🗡️ The Soft Sword 19 _ کوهستان

433 105 38
                                    

بکهیون نگاهی کوتاه به دست های شان که محکم در هم گره خورده بود انداخت.
در بازار خلوت راه می رفتند و با این که لباس های غیر رسمی تنشان بود کسی هم حضور نداشت که توجهی به انها نشان دهد. اکثر مغازه ها بسته بودند و آن تعداد کمی هم که بساطشان را جمع نکرده بودند خریداری نداشتند.
چانیول آرام گفت:« اگر با لباس ارتش میومدیم به نظرت چند نفر از همین مردم برای کشتنمون تصمیم می گرفتن؟»
بکهیون نیشخند زد. متوجه شد چانیول به جواهرات و گل سر ها با دقت نگاه می کند. بلافاصله گفت:« تو که نمیخوای از این چیزای گرون بخری؟»
چانیول به سمتش برگشت و شانه بالا انداخت:«برای چی بخرم؟ هیچ بانوی اشرف زاده ای نمیشناسم که براش هدیه بخرم»
بکهیون سر تکان داد و رضایتمندانه گفت:« میخواستم همینو بشنوم»
چانیول لبخند زد. اما همچنان در بین آن جواهرات و وسایل تزیینی با دقت به دنبال چیزی میگشت.
سرانجام دست بکهیون را رها کرد و دستبندی ساده را از بین دیگر جواهرات برداشت. آن را جلوی چشم بکهیون گرفت:« به نظرت قشنگه؟»
سنگ براق و خاکستری رنگی به عنوان نگین روی دستبند تعبیه شده بود. چانیول مکث کرد:« هم رنگ چشم هاته»

بکهیون شگفت زده شد:« چانیول اون دستبند از نقره ست. قیمت ش واقعا گرونه»
چانیول دست بکهیون را جلو کشید تا دستبند را دور مچ او ببندد:« سالها حقوق ام رو گرفتم و بدون اینکه چیزی زیادی ازش خرج کنم اونا رو پس انداز کردم. حالا اونقدری پول دارم که بتونم هر چی بخوام برات بخرم»
بکهیون به دستبند که حالا به دست اش بسته شده بود نگاه کرد. از سنگ خاکستری و زنجیر نقره ای دور مچ اش خوشش آمده بود و در حقیقت دوست داشت آن را داشته باشد. با این حال زیر لب گفت:« من پسر تاجر سلطنتی گوتراس و ثروتمند ترین مرد کشورم. هر چیزی که بخوام برام فراهمه»
چانیول محکم گفت:« چیزی که من برات میخرم با چیزی که پدرت برات میخره فرق میکنه. میتونی همیشه نگهش داری و وقتی نگاهت بهش میوفته یاد من بیفتی»
بکهیون لبخند زد و نگاهش به چانیول آنقدر محبت آمیز بود که او هم چند ثانیه برای خیره شدن به بکهیون مکث کرد.
رو به فروشنده پرسید:« قیمت این چنده؟»
خانوم فروشنده رد انگشت چانیول را گرفت و به دستبندی که توی دست بکهیون بود نگاه کرد. او که عادت کرده بود مردم فقط به جواهرات و کالاهایش نگاه کنند و بروند، از اینکه یک نفر قیمت آن را پرسیده بود ذوق زده شد:« اون دستبند آقا... قیمت اش تا قبل از جنگ صد و سی سکه بود اما حالا هشتاد سکه هم میفروشمش... می خواین براتون بذارمش داخل جعبه؟»
چانیول سکه هایش را که داخل یک کیسه بود به او داد:« لازم نیست. این بیست سکه گوتراسه. ارزشش به اندازه هشتاد سکه...»
زن خیلی زود کیسه را از چانیول گرفت و تا کمر خم شد:« متشکرم، مبارکتون باشه اقا»
چانیول سر تکان داد و همراه بکهیون از آنجا دور شدند.
بکهیون در حالی که با حق شناسی دستبند دور مچ اش را لمس میکرد گفت:« میشه اینطور برداشت کرد که تو ولخرج هستی چانیول»
چانیول با خنده گفت:« خودم هم تا چند وقت پیش نمیدونستم میتونم ولخرج باشم»

The Soft SwordDonde viven las historias. Descúbrelo ahora