سکوتی بین جمع در افتاد که پادشاه با لبخند آن را شکست:« اسپلوگاس باید از جوانان ارتش من بترسه، اینطور نیست؟ »
او چانیول را مخاطبش قرار داد و جدی گفت:« این دستور مستقیم پادشاه به فرماندهان ارشد ارتش عقابه! چهار روز بهتون فرصت میدم و انتظار یک نتیجه کاملا دقیق با مدرک دارم. »
هر سه نفر تعظیم کردند و چانیول بلند گفت:« با طلوع خورشید حرکت میکنیم»
پادشاه به انها اجازه خروج داد.چند قدم دور تر از چادر فرماندهی چانیول نگاهی به اسمان تیره و سیاه بالای سرش انداخت:« خب گمونم فقط چند ساعت وقت داریم تا اماده بشیم »
بکهیون همانطور که راه چادر خودش را پیش گرفته بود گفت:« به محض طلوع آفتاب بیرون از اردوگاه اماده ام»
چانیول و سهون دور شدنش را نظاره کردند.
سهون که هنوز سرش پایین بود با شرمندگی زمزمه کرد:« متاسفم فرمانده »
چانیول همانطور که از مسیر رفتن بکهیون چشم میگرداند، آهی کشید :« متاسف نباش، زنده برگردوندن لوهان برای ارتش خیلی ارزشمنده... هرچند برام عجیبه که چطور بی احتیاطی کرده و به این شکل باهاشون رو به رو شده. »
سهون لبش را گاز گرفت. برای ارائه گزارش ، صحبت های خودش و لوهان و بوسه شان را حذف کرده بود و هیچ قصدی نداشت که آن را برای کسی تعریف کند.زیر لب گفت:« لوهان... تقصیری نداشت»
چانیول سرش را تکان داد:« من به استعدادهای اون واقفم سهون، درک میکنم... تو هم بهتره بری استراحت کنی »
سهون سعی کرد لبخند بزند:« قبل از استراحت... کاش میشد به فرمانده لوهان سر بزنم »
چانیول دستش را پشت سهون گذاشت و او را به دنبال خودش کشاند:« بهتره صبر کنی به هوش بیاد... من بهت اجازه میدم برای فردا دو ساعت بیشتر بخوابی، بعد از اون همراه کای و در نبود من کلی کار برای انجام دادن دارید »
سهون نگاهش را از راهی که به چادر درمان میرسید گرفت:« تا طلوع افتاب نمیخوابم... شما رو بدرقه میکنم»
***کای افسار را به دست چانیول داد:« همسفری با فرمانده بیون باید سخت باشه»
چانیول خندید و گردن اسبش را نوازش کرد:« تو نباید راجب فرمانده دومت اینطوری حرف بزنی کای.. و درضمن اون اصلا ادم بدی نیست »
کای شانه بالا انداخت :« به هرحال من هیچ وقت داوطلب نمیشم که باهاش به ماموریت برم.. اما تو از اول با ما فرق داشتی چانیول »
خطاب کردن فرمانده یک ارتش با اسم کوچک، چیزی نبود که بین هر سرباز و فرمانده عادی ای رخ بدهد. اما در آن جمع سه نفره، هیچ کس تعجب نکرد.سهون موهای تیره اش را از روی چشمش کنار زد و به اسمان که کم کم رنگ تیره ش به روشنی میگرایید نگاه کرد:« فکر کنم دیگه باید بری.. مواظب خودت باش و سلامت برگرد »
چانیول به هردویشان لبخند زد:« نگران من نباشین پسرا... در نبودم کاملا مراقب باشین و تا حد ممکن نذارین کسی متوجه غیبتم بشه »
سهون سرش را تکان داد:« خیالت راحت فرمانده پارک »
چانیول سوار شد، ضربه آرامی به اسبش زد و از پشت چادرها تا بیرون اردوگاه تاخت.
ESTÁS LEYENDO
The Soft Sword
Fanfic⚔️ " شمشیر نرم " ⚔️ 🏹 کاپل: چانبک، هونهان، سولی، کایسو 🏹 ژانر: تاریخی، رمنس، اکشن، درام 🛡️ در حال انتشار ~ برش هایی از داستان: * « هیچ کس دوست نداره چیزی که مال خودشه از دست بده فرمانده پارک.. اما گاهی این اتفاق میفته... و تو الان چیزی برای خودت...