با اشاره دستش در باز شد و خدمتکارها با سینی های غذا وارد شدند. میز در کمتر از چند دقیقه با انواع خوراک ها و گوشت های کباب شده پر شد.
اقای بیون نگاه رضایتمندی به میزش انداخت و گفت:« خواهش میکنم شروع کنید... لوهان حواسم بهت هست، خیلی لاغر شدی»
لوهان که هنوز ظرفش خالی بود خندید:« امیدوارم این به گوش مادرم نرسه»
اقای بیون درحالی که بلند بلند میخندید گفت:« احتمالا پدرت رو مجبور میکنه یک گله گاو شکار کنه و گوشت کباب شده اش رو به مقر ارتش عقاب بفرسته... هرچند باید متشکر باشی که من توی اخرین نامه م راجب زخمی شدن تو در جنگل بلوط بهش چیزی نگفتم »
چنگال لوهان در هوا ثابت ماند. درحالی که نمیدانست باید بخندد یا نه گفت:« بکهیون، فکر کنم پدرت توی ارتش عقاب هم جاسوس داره»توجه چانیول به این موضوع جلب شد. به بکهیون نگاه کرد اما او هم داشت میخندید و گونه هایش بر امده شده بود.
سرش را برای چانیول تکان داد و زیر لب گفت :« نشنیده بگیر»
تا دقایق بعد کسی دیگر صحبت نکرد. خدمتکاران مهارت زیادی در پذیرایی مهمان داشتند و اینطور به نظر میرسید که جزو وظایف روزمره شان محسوب میشود که اگر یکی از مهمانان دستش را به سمت چیزی دراز کرد بلافاصله ان را جلویش بگذراند.
به جز صحبت های گاه و بی گاه و کوتاه اقای بیون با لوهان، بقیه فقط لبخند میزدند. این طور به نظر میرسید که هیچ کس جز لوهان نمیتواند به این خوبی با حرف های کنایه دارش اقای بیون را سرگرم و به خنده وادار کند.
سهون وقتی میدید او چطور به راحتی جملات تاجر سلطنتی گوتراس را با لحن همیشگی خودش نقض میکند و او را به چالش میکشد نمیتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
وقتی خدمتکاران ظرف های خالی را از جلوی مهمانان جمع میکردند، اقای چنگ ساعت را بلند اعلام کرد:« دو ساعت باقی مانده تا نیمه شب»
بکهیون سر چرخاند و از پنجره نگاهی به اسمان انداخت:« پدر ما باید برگردیم، نمیتونیم شب رو بیرون از مقر ارتش باشیم»
اقای بیون بلافاصله گفت:« من به این وضعیت اعتراض دارم، سربازان عادی اخر هفته رو میتونن به خانواده شون سر بزنن اما فرمانده ها حتی نیمه شب باید داخل مقر باشن»
بکهیون به خدمتکاری که بالای سرش ایستاده بود اشاره کرد که نوشیدنی دوباره نمیخواهد:« قوانین پایتخت سخت گیرانه تر از سیرنکا ست»
اقای بیون زیر لب گفت:« تشریفات بی پایان. در حالی که سیرنکا پر از شورشی و دزد دریایی بوده»
کای اهسته گفت:« اما ما نمیتونیم تا نیمه شب اینجا بمونیم...»نگاهش به سمت بکهیون بود و بکهیون بلافاصله متوجه منظور او شد. رنگ صورت سهون دوباره داشت سرخ میشد و قطرات عرق روی پیشانی اش مینشست. نیاز دوباره اش به پادزهر موقتی بانو سون هه حتی از دور مشهود بود.
اقای بیون به خدمتکارش اشاره کرد تا چیزی را برایش بیاورد و همزمان گفت:« این همه عجله لازم نیست، حتی اگر دروازه قصر رو ببندن اقای چنگ خیلی ساده با چند سکه...»
لوهان میان حرف او پرید و نگذاشت جمله اش را تمام کند. ظاهرا متوجه نبود حال سهون به مراتب بدتر میشود و حس شوخ طبعی اش در کنار اقای بیون شکوفا شده بود.
_« اقای بیون امشب به اندازه ای در مقابل فرماندهان ارشد ارتش عقاب صادقانه صحبت کردین که فقط اعتراف تون به پرداخت رشوه میتونه تکملیش کنه»
اقای بیون بلند خندید:« حتی نمیتونم زندگی بدون رشوه رو تصور کنم »
خدمتکار پنج جعبه کوچک را که روی هم گذاشته بود اورد و هر کدام را جلوی یکی از مهمانان گذاشت.
اقای بیون کف دست هایش را به هم زد:« به هرحال قبل از رفتن برای همه شما هدایایی اماده کردم که مجبورید ازم بپذیرین»
لوهان اولین کسی بود که در جعبه اش را باز کرد و بقیه هم با دیدن محتویات داخل ان میخکوب شدند. جعبه پر از سنگ های تراش خورده ریز و درشتی بود که رگه های طلا و فلزات براق دیگر وسط رنگ های تیره و روشن شان میدرخشید.
چانیول بلافاصله در نیمه باز جعبه خودش را بست:« این هدیه خیلی گرون قیمتیه اقای بیون. من نمیتونم قبولش کنم»
اقای بیون لبخند زد و دست هایش را در هوا تکان داد:« نمیخوام از این جملات بشونم فرمانده پارک. شما کسانی هستید که روزها در کنار پسر من و برای این کشور جنگیدین و این فقط یه هدیه کوچیک بود»
کیونگسو که دهانش باز مانده بود ارنجش را در پهلوی کای فرو کرد. کای هم با حالت گیجی ایستاده بود و حتی جسارت نداشت در مقابل این مرد ثروتمند گوتراس حرف بیشتری بزند.
چنگ اعلام کرد:« کالسکه دم در اماده ست»
اقای بیون سر تکان داد و گفت:« امشب رو فراموش نمیکنم، خوشحالم که تونستم از شما جوانان ارزشمند گوتراس توی خونه خودم پذیرایی کنم»
![](https://img.wattpad.com/cover/235303873-288-k282959.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
The Soft Sword
Fiksi Penggemar⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...