بعد از سه سال

556 28 12
                                    

کجا؟ دقیقا کجای بیست و اندی زندگیم رو قدم درست برداشته بودم که حالا به محض باز کردن در خونه ام –
خونه ای که فقط ادای خونه بودن رو در می آورد وگرنه بزرگترین نقشی که ایفا میکرد جلوگیری از خیس شدن زیر بارون بود - باید با یه کت خاکستری، دقیقا روی کاناپه ی رو به روی تلوزیون مواجه بشم؟
همچین چیزی منو میگرفت و پرت میکرد به جایی که خودمم نمیدونم کجاست، احساسات مختلف بهم هجوم
آورده بودن و این اتفاقیه که معمولا برای من نمیفته. هم به اندازه ی وقتی ک سه تار میزدم، ذوق زده بودم هم مثل وقتی
که بین نوت ها گیر میکردم، عقلم به جایی قد نمیداد و هم اونقد عصبانی بودم که نمیدونستم چه بلایی سر کسی
که همچین شوخی ای کرده بیارم.
قطعا کار یه آشنا نمیتونه باشه چون کسایی که منو میشناسن میدونن اگه اخلاقم به لجن کشیده بشه قضیه به
کجا ختم میشه، داشتم به روش ها سلاخی کردن مزاحم فکر میکردم که یه نفس گرفتم و یکم خودم رو جمع و جور
کردم.
چشمامو رو هم فشردم و صدامو طوری که تو خونه بپیچه بالا بردم: خیلی جرات داری که پاتو گذاشتی تو خونه ی آریا عظیمی نژاد
چرا اسممو گفتم؟ یعنی کسی که همینطوری اومده تو خونه ام اسمم رو نمیدونه؟ بازم افکارم داشت به جاهای
دیگه پروازمیکرد که چیزی که چند ثانیه بعد دیدم بال افکارم رو طوری چید که حس کردم دیگه نمیتونم به
چیزی فکر کنم.
در اتاق خوابم باز شد و چهره ی فشرده از درد مردی رو دیدم که سه سال طول کشید تا به خودم بفهمونم دیگه
نیست و نباید خوابشو ببینم!
فکر کنم خدا بازم شوخیش گرفته بود و دلش میخواست سر به سرم بذاره چون حضور همچین توهمی با این
وضوح اونم تو خونه م برام یکم زیادی بود. نمیدونم چطور دست و پامو گم نکردم و داد و بیداد راه ننداختم فقط
میدونم نمیتونستم قدم از قدم بردارم
چشمامو چند بار به هم زدم و به چشمایی که رو به روم بودن نگاه کردم، چشمایی که الآن پر از درد بودن، دردی که
نمیدونم از کجا اومده بود و گودی زیر چشمش رو بیشتر ب نمایش میذاشت، ته ریش داشت و موهاش بخاطر
عرقی که کرده بود به پیشونیش چسبیده بودن، روی پیرهن سفیدش رد خون بود و یکی از لباسای منو تو دستاش گرفته بود .
بالاخره لب هاشو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه
- سلام...
خب الآن به جای اینکه تو آغوش بگیرمش و تو خودم حلش کنم باید زیر بار کتک میگرفتمش و ازش
میپرسیدم تو قرار شد کار احمقانه‌ ای نکنی تا من برگردم مگه نه؟ بهت گفته بودم هر اتفاقی افتاد بمون، مگه نه؟ من
بهت گفته بودم بهت احتیاج دارم و تو بازم به حرفم گوش ندادی و بعد از این همه مدت با این سر و وضع اینجا ظاهر میشی ... حتی فکر کردن بهش هم باعث هجوم خون
به سرم میشد . ولی نه، نباید اینطوری میگفتم و همه چیزو خراب میکردم حالا که حتی نمیدونستم توهمی که
میبینم خودشه یا نه
بالأخره قدم از قدم برداشتم و بهش نزدیک شدم، دستمو جلو بردم و روی شونه ش گذاشتم... حتی میتونستم
شدت تبی که داره رو از روی پیرهنش حس کنم... بین همه ی سوالاتی که ازش داشتم و مطمئنم یکی از یکی
مهمتر بودن یه سوال بیشتر از بقیه خود نمایی میکرد... اون تب داره؟
قبل از اینکه بخوام این سوال رو به زبون بیارم یه قطره خون گرم فاصله ی بین ابروی شکافته ش تا گونه اش رو
عجولانه طی کرد و خودشو به زمین رسوند، میدیدم که لباسش داره قرمزتر میشه و قبل از اینکه بخواد حرف
دیگه ای رد و بدل بشه من بودم که اونو بین زمین و هوا گرفتم و با یه عالمه سوال بی جواب تنها موندم.

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now