بد تر از نیکوتین

116 18 21
                                    

چند روزیه که دائما میخندم


اگه امروز رو هم حساب کنم دقیقا 15 روز و چند ساعتی میشه که تو اصفهان و خونه‌ی آقای راد هستیم، صادقانه بگم تو مسیر اصفهان یکم پشیمون بودم که چرا حاضر به طی کردن این مسیر شدم و میترسیدم اونطوری که فکر میکردم نباشه، انگار به دستام طناب بسته بودن و مثل روش سلاخی کردن مغول ها از دو طرف میکشیدن تا بدنم رو تکه تکه کنن ولی همینکار باعث شکافتن سینه ام و روییدن گل قشنگی ازش شده بود. گلی که باعث شده بود من بیشتر لبخند بزنم، بیشتر حرف بزنم، بیشتر بنوازم و بیشتر آهنگ بنویسم، گلی که دور تا دور روحم پیچیده بود و حال و هوام رو عوض میکرد. و صد البته که خود به خود اینطور نشده بودم، میگن وقتی میخوای تانگو برقصی باید حتما دو نفر باشین، پیچش ها، انحنا ها و حرکات همراه با یه نفر دیگه معنا پیدا میکنه.. تو این همه سال که مشغول دنیای موسیقی بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همه ی حقیقتش جدی نگرفت، میشه غرق خیال شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد، حتی میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد، منم سعی میکنم چیزی رو زیاد جدی نگیرم، تا نه ترسی از آینده داشته باشم نه حسرتی برای گذشته و بخاطر همین دائما با خودم تکرار میکنم که مزه ی زندگی به حاشیه هاشه وگرنه خودش مفت نمی ارزه. بالاخره باید از یه جا شروع کرد و منم تصمیم گرفتم جرئتم رو جمع کنم و بزنم تو دل حاشیه، یه بار تو جمع گفت لبخند، صورت رو زیباتر میکنه، نمیدونم چرا ولی چند روزیه که دائما میخندم.


انتهای خودکار رو به دفترچه کوبیدم تا بیشتر بنویسم ولی ایده ای برای ادامه دادن حرفام نداشتم و قلمم هم نمیتونست کلاف پیچیده ی حرفای بیشمارم رو از هم باز کنه، زیر نوشته هام تاریخ زدم ودفترچه رو بستم. تکیه ام رو به صندلی دادم و به سقف نگاه کردم... هیچی تا ابد طول نمیکشه... همه باید یاد بگیرن تو لحظه زندگی کنن... آخ اگه این سر درد بذاره...
دیروز دومین پرونده ی آقای راد و بچه ها با موفقیت طی شده بود و شب همه ی ما با هم به رستوران رفتیم و دلی از عذا درآوردیم. سری چرخوندم و به جای خالی روزبه که با سارا رفته بود بیرون نگاه کردم و لبخندی زدم ولی سر دردم باعث شد لبخندم رو خیلی زود جمع کنم. چراغ مطالعه رو خاموش کردم و شقیقه هامو محکم بین دستام گرفتم ولی فایده نداشت... همینطور که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم به طرف آشپزخونه رفتم تا مسکنی چیزی پیدا کنم. امین تو هال روی کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند، آروم بهش نزدیک شدم: امین، مسکن نداری؟
نگاهشو از کتاب گرفت و بهم خیره شد: نه، توی کشو اولی تو آشپزخونه یه ظرف دیدم که دارو توش بود، اونجا رو بگرد ممکنه چیزی پیدا کنی


- باشه


تو ظرف دارویی اثری از مسکن قوی نبود. راهی اتاق سید شدم و بدون در زدن دستگیره ی در رو فشار دادم و آروم سرم رو داخل بردم و درست حدس زده بودم... خواب بود... نمیخواستم بیدارش کنم ولی این سردرد رو هم نمیتونستم تحمل کنم، لبه ی تخت نشستم و صداش زدم


- سید پاشو


بعد از چند باری که اسمشو به زبون آوردم چشماشو باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت: اتفاقی افتاده؟


- سر دردم خوب نمیشه، میتونی برام یه مسکن پیدا کنی؟


- آره صبر کن


پتو رو کنار زد و همینطور که چشماشو میمالید از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد با یه مسکن و یه لیوان آب برگشت.


