کای و سهون هر دو به سمت لوهان چرخیدند که قمقمه نیمه پرش را به سهون تعارف میکرد.
لوهان از چهره متعجب آن دو ابرو بالا انداخت.
به قمقمه اشاره کرد و با لحنی که انگار موضوعی کاملا آشکار را توضیح میدهد گفت:« من تشنه نیستم ، میتونی بگیریش»
سهون با تردید قمقمه را از لوهان گرفت و کای نگاهش را از ان دو نفر برگرداند.
هر چند حسی کاملا منفی به احساس سهون نسبت به لوهان داشت از دیدن هر نکته امیدوار کننده بین آن دو نفر استقبال میکرد.
سهون بعد از اینکه چند قطره نوشید قمقمه را به لوهان برگرداند.
لوهان همانطور که آن را به کوله وسایلش میبست با صدای ارامی که فقط سهون بشنود گفت:« این جبران کار خودت بود »
سهون با یاداوری زمانی که با دستان خودش به لوهان آب نوشانده بود لبخند کوچکی زد.
همه لحظات ان ماموریت در جنگل تبدیل به تصاویری خاطره انگیز در ذهنش شده بود و اینکه لوهان هم انها را فراموش نکرده باعث میشد نسبت به شب قبل احساس بهتری داشته باشد.سرانجام وقتی که خورشید در غرب از دور ترین نقطه ای که چشم میتوانست ببیند پایین تر میرفت و غروب میکرد، چانیول سرش را به سمت بکهیون چرخاند و پرسید:« به نظر تو اینجا برای غافلگیر کردن اسپلوگاس مناسبه؟ »
بکهیون نگاهی گذرا به اطراف انداخت.
هر چه جلوتر میرفتند هوا نامطبوع تر و داغ تر میشد طوری که حس میکرد زمین زیر پای اسبش گر گرفته و میسوزد.
دو طرفشان دشت خالی و بیابان برهوت ، و در سمت راست تعداد بسیار زیادی تپه های شنی دیده میشد.
بکهیون سر تکان داد:« میتونیم پشت اون تپه ها شب رو بگذرونیم. اسب ها خسته ان و افراد نیاز به خواب و غذا دارن. توی شب بدون ماه ما پشت اون تپه ها دیده نمیشیم و با این اوضاع ابدا به آتیش نیازی نداریم »
چانیول با بی تابی با دست خودش را باد زد:« نه واقعا نیازی به اتش نیست. حاضرم شرط ببندم اگر جهنمی وجود داشته باشه قطعا مثل اینجاست »بکهیون لبخند کجی زد:« شنیده بودم از بین ترک های دشت سوزان اتیش بیرون میزنه»
چانیول با کلافگی ابراز تاسف کرد:« حتما اگر جلوتر بریم با چنین چیزی هم روبرو میشیم. من فقط نگرانم افراد نتونن توی این موقعیت مقاومت کنن»
بکهیون نفس عمیقی کشید:« این یه ماموریت سخته که هرطور شده باید انجامش بدیم»
چانیول هم اه کشید. دو فرمانده جوان هر چند در خلوت خود از نگرانی شان حرف زدند، وقتی اسب هایشان را نگه داشتند و به سمت جمعیت برگشتند همان چهره مصمم قبل را داشتند.
چانیول نگاهی طولانی به چهره افرادش انداخت و فریاد زد:« پشت تپه ها استراحت میکنیم »
سربازان خوشحال شدند و فرمان را دهان به دهان به کسانی که عقب تر بودند رساندند.
اولین کسی که از اسب پیاده شد چانیول بود.
با فاصله یک ثانیه از او بکهیون پایش را از روی رکاب به سمت زمین گذاشته بود که چانیول جلو امد و دستش را گرفت.برای یک لحظه کوتاه بکهیون بین هوا و زمین معلق ماند و به دست هایشان نگاه کرد.
چانیول با حرکت بعدی اش حتی باعث شد سواره هایی از پشت سر نگاهشان میکردند تعجب کنند.
دستش را به کمر بکهیون گرفت و انگار خود او ممکن است هنگام پیاده شدن از اسب به زمین بیفتد، کمکش کرد.
برای این کارش فقط در حد زمزمه ای کوتاه توضیح داد:« مواظب باش، زمین داغه »
بکهیون حرارت زمین را زیر پایش حس میکرد اما هیچ چیز در ان لحظه برایش حیرت انگیز تر از دو دست چانیول در تماس با بدنش نبود.
چانیول اول دست بکهیون را رها کرد و بعد با مکث بیشتری دست دیگرش را از روی کمر او برداشت.
میل ناگهانی اش برای کمک کردن به بکهیون برای یک کار روزانه، به دوباره لمس کردن کمر باریک او ختم شده بود و این بار فرصت بیشتری پیدا کرد تا به این نقطه تماس بیشتر نگاه کند.
بکهیون ناخوداگاه فاصله اش را با چانیول زیاد کرد. هر چند وقتی او نیم نگاهی نه چندان خجالت زده به بکهیون انداخت در صورتش هیچ نشانی از عصبانیت یا نارضایتی ندید.
ESTÁS LEYENDO
The Soft Sword
Fanfic⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...