فرماندهان شروع به تبریک گفتن کردند و شاه دستی به شانه پسرش زد:« تبریک میگم لی »
لی سرش را تکان داد و تشکر کرد اما نگاهش به گوشه ای تاریک از چادر بود که چند نفر از محافظانش ایستاده بودند.
پادشاه از جا برخاست:« به مناسبت تولد فرزند ارشد پسرم، جشن میگیریم. وسایل جشن رو مهیا کنید. به افرادتون بگید که این جشن رو مدیون بانو آهه و فرزندش هستیم »
پادشاه با دست اشاره کرد که جلسه تمام شده و فرماندهان کم کم چادر را ترک کردند.
او رو به ولیعهد گفت:« خوشحالم که فرزندت سالم به دنیا اومده. من به غیر از دیدن فرزند پسر تو قبل از مرگم ارزوی دیگه ای ندارم »
به صورت پسرش نگاه کرد و ادامه داد:« بانو آهه از قبل راجب اسمش با من صحبت کرده و چون مطمئن بود تو هم موافقی من قبول کردم که اسم بچه رو جونمیون بذاریم »پادشاه آنقدر خوشحال بود که متوجه نشد با این حرف هاله ای سیاه از ناامیدی و خشم صورت لی را گرفته.
دستش را چند بار به شانه پسرش زد:« برای جشن امشب خوب اماده شو »
وقتی پادشاه از چادر بیرون رفت، لی ایستاد و به محافظانش گفت:« برین بیرون. میخوام تنها باشم »
اما قبل از اینکه اخرین نفر از چادر بیرون برود زمزمه کرد:« تو بمون »
محافظ ایستاد اما صورتش را برنگرداند.
لی از میز فاصله گرفت و به او نزدیک شد. آهسته گفت:« شنیدی که اون چیکار کرده! اسم تو رو... »
محافظ برگشت، چشم هایش از اشک برق میزد اما روی لب هایش لبخند بود:« خودتو ناراحت نکن، مشکلی نیست. به هرحال من خیلی وقت پیش اون اسمو رها کردم. خوشحال میشم که اسم پادشاه آینده این کشور باشه »لی دستش را بالا اورد تا صورت او را نوازش کند :« اما تو اون اسمو بخاطر... »
محافظ یک قدم عقب رفت و گفت:« گفتم که مشکلی نیست پس لطفا ادامه نده، من خیلی وقته که جونمیون نیستم و حالا همه سوهو صدام میکنن... نمیخوام به چیز دیگه ای فکر کنم »
لی دستش را پایین انداخت:« باشه... تو برو استراحت کن، شب با هم به جشن میریم »
سوهو سرش را برگرداند :« الان وقت استراحت ندارم و امشب هم به جشن نمیام چون نوبت نگهبانی منه... آخر شب بعد از جشن میبینمت »
بلافاصله بیرون رفت و لی را داخل چادر خالی تنها گذاشت.
***در حالی که سربازان با خوشحالی به سمت محل برگزاری جشن میرفتند، سهون پشت سر سربازی که مامور روشن کردن مشعل ها بود راه میرفت و بی توجه به اطرافش با نوک پا به سنگ ریزه ها ضربه میزد.
وقتی تمام راه محوطه جشن تا اتاقک چوبی نگهبانی توسط مشعل ها روشن شد، او سرش را بلند کرد.
سرباز مشعلش را بالا نگه داشته بود و از اینکه معاون فرمانده ارتش عقاب تمام راه تعقیب ش کرده بود حس خوبی نداشت :« من همه مشعل های این مسیر رو روشن کردم. باید برم سمت دیگه اردوگاه ، قربان »
سهون سرش را تکان داد:« کارت خوب بود. برو »
سرباز سرش را خم کرد و تا جایی که مشعل در دستش خاموش نشود تند دوید.سهون به اتاقک چوبی نگاه کرد. این اتاقک از ترکیب چند تخته چوب به هم میخ شده و سقفی با برگ درختان، به طرز نامیزان و کجی درست کنار حصار اردوگاه بنا شده بود.
اتاقک نگهبانی کارایی زیادی نداشت جز اینکه برای چند ساعت محل خواب نگهبانی میشد که ورودی اردوگاه می ایستاد. سهون فکر میکرد بخاطر همین انقدر ابتدایی سرهم اش کرده اند.
جلو رفت و تقه ای به در آن زد.
به لحظه ای فکر کرد که چانیول به یکی از سرباز ها گفت دنبال لوهان برود و بگوید لازم نیست امشب به نگهبان ها سر بزند و باید در جشن شرکت کند.
قبل از اینکه دوباره به در بکوبد این را هم یادش آمد که چطور جلوی سرباز را گرفت و گفت « من خودم میرم» و نمیدانست برای گول زدن خودش یا آن سرباز بود که زیر لب زمزمه کرده بود:« مچ بندم رو هم تو اتاقک نگهبانی جا گذاشتم »
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Soft Sword
Fanfic⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...