آخرِ قصه

99 12 27
                                    

سلام ...
نمیدونم این چندمین نامه ایه که برات مینویسم دیگه حسابش از دستم در رفته، یه زمانی وقتی جوون تربودیم نامه هایی مینوشتم که با خیال خودم قرار نبود هیچوقت بهت تحویل بدمشون و اون زمان به ذهنم هم خطور نمیکرد که یه روز تو نامه با خواهش و تمنا بخوام که همدیگه رو ببینیم... دقیقا نمیفهمم چرا دیگه درخواست ملاقات های منو قبول نمیکنی؟ آره به گوشم رسوندی و آخرین باری که اومده بودم ببینمت هم بهم گفتی ولی حرفات حتی یه بچه رو هم نمیتونست قانع کنه... از دستت دلخورم و اولین باری هم نیست که دارم اینو بهت میگم. اون لحظه ای که به دستات دستبند بسته بودن- دستبندی که من هنوزم معتقدم برای دستات مجازات بی رحمانه ای بود- و تو رو تو دادگاه این ور و اون ور میکشوندن داد زدی و گفتی که بیخیال نمیشی، گفتی ما یه بار از هم دور بودیم دیگه نباید دور بمونیم، گفتی زمان بالاخره ما رو به هم برمیگردونه ولی انگار دیگه خودت حرفای خودتو باور نداری! هروقت که روزبه که برای دفاع از تو دادگاه رو به خاک و خون میکشید تو فقط با یه لبخند اعصاب خورد کن بهش نگاه میکردی و مطمئنم فقط و فقط تو فکرت این میگذشت که آی مردم... این رفیق منه ها بهش نگاه کنین! و حتی یه لحظه هم برای ثابت کردن بیگناهیت تلاش نکردی... البته بیگناه هم نبودی، بالأخره وقتی با آدمای ناجور میگردی و ازشون تفنگ میگیری باید فکر اینو بکنی که ممکنه لو برن و اسم تو رو هم به پلیس بدن... تو خیلی احمقی آخه کی اسم واقعی خودشو به قاچاقچیای اسلحه میگه تا بعد به جرم حمل سلاح گرم تحت تعقیب قرار بگیره؟ وای هروقت بهش فکر میکنم سرم سوت میکشه... اصلا تو فکر کردی عاشق تو بودن راحته؟ وقتی بعد از 5 سال بهم گفتی که هنوزم نصف زمان حبست نگذشته و بهتره ترکت کنم چه فکری پیش خودت میکردی؟ منی که این همه سال پات موندم هنوزم میتونم مصمم تر از قبل به پات بمونم. من حتی یه لحظه هم سعی نکردم که ازت فاصله بگیرم، نمیدونم چقد باید سعی کنم تا از کسی مثل تو دل بکنم ولی مطمئنم که هیچوقت موفق نمیشم. اگه بذاری ببینمت مطمئنم همه چیز بهتر هم پیش میره پس سعی نکن با این کارات بینمون فاصله بندازی چون هیچوقت موفق نمیشی. اون زمانایی که همدیگه رو میدیدم همه چی خوب بود. با اینکه فقط پشت شیشه نشسته بودی و اون گوشی مزاحم شنیدن صداتو سخت میکرد ولی همه چی خوب بود... خوب که نبود ولی بهتر از الآن بود... راستش یکم دلم برات تنگ شده... برای اون زمانایی که شوخی میکردیم، تو سر به سر من میذاشتی... مینوشتی و من ازت میقاپیدم تا بخونم. این روزا همه ی اون خاطره ها مثل یه فیلم دائما جلوی چشمام به نمایش در میان ولی من خودتو دارم و نباید اینقد خیالاتی بشم، نه؟ لطفا درخواست ملاقات منو قبول کن وگرنه اینقد نامه مینویسم تا کلافه شی... دوستت دارم
انگشت هامو از کیبورد فاصله دادم، عینکم رو بیرون آوردم و بعد از مالیدن چشمام دستی به موهام که الآن جوگندمی شده بودن کشیدم.
- چی مینویسی؟
با دو تا لیوان چایی وارد اتاق شد و روی میز گذاشتشون. دستشو روی شونه ام گذاشت و به طرف نوشته هام خم شد. نوشته هایی که با دست من نوشته شده بودن ولی مال خودم تنها نبودن. اولین صفحه رو باز کردم و همینطور که به صندلی تکیه میدادم گفتم: بخونش
دستشو گرفتم و فشار خفیفی بهش دادم. بعد از چند لحظه سکوت طوری که انگار شصتش خبر دار شده باشه با ابروهایی بالا رفته گفت: این که...
- داستان زندگی خودمونه... وقتی میگم نمیخوام بنویسم و تو اصرار میکنی که بنویسم نتیجه اش این میشه... البته مثل بقیه ی نوشته هام قرار نیست ناشری اونا رو ببینه یا کسی بخونه. برای خودمونه... لازم بود دوباره از اول تا آخرش رو مرور کنم تا بفهمم بعد از چقد بالا و پائین الآن اینجا با آرامش کنار تو نشستم... البته این داستان هنوزم کامل نیست و روز به روز صفحه هاش بیشتر و بیشتر میشن... میگن قشنگ ترین داستانایی که میخونی هیچوقت کامل نمیشن و من با چشمای خودم یکیشو دیدم، حتی سختی هایی که کشیدیم هم شیرینی خاص خودشون رو داشتن
همینطور که سرشو خم کرده بود تا نوشته ها رو بخونه بوسه ی آرومی روی شونه ام زد: هیچوقت از اینکه تو رو مجبور به کاری کنم پشیمون نشدم، الانم واجبه که از اول تا آخرش رو از زبون تو بخونم... راستی آبان کجاست؟
- با دوست دخترش بیرونه، امروز روزبه زنگ زد، گفت هفته ی آینده با سارا و دخترا میان آمریکا
- فکر نمیکنم روزبه هیچوقت منو ببخشه
خندیدم: چرا؟
- خودت میدونی، ده بار تعریف کردم
- آخه شنیدنش از زبون تو یه حس و حال دیگه داره
- وقتی که حبس بودی و نمیذاشتی ببینمت دهنش رو سرویس کردم. به تو نامه میدادم به اون بیچاره زنگ میزدم و میرفتم دفترش... دیوونه اش کردم...
همینطور که لبخند روی لبام بود لیوان چاییم رو برداشتم و پنجره رو باز کردم و بهش اشاره کردم که بیاد و کنارم وایسه... خیره شدن به چراغ های شهر تکراری ترین کاری بود که این مدت میکردیم ولی این تکرار هیچوقت خسته کننده نبود. برای همتون آرزو میکنم کنار کسی باشین که دلتون باهاش پیر نشه.

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now