- همه ی آب رو همراهش بخور


با گفتن باشه ای لیوان و قرص رو ازش گرفتم و خوردم.


- چی شده این سردرد یهو از کجا پیدا شد؟


- بعد از ظهر مشغول آهنگ نوشتن بودم و به بن بست خوردم، زیادی به کله ام فشار آوردم و عصبی شدم


- تو مهارت عجیب و غریبی تو آزار دادن خودت داری


- آخه وقتی یه کاری رو شروع میکنم باید تمومش کنم، نمیتونم بذارمش برای بعد


- کار طولانی رو باید تقسیم کرد، مگه این کله ی بیچاره چقد میتونه کار کنه


دستشو چند بار بالای سرم تکون داد: ببین داره ازش دود بلند میشه


لبخندی زدم، حس کردم برای یه لحظه سردردم رو فراموش کردم، نگاش کردم: میشه حواسمو پرت کنی تا سر دردم رو، یادم بره؟
چند ثانیه بهم خیره موند و بعد گفت: چهارزانو روی تخت بشین
پاهامو جمع کردم... روی تخت رو به روی همدیگه نشسته بودیم.


- تو بدن قسمت هایی وجود داره که انرژی رو حمل میکنه، همون نقاطی که توی طب سوزنی کاربرد داره، ولی یه وقتایی با مالش دادن و ضربه زدن بهشون هم میشه انرژی رو آزاد کرد


دستشو جلو آورد و انگشت اشاره و وسطیش رو بین دو تا ابروم گذاشت و آروم فشار داد و دایره وار چرخوند: مثل اینجا... چند ثانیه بعد بغل چشمم دقیقا جایی که استخوان هست رو فشار داد و چند بار بهش ضربه زد: و اینجا


دستای سردش روی پوست صورتم میلغزید و تک به تک جاهای به خصوصی رو فشار میداد و همه ی سلول های صورتم از این لمس ها شوکه شده بودن... زیر چشم، زیر بینی، چونه ... دستامو گرفت و مچ دستامو فشار داد... بدون اینکه بهم نگاه کنه خودشو جلوتر کشید و دست راستش رو از روی قفسه ی سینه ام پائین آورد تا به جناغم رسید و با دست چپش هم بازوم رو گرفته بود... تضاد عجیب و غریبی تو بدنم بوجود اومده بود، انگار بخاطر لمس های گاه و بیگاه باید آدرنالین توی رگهام به قدری بالا میرفت که رگم رو پاره کنه، درست مثل وقتی که آتیش به بنزین میرسه... ولی آرامشی که به دنبال داشت مانع از هیجانی شدن من میشد و پارادوکس دلنشینی وجودم رو گرفته بود، ضربان قلبم آروم تر و نفسهام منظم تر شده بودن


- همینجا دراز بکش


سرم رو روی بالش گذاشتم و پاهامو دراز کردم، یکم عقب تر رفت و یکی از پاهامو گرفت و جورابم رو آروم بیرون آورد و شروع به ماساژ دادن کف پام کرد. دلم نمیخواست دست نگه داره، نمیدونم مسکن داشت اثر میکرد یا این ماساژ ها ولی هرچی که بود منو معتاد خودش کرده بود و پلک هامو سنگین، مثل نیکوتینی که روی لبات حس میکنی و نمیتونی بیخیالش بشی، شایدم یه چیزی بدتر از نیکوتین. پلک هامو از هم باز کردم و بهش خیره شدم که چطور با آرامش کارشو انجام میده، یه هاله از آرامش اطرافش بود که تا شعاع چند متری اثر میکرد. شکسپیر درونم بیدار شده بود و تو خیال خودم داشتم بهش میگفتم بی احترامی که از طرف من به ارزشمند ترین دستای دنیا شده رو ببخش... ولی شاید اونقد خسته بودم که نتونستم به زبون بیارمش... شایدم ترسو!

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now