخواست خوابیدن برای ساعت های طولانی بود.
وزیر با صدای بلند اعلام کرد فرمانروایان و فرماندهان همه کشورهای همسایه مراتب همدردی و تاسف خود را ابراز کرده اند و برای شرکت در مراسم سوگواری پادشاه فقید اظهار آمادگی کردند. نام پادشاه مورسیا هم در آن فهرست بود.
ESTÁS LEYENDO
The Soft Sword
Fanfic⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...