روزبه شوکه از رفتار ناگهانیم بهم زل زده بود، بلند تر داد زدم: لطفا اتوبوس رو نگه دارین! راننده از توی آینه به من که بلند شده بودم نگاه کرد و سر بقیه ی مسافرا هم به سمت من چرخیده بود. پای راننده ترمز رو لمس کرد و اتوبوس رو نگه داشت. چشمای نگرانم رو به روزبه دوخته بودم، من باید همه چیز رو براش توضیح میدادم، باهاش حرف میزدم و ازش کمک میخواستم تا اینجا و تو این شرایط تنها نمونم ولی نمیتونستم یه مشکل دیگه به مشکلاتش اضافه کنم، اون رفیق عزیزم بود و من به خودم همچین اجازه ای نمیدادم. روزبه با ابرو هایی که از شدت تعجب بالا رفته بود نیم خیز شد و مچ دست منو چسبید: چیکار میکنی؟
همینطور که سعی میکردم مچم رو از حصار دستاش آزاد کنم گفتم: باید برگردم اصفهان، تا خیلی دیر نشده
باید برگردم
من و روزبه به اندازه ی همه ی عمر همدیگه رو میشناختیم و من امیدوار بودم تو این شرایط خودش بتونه ذهنم رو بخونه و ازم توضیح نخواد. اون راز هایی که من همیشه تو قلبم مهر و موم شده نگه میداشتم رو میدونست و من با تک تک سلول های وجودم میخواستم که منو مجبور به زبون آوردنشون نکنه ولی خودمم میدونستم که توقع زیاد از حد داشتم چون تو همچین موقعیتی رفتار های خودمم شدیدا بر پایه ی احساس بنا شده بود و بالا خونه ام عملا کار نمیکرد. ملتمسانه بهش خیره شدم: من باید برگردم
نمیدونست چی شده، شایدم میدونست و به روی خودش نمی آورد که گفت: باهات میام، ما این سفر رو باهم شروع کردیم، با همم تمومش میکنیم.
لبام به لبخندش کش اومد، روزبه تو رفاقت چیزی برام کم نمیذاشت حتی الآن که اصلا نمیدونست چی شده.
من نفهمیدم چطور ما دو نفر وسایلمون رو برداشتیم و از اتوبوس پیاده شدیم و چند لحظه بعد من و روزبه تو فاصله ی ی چند کیلومتری خارج از اصفهان لب جاده منتظر یه سواری بودیم تا ما رو سوار کنه و تا یه جایی برسونه. بعد از چند دقیقه تلاش ناموفق روزبه روی ساک نشست و به من خیره شد. خب الآن یه توضیح مفصل بهش بدهکار بودم. سرم رو به سمتش چرخوندم، نمیخواستم فاز بردارم ولی واقعا پر از حس های عجیب و غریب بودم، حس هایی که اگه به زبون می آوردم روزبه باور نمیکرد. انگار متوجه شد که گفت: هرچی میخوای بگی رو بدون کم و کسر بگو
تو چشماش نگاه کردم: تو منو میشناسی، میدونی عجول نیستم، میدونی احساسم رو زیادی خرج نمیکنم، میدونی برای خودم قانون و قاعده هایی دارم ولی بعداز مدت ها حس میکنم اینجا درد میکنه
دستمو روی قلبم گذاشتم و نگاهمو ازش گرفتم. اول از همه انتظار داشتم بهم بخنده، یا منو به خاطر نگه داشتن اتوبوس واسه همچین دلیلی، دعوا کنه ولی چیزی نگفت، به خیابون خیره شده بود و همینطور که سعی میکرد لبخندش رو جمع کنه و جدی به نظر برسه گفت: سارا میگفت عاشق نشدن تو ذات مردا نیستا...
خنده ی بی صدایی کردم و دوباره بهش خیره شدم: سوال دیگه ای نداری؟
با لحن طلب کارانه ای گفت: سوال که زیاد دارم مطمئن باش دهنت سرویسه، ولی از اونجایی که الآن زیادی بی تابی ترجیح میدم بعدا به حسابت برسم.
خب حالا وقت این بود که طعنه هایی که بهش زده بودم رو جبران کنه و منم با آغوش باز آماده ی پذیرش
همش بودم چون حقم بود و خودمم کم روزبه رو اذیت نکرده بودم: ببخشید روزبه... نمیدونستم آخرش اینطوری میشه... نمیدونستم دلم گیر میکنه...
- عذرخواهی نکن و هیچوقت به خاطر این چیزا شرمنده نباش
بعد از چند دقیقه ای که معطل شدیم یکی از سواری ها مرام به خرج داد و ما رو تا ورودی اصفهان رسوند و ما بعد از عوض کردن دو تا ماشین به خونه ی آقای راد رسیدیم. صادقانه بگم استرس داشتم و یکم عصبی بودم و الآن که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم نمیدونستم چیکار کنم. حتی به قول آقای راد دفاعیه مو هم آماده نکرده بودم تا قانعش کنم که اون، خودش و خودش به تنهایی با هر مشکل و مسئله ای که داره برای من کافیه...
یه نفس گرفتم که گرمی دستