🗡️ The Soft Sword 11 _ فراری

345 114 7
                                    

چانیول سرش را به معنی فهمیدن تکان داد:« لطفا دیگه تکرار نشه سهون چون تحملش نمیکنم! این روزا به اندازه کافی فکرم مشغول حمله ها هست.»
سهون عقب عقب به سمت خروجی چادر رفت. نمیتوانست بیش از این خودش را کنترل کند.
آرام گفت:« بله فرمانده»
به سرعت از چادر بیرون رفت.
چانیول چند لحظه ساکت ماند تا اینکه رو به کای کرد:« برو دنبالش. حس میکنم اصلا حالش خوب نبود»
کای که حال خودش هم تعریفی نداشت اطاعت کرد. بیرون امد و به سمت چادر مشترک خودش و سهون حرکت کرد.

از دیدن سهون که روی تخت نشسته و به دستهایش خیره شده بود نگران شد.
روی تخت خودش که سمت دیگر چادر بود نشست.
اهسته و با لحنی دوستانه پرسید:« خوبی؟»
سهون سرش را بالا اورد و به کای نگاه کرد.
وقتی شروع کرد به حرف زدن کای احساس کرد صدای او گرفته :« فقط احساس بدی دارم »
کای کمی خودش را جلو کشید و به صورت او دقیق شد:« چرا با لوهان بحثت شده؟ بین شما اتفاقی افتاده؟ »
چشم سهون از اشک برق زد:« نه چیز خاصی نبوده... اما هنوز احساس بدی دارم »
کای از شوک پلک زد:« پس این ... داری گریه میکنی؟»
تصاویری از شبی که در چادر کوچکشان در جنگل لوهان را در اغوش گرفته بود از ذهنش گذشت.
هیچ توضیحی برای اینکه بعد از حرف های خشمگین و توهین آمیز او، حالا از یاداوری چهره معصوم آن شبش بغض کرده نداشت.

کای نتوانست تحمل کند از جا بلند شد و کنار او نشست:« چی شده سهون.. بهم بگو »
سهون با صدایی اهسته زیر لب گفت :« دست من نیست کای..»
نگرانی کم کم در صدای کای اشکار میشد:« منظورتو نمیفهمم... سهون بهم بگو بینتون چه اتفاقی افتاده»
سهون ناگهان بلند گفت:« من بوسیدمش»
نفس کای بند امد. سرش را کج کرد تا بهتر صورت او را ببیند:« تو.. چرا... همچین کاری کردی؟ »
سهون انگشتانش را در هم فرو برد و گردنش را خم کرد تا کای صورتش را نبیند:« دوستش دارم.. فکر کنم اون پسر مغرور لجباز خودپسند رو دوست دارم »
کای سعی کرد کنترل خودش را از دست ندهد، نفس عمیقی کشید:« یعنی تو تمام مدت... اونو دوست داشتی ؟»
سهون سرش را تکان داد:« نه تمام مدت، از اون شبی که دیدمش... »

کای مشتش را آرام به پای سهون زد:« من هم منظورم همون بود »
سهون بی توجه به کای ادامه داد:« اون شبی که تمام راه همراه با روشن شدن مشعل ها رفتم تا صداش کنم..»
لحن ش حالت خیال گونه ای گرفته بود:« اول که در زدم، باز نکرد. دوباره در زدم ، باز کرد. نگاهش که کردم میدرخشید، میخندید... بهش گفتم خوشگلی. رفتم داخل در رو بستم. در زد، باز نکردم... در زد، باز نکردم...»
کای همانطور که خشکش زده بود گوش میداد.
در روزهای سختی که همراه هم گذرانده بودند، تمرینات سخت و ویژه فرمانده ادل و ماموریت های طولانی همیشه ناظر صبر و سکوت سهون بود و هیچ وقت او را اینطور ندیده بود.
دست روی شانه اش گذاشت و محکم فشار داد :« اینایی که میگی... یه تجربه خاص و جدید تو زندگیته سهون.. درسته اون یه پسره خودپسند و لجبازه اما تو هم ادم با اراده و قوی ای هستی.»
کای وقتی سکوت سهون را دید از کنار او بلند شد و روی تخت خودش دراز کشید. به سقف چادر نگاه کرد و با یاداوری تمام اتفاقات آن روز، آه کشید.
***

The Soft SwordOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz