دلبر

126 18 18
                                    

هوز سر و کله ی سپیده‌ی صبح پیدا نشده بود که از اداره زدیم بیرون. باید همه ی اون مسیری که اومده بودیم رو پیاده برمیگشتیم و خدای من، همه ی انرژیمو جمع کرده بودم تا فقط برسیم و به وصال بالش برسم. به سید نگاه کردم و گفتم: از من نشنیده بگیر ولی حس میکنم یکم دلم برای آبان تنگ شده
همینطور که خمیازه ای میکشید گفت: نشنیده میگیرم، با توجه به داد و بیداد های چند ساعت پیشت باورم نمیشه این حرفو داره همون آدم میزنه
به پشت سرم دستی کشیدم و گفتم: آره خودمم میدونم، ولی محبت خیلی سریع تو دل ریشه میکنه، عشق لبه‌ی پرتگاه تباهی نگهت میداره، همونجا که حس میکنی دیگه کسی یا چیزی وجود خارجی نداره
- فکر نمیکردم از این حرفا هم بلد باشی
بادی تو گلو انداختم و گفتم: کجاشو دیدی
راهی که اومده بودیم رو با شوخی و خنده برگشتیم تا به خونه ی آقای راد رسیدیم، سید کلید انداخت و در رو باز کرد و خودش داخل رفت، کنار در وایساد و بعد از اینکه من وارد شدم در رو آروم بست، با چشمایی که به زور باز میشدن برگشتم سمتش و گفتم: شب بخیری که دیشب گفتم پنج دقیقه هم دووم نداشت
با دست راستم بازوی چپش رو فشار آرومی دادم: آروم بخوابی . و بعد از شنیدن تو هم همینطور جفتمون به اتاق هامون رفتیم. پتو رو کنار زدم و خودمو به تخت سپردم که دیدم روزبه داره چشماشو باز میکنه، آرنج دستشو تکیه گاه بدنش کرد و گفت: کجا بودی؟
- باورت نمیشه دیشب چه اتفاقایی برام...
و قبل از اینکه بخوام جمله ام رو کامل کنم به خواب عمیقی فرو رفتم...
....
نمیدونم چرا وقتی نسیم خنکی، روی تنم به آرومی رژه میرفت و رویاهام برام قلاب میگرفتن تا به آسمون برسم و در عین حال، حس امنیتی که از پتو دریافت میکردم بیش از حد شده بود باید حالیم بشه که الآن وقت بیدار شدنه.... سعی کردم چشمامو باز نگه دارم و ساعت روی میز رو ببینم که متاسفانه موفق نشدم، کش و قوسی به بدنم دادم و لبه ی تخت نشستم، ساعت حدودا ده بود و با این اوصاف اونقدرا هم نخوابیده بودم. بلند شدم تا آبی به سر و صورتم بزنم و به محض خارج شدن از اتاق متوجه صدای جدی آقای راد شدم که ظاهرا داشت به بچه ها مطالبی رو گوش زد میکرد. بعد از اینکه آبی به سر و صورتم زدم وارد آشپزخونه شدم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم که آخرشم به یه لیوان چایی بسنده کردم و وارد هال شدم، همه مشغول یادداشت برداری بودن که آقای راد گفت: همین امروز و فردا وقت دارین، تا امشب یه دفاعیه بنویسین، سعی کنین بهترینِ خودتون باشین، فردا باهم روی دفاعیه هاتون کار میکنیم و کسی که بهترین دفاعیه رو ارائه بده روز دادگاه کنار من میشینه، همچین فرصتی زیاد براتون پیش نمیاد چون ممکنه که حتی فضا رسانه ای بشه، وقت رو تلف نکنین
دوبار کف دستاشو به هم کوبید و همینکارش بچه ها رو متفرق کرد. روزبه با عجله به سمت من اومد و بازوم رو گرفت و منو کشوند کنار
- آروم باش حیوون چاییم ریخت
بهم نگاه کرد و از اون لبخندایی بهم زد که من ازت یه چیزی میخوام به نفعته قبول کنی
- چی میخوای روزبه؟
- برنامه‌ات برای ظهر چیه؟
- اگه داری ناهار رو میگی که برنامه ای ندارم
بهم خیره شد و چیزی نگفت، ادامه دادم: من چه برنامه ای میتونم داشته باشم، این چه سوالاییه میپرسی
- خب پس ازت میخوام دوساعتی سر و کله ات پیدا نشه تا ما بتونیم روی دفاعیه کار کنیم
گوشه ی لبم با شنیدن کلمه ی ما بالا رفت، عملا داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه و منم دیگه اذیتش نکردم
- باشه بعد از ناهار خودمو گم و گور میکنم
- دمت گرم
و بالافاصله با لبخند ازم دور شد، سری تکون دادم و ادامه ی چاییم رو خوردم.
ناهار امروز برعکس شام مفصل دیشب به ساده ترین حالت ممکن صرف شد، آقای راد به تعدادمون ساندویچ و نوشابه گرفته بود و بچه ها هرکدوم گوشه ای دستشون گرفته بودن و همینطور که مشغول بودن میخوردن.
وارد اتاق شدم و دلبر رو برداشتم تا از خونه بزنم بیرون که دیدم سید یه گلدون دست گرفته و به سمت ته راهرو میره. بلند صداش زدم: جایی میرفتی؟
شوکه برگشت و با دیدن من لبخند زد: اگه میخوای دنبالم بیا، میخوام به گلا آب بدم.
سوال دیگه ای نپرسیدم و دنبالش رفتم. نمیدونستم که قراره با چی رو به رو بشم. پله ها رو بالا رفتیم و وارد پشت بوم شدیم. خدای من یه گلخونه ی شیشه ای رو پشت بوم ساخته بودن که پر از گلای جورواجور بود.
شیشه های رنگی که تو دیواره ی گلخونه کار شده بود باعث میشد آفتاب با رنگای مختلف وارد گلخونه بشه. بی اختیار همینطور که محو شده بودم گفتم: اینجا واقعا قشنگه
جلو رفت و در گلخونه رو باز کرد و گفت: بفرما داخل
با لبخند وارد شدم. سید مشغول آب دادن به گلها شد و منم هوای مطبوعی که اونجا بود رو وارد ریه هام میکردم. بعد از اینکه همه ی گلها رو آب داد رو به من گفت: بریم؟
- چون بچه ها گرفتار دفاعیه نوشتن بودن میخواستم یه سر برم بیرون که مزاحمشون نباشم و خودمم یکم سه‌تار بزنم، تا حالا دست گرفتی؟
سری تکون داد و گفت: نه هیچوقت
سه‌تارم رو از تو کیفش بیرون آوردم و دادم بهش، روی زمین نشستیم و من با شیطنت بهش گفتم: خب منتظرم، میخوام بهت گوش کنم
بدون اینکه پرده ها رو بگیره فقط با نوک انگشتش باعث شد دلبر صداهایی تولید کنه که اگه خودش میشنید تا یه هفته قهر میکرد. خندیدم و روی زمین خودم رو کشیدم و جلو بردم. دست چپش رو گرفتم و گفتم: نگاه کن اینا پردههای سه تار هستن، برای اینکه تن صدا بالا و پائین بشه باید ازشون استفاده کنی
و سه تا انگشتش رو، روی پرده ها فیکس کردم
- انگشتم به آخری نمیرسه
- خودمم همین الآن نشونت دادم که چطور دستاتو بذاری، با ریتمی که بهت میگم سیم پائینی رو به صدا در بیار، نباید دستت رو بذاری روی پرده ها، صدا رو خفه میکنه، باید قبلش باشه، دقیقا اینطوری
دست راستم رو روی انگشت هاش گذاشته بودم: خب حالا شروه کن
با ریتمی که گفته بودم تار میزد و منم با گرفتن پرده ها کمک میکردم که حداقل صدای گوش خراشی ازش بلند نشه. همه ی حواسش رو به نواختن داده بود، مثل شاگردایی که میخوان هرطور شده استادشون رو تحت تاثیر قرار بدن و اصلا حواسش نبود که بهش خیره شدم. نگاهمو ازش گرفتم و خودمو ازش فاصله دادم.
وایسادم و خودم رو یکم تکوندم: گرفتن پرده ها رو تمرین کن تا من یکم از این بالا اطراف رو ببینم، راستی...
یهو تو چشمام خیره شد و باعث شد حواسم پرت بشه، اصلا نمیدونستم چی میخواستم بگم
- یادم رفت چی میخواستم بگم، ماهیا هم حافظه‌شون مثل من نیست، من همین بیرونم
در رو که داشتم میبستم صدای زمزمه اش رو شنیدم و بازم سرم رو داخل بردم و پرسیدم: چیزی گفتی؟
- نه با خودم بودم
بعد از آهایی که گفتم در رو بستم و تکیه ام رو به لبه ی پشت بوم دادم، گفت حرفی نزده ولی من حاضرم قسم بخورم که شنیدم: امیدوارم یادت نیاد تا بیشتر بتونی بمونی...

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now