فرودگاه

91 14 25
                                    

صبح با حس اینکه دست راستم قطع شده از خواب بیدار شدم. واقعا باید یه تجدید نظری تو چیزایی که تو فیلما میگن و نشون میدن، بکنن... من الآن مطمئنم خون رسانی به دستم دچار مشکل شده... سعی کردم خیلی آروم دستم رو از زیر گردنش بیرون بیارم ولی تکونی که به خودم دادم باعث شد سرش رو بیشتر تو سینه ام فرو کنه... حس نفس های منظمش که به تنم میخورد از عجیب ترین حس های دنیا بود که تا حالا  تجربه اش نکرده بودم. دست چپم رو توی موهاش فرو کردم و با چشمای بسته اونقد لمسشون کردم تا آدرس همه ی پیچ و خم هاشو به سرانگشتام یاد بدم و بعد از چند دقیقه دستم رو از زیر سرش بیرون آوردم و سرش رو روی بالش گذاشتم و همین که حوله ام رو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون صدای خواب آلودش به گوشم خورد: کجا میری؟
- صباح النور، میرم دوش بگیرم- با شیطنت ادامه دادم- میای؟
لباشو از هم باز کرد تا حرفی بزنه ولی چیزی نگفت و وقتی لاله ی گوشش رو دیدم که رو به سرخی میره لبخند زدم و همینطور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم: برات آب گرم نگه میدارم...
مشغول آماده کردن صبحونه بودم که صدای قطع شدن شیر آب رو شنیدم. به میزی که چیده بودم نگاه کردم و تو دلم به سلیقه ام آفرینی گفتم و بعد از تک خنده ای دوباره مشغول شدم. اون حالت نارسیستی که قبلا داستم بازم سراغم اومده بود و از حق نگذریم حس فوق العاده خوبی به شخص خودم میداد. اینکه خودمو دوست داشته باشم، کارایی که میکنم رو دوست داشته باشم و ازشون لذت ببرم منو سرزنده میکرد.
- به به عجب صبحونه ای...
جلو رفتم و صندلی رو براش عقب کشیدم و با لبخند گفتم: بشین که امروز کلی کار داریم
تو دور ترین رویاهامم همچین چیزی رو نمیدیدم... اینکه یه روز برای کسی که دوستش دارم صبحونه درست کنم؟! هیچوقت! شده بود فکر کنم که یه رقیب عشقی دارم و برای اینکه از سر راه بردارمش یه عالمه نقشه بکشم حتی ذهنم فرا تر از اینم رفته بود و به سلاخی کردن اون عوضی هم فکرکرده بودم چون من اصلا طاقت اینو ندارم که یکی دیگه بخواد طوری که من نگاش میکنم بهش زل بزنه و حتما چشماشو از کاسه در میارم...
- گمونم میتونی پادکست هاتو ادامه بدی
کنجکاو شدم: منظورت چیه؟
همینطور که لقمه میگرفت گفت: همینطوری... گفتم شاید شکسپیر درونت بیدار شده باشه
سریع متوجه منظورش شدم: فکر میکنم تو بنویسی بهتر باشه
بهم خیره شد و منتظر موند تا حرفم رو ادامه بدم
- بالأخره این تو بودی که پسر مردم که خیلی هم پر شور و حرارته رو اغفال کردی
- من؟ من...؟
- آره دیگه، من بچه ی آروم و سر به راهی بودم، تو منو از راه به در کردی
- حریفت که نمیشم
آروم برای خودم زمزمه کردم: همینش خوبه
- راستی میگم...
- جون...
- تو پاسپورت داری؟
اینکه خودش حرفشو پیش کشیده بود باعث میشد دل ضعفه بگیرم: آره ولی فرصت زیادی تا باطل شدنش باقی نمونده، میخوام قشنگ درمورد همه چی فکر کنی چون اون ور آب هم شرایط همچین گل و بلبل نیست و اقامت گرفتن یکم دردسر داره، ولی اگه پشتمی... با هم جلو میریم
- آره خودمم داشتم به همین موضوع فکر میکردم. با خودم گفتم اول یه مسافرت کوتاه بریم بعد برای اقامت اقدام کنیم
آرنج هامو روی میز گذاشتم و دستامو تو هم قفل کردم و بهش زل زدم: میخوای ببرمت ماه عسل؟
- آره دیگه نتونستم مستقیم ازت بخوام
اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم. داشت حاضر جوابی میکرد. البته حق هم داشت، با استاد بزرگی مثل من گشته بود.
