کتری رو روی گاز گذاشتم و همینطور که منتظر بودم تا آب گرم بشه از توی یخچال چند تا لیمو برداشتم و شروع به آب گرفتن کردم و از توی کابینت ظرف عسلی رو بیرون آوردم. آب ولرم شده بود که لیمو و عسل رو توش ریختم و وقتی پیش سید برگشتم با چهره ی غرق در خوابش مواجه شدم... لیوان رو روی میز تحریرم گذاشتم و کنارش نشستم و کف دستم رو، روی پیشونیش و بعد هم روی گونه اش گذاشتم و با انگشت شستم خیلی آروم گونه اش رو نوازش کردم و بعد به سمت موهاش بردم و اونا رو مرتب کردم...اینکه دیگه تو این خراب شده تنها نبودم حس عجیبی داشت و عجیب تر از اون این بود که حس میکردم الآن بدجور نیاز به مواظبت داره و وظیفه ی منه که این کارو انجام بدم. البته نه اینکه وظیفه باشه... آدم اگه به کسی اهمیت بده براش بهترین ها رو میخواد و آرزو میکنه، نردبون زیر پاهاش میشه تا اون بالا بره و اگه کنارش پیر شد نگران این نیست که دیگه چهره ی شاداب و سرزنده ی جوونیش رو نداره و برای طرف مقابلش تکراری میشه، بقیه رو نمیدونم ولی اگه من باشم بهش میگم که هیچوقت نگران نباش که ممکنه برام تکراری بشی چون من چین و چروک های چهره ی پخته ی تو رو خواهم پرستید... خدای من... الآن خودمون رو تا ابد کنار هم تصور کردم؟ دستام که هنوز توی موهاش پرسه میزد رو کنار کشیدم و بلند شدم و به سمت آشپرخونه قدم برداشتم. نوشیدنی گرمش رو که نخورد حداقل براش سوپی چیزی درست کنم. مواد سوپ رو برای بار آخر به هم زدم و وقتی یکم ازش چشیدم لبخند رضایت روی لبهام نقش بست. کثیف کاری هایی که تو آشپزخونه کرده بودم رو سر و سامون دادم و رفتم تا آماده شدن سوپ یه دوش سریع بگیرم و بدن خسته ام رو با آب آشتی بدم.
بدون توجه به اینکه هوا سرد شده و با حساب روی بخاری مبلی که توی هال این خونه بود حوله ام رو دور
کمرم پیچیدم و یه راست رفتم سمت آشپرخونه تا آب سوپ زیادی بخار نشده زیرش رو خاموش کنم که سید رو دیدم که سرش رو به قابلمه نزدیک کرده و داره بوش میکنه. گوشه ی لبم به لبخند بالا رفت ولی حفظ ظاهر کردم و یهو گفتم: داری چیکار میکنی؟
ترسید و با شوک بهم نگاه کرد: تو داری چیکار میکنی؟
با قیافه ی حق به جانب چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم: تو آشپزخونه ی خونه ام قدم میزنم.
میمیک صورتش شرم و خجالت خاصی رو داد میزد. یه قدم جلوتر رفتم و خودم رو از همه چی بی خبر جلوه دادم: چرا مگه چی شده؟
پشتش به کابینت چسبیده بود و نمیتونست عقب تر بره. داشت نهایت سعی خودشو میکرد تا به بدنم نگاه نکنه و خدای من عجب اراده ی قوی ای داشت. نگاهش بین چشمام و در و دیوار دائما میچرخید، اونقد که یهو گفت: اینطوری بهم نگاه نکن
قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم: چطوری؟
- همینطوری، هر کاری که الآن داری میکنی رو تمومش کن
بهش نزدیک تر شدم و فاصله مون رو به اندازه ی یه نفس رسوندم و با همون قیافه ی آرومو خونسرد گفتم: تو نمیدونی دیدن تو، وقتی که دستپاچه میشی چقد لذت بخشه
تو کنج آشپرخونه گیرش انداخته بودم. هنوزم جلوتر رفتم تا عکس العملش رو ببینم و وقتی با کم شدن فاصله ی صورت هامون چشماشو بست لبخندی از روی رضایت و خباثت زدم و زمزمه کردم: چرا چششماتو بستی؟
چشماشو سریع بازکرد و بهم خیره شد و منم بلافاصله گفتم: میخوام زیر سوپ رو خاموش کنم.
بدنم رو مایل کردم تا بتونه از کنارم رد بشه و اونم بدون اینکه بهم نگاه کنه کنار رفت و من با لبخندی که سعی میکردم ازش قایمش کنم ولی اونقد به لبام چسبیده بود که نمیتونستم از شرش راحت بشم خودمو مشغول آشپزی نشون دادم و زیر گاز رو خاموش کردم و رومو برگردوندم و با دوباره گره خوردن نگاه هامون به هم لبخند ملیحی زدم. من حتی شک داشتم که اون تو چشمام نگاه میکنه، مطمئن بودم به وسط دو تا چشمم یا بین ابروهام خیره شده تا تصویر خودشو تو چشمای من نبینه. همینطور که از کنارش رد میشدم تا برم توی اتاق و لباس بپوشم گفتم: وقتی واسه اولین بوسه خودت پیش قدم شدی فکر اینجاهاشو نمیکردی نه؟
و وقتی جوابی ازش نشنیدم بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم ادامه دادم: تو همین الآن باید دستت اومده باشه که من قدرت تخیل فوق العاده ای دارم.
مطمئنا سرخ و سفید شدنش رو از دست دادم و با توجه به سکوتش میتونستم حدس بزنم که اونقد خجالت کشیده که حتی نمیتونه جوابی بهم بده. وقتی رفتم تو اتاق و در رو بستم بلند داد زد: من میز رو میچینم تا بیای. لبخندی زدم و مشغول لباس پوشیدن شدم.
چند دقیقه ی اولی که مشغول غذا خوردن بودیم تو سکوت کامل سپری شد و خدا میدونست که من چقد از این سکوت معذب کننده بیزار بودم پس خودم شروع کردم: این سه سال رو دائما پیش آقای راد بودی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت: سه ماه رفتیم اراک و بعد برگشتیم اصفهان و چراغ خاموش یه ساختمون اجاره کردیم. خود آقای راد هیچ پرونده ای قبول نمیکرد ولی از طریق یکی از دوستاش هنوزم فعالیت داشت و به اون کمک میکرد. حقوق، به خون آقای راد گره خورده و اون نمیتونه بیخیالش بشه...
- هوم... پس وقتی که من دنبالت میگشتم اصفهان بودی
چیزی نگفت و منم نخواستم بیشتر شرمنده اش کنم، خودم ادامه دادم: چطور شد که اومدی تهران؟
- وقتی که شرایط آقای راد خوب شد من بهش گفتم که باید برای کار ناتمومی ترکش کنم و ممکنه هیچوقت پیشش برنگردم... من تو این مدت حتی یه بار هم سراغت رو نگرفته بودم و خودمو ازت مخفی کرده بودم ولی کارم فقط بخاطر این بود که نمیخواستم تو منجلاب مشکلات بکشونمت و خودمم یه لحظه هم نشد که از یاد ببرمت، بخاطر همین وقتی گذشت زمان مشکالت منو حل کرد میترسیدم که منو هم از یاد تو برده باشه، میترسیدم آدرس خونه ات رو عوض کرده باشی ولی نوبت من بود تا تلاش کنم. عذرخواهی من چیزی رو درست نمیکنه، اذیت هایی که این مدت شدی رو از بین نمیبره ولی اون کورسوی امیدی که داشتم باعث شد بیام و شانسم رو امتحان کنم. تو برای من هرکسی نیستی که چشم روی هم بذارم و از یاد ببرمش. حرف زدن همه چیزو حل میکنه، من سه سال پیش حرف نزدم و تو رو توی استیصال گذاشتم ولی الآن اومدم تا حرف بزنم و مثل حرفام عمل کنم.
برای شخص من همین آرامشی که الآن داشتم اندازه ی یه دنیا می ارزید. بعد از تایید حرفاش سری تکون دادم و مشغول خوردن شدیم. امیدوار بودم چیزی از سه سالی که به من گذشته نپرسه چون نه میخواستم بهش دروغ بگم و نه حقیقت چیز قشنگی بود که به زبون بیارمش. زیرچشمی سوپ خوردنش رو تماشا میکردم: میگم سید بشیر...
سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. حرفی نداشتم و همینطوری صداش زده بودم، وقتی بیش از اندازه بهم خیره شدیم به حرف اومد: طوری شده؟
- نه فقط گوشه ی لبت رو تمیز کن
با انگشت شستش کنار لبش رو دست کشید و گفت: پاک شد؟
- نه اون سمته
حقیقتا چیزی گوشه ی لبش نبود و کودک درون من بود که منو سیخونک میزد تا اذیتش کنم. دوباره بهم نگاه کرد: پاک شد؟
بهم خیره شد که من یهو گفتم: انتظار نداری که مثل فیلما من برات پاکش کنم؟
حالات مختلف رو توی صورتش میدیدم و تو دلم قهقهه میزدم. از سر میز بلند شد و گوشه و کنار خونه رو برای پیدا کردن دستمال نگاه میکرد. سرم رو پائین انداخته بودم و ریز ریز میخندیدم که وقتی منو با لحن کاملا جدی مورد خطاب قرار داد بهش خیره شدم و در کمال ناباوری دیدم که کوله ام – که مثل احمقا توی هال ولش کرده بودم -رو دست گرفته و بهش اشاره میکنه: آریا... چیزی که داخل این کوله ست... مال توئه؟
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!