- حاضر جوابی میکنی؟
- آره
- بیا جلو
- چیکار کنم؟
شکمم رو به میز چسبوندم و خودمو جلوتر کشیدم: بیا جلو...
و بوسه هایی که هنوزم عادی نمیشدن...
....
چراغ دسشویی رو روشن کردم و به خودم تو آینه نگاهی انداختم و دستی به صورتم کشیدم، خب وقتش بود صورتم رو یکم صفا بدم. مشغول زدن خمیر ریش بودم که سید بعد از تقه ای که به در زد دستگیره رو فشار داد و توی چارچوب در وایساد و دوتا کروات بهم نشون داد: این مشکلیه رو تو بزن این یکی هم برای من... چیزی لازم نداری؟
- نه الآن کارم تموم میشه، میام تا حاضر شیم
کروات ها رو روی دوشش انداخت و اومد داخل و قبل از اینکه بپرسم دقیقا داری چیکار میکنی، تیغ رو ازم گرفت و گفت: بذار من انجامش بدم...
پشتم رو به روشویی چسبوندم و رو به روش وایسادم و بدون هیچ حرفی منتظر موندم تا اون منو اصلاح کنه.
دست چپش رو روی شونه ام گذاشت و مشغول شد. با دقت و آرامش فوق العاده ای کارشو انجام میداد و مواظب بود تا منو نبُره. حالتش رو میتونستم به میکل آنژ وقتی که داره چین و چروک های پارچه رو روی سنگ در میاره تشبیه کنم. وقتی کارش با تیغ تموم شد دستش رو خیس کرد و روی صورتم کشید و بعد هم با حوله صورتم رو خشک کرد. حس میکردم نفس نمیکشه و لازم بود بهش یادآوری کنم که نیازی نیست نگران این باشه که ممکنه منو ببُره... اینو حتما تو یکی از پادکست هام میگم... کیو دیدی که نفس کشیدن یادش بره؟ البته اگه کارایی مهم تر از اون نداشته باشه... اگه قرار بود از هم جدا شیم من قطعا باید حافظه ام رو پاک میکردم چون این خاطرات کمر میشکوندن.
...
دیدن روزبه تو لباس دامادی از بهترین خاطره هایی بود که میتونستم برای خودم تو ذهنم قاب بگیرم و هر وقت دلتنگش شدم لبخند های از ته دلش رو تماشا کنم. دستی روی شونه ام نشست حواسم رو معطوف خودش کرد: با نگات داری کاری میکنی که من یکم حسودی کنم
دست مخالفم رو روی دستش گذاشتم: فقط یکم؟
خنده ی جفتمون و رد نگاه هامون به رقص دو نفره ی روزبه و سارا منتهی شد. حرفای زیادی تو دلم بود، حرفایی که نمشد داد زد... داد چیه؟ حتی نمیشد به زبون آوردشون. وقتی چراغ های سن فید میشدن افکار و آرزو های من اونجا به رقص درمیومدن و خودشون رو بیشتر به من نشون میدادن و صدایی از درون من میومد که حق نداری بیخیالشون بشی و من مصمم تر از همیشه این بار خواستم که خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم و براش قدم بردارم.
وقتی که ویزاها اومدن و چمدون میبستیم، حتی اون لحظه ای که سوار تاکسی شدیم فکر میکردم دارم خواب میبینم. سید پاسپورتش رو مهر کرد و از گیت گذشت. منم منتظر بودم تا پاسپورتم مهر بشه ولی اونقد عجله داشتم که زمان برام به کندی میگذشت. سرم رو جلو بردم تا از کسی که توی کیوسک نشسته بپرسم مشکلی پیش اومده که یه نفر از پشت بازوم رو گرفت و گفت: لطفا با ما تشریف بیارین
درست همون لحظه ای که آجر به آجر رو هم چیدی و فکر میکنی اوضاع مرتبه یه بچه ی لجوج پیدا میشه که به دیوارت لگد بزنه و خرابش کنه و من وقتی برگشتم و افسر پلیس رو تو تیررس نگاهم دیدم دقیقا همون حس رو پیدا کردم. از اون طرف گیت سید رو میدیدم که میخواد برگرده ولی بهش اجازه نمیدن و تو اون اوضاع فقط تونستم دهن باز کنم و بگم: میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟
و همینطور که به دنبال افسر کشیده میشدم جوابش رو شنیدم: شما ممنوع الخروج هستین جناب.

Agitation (آشفتگی) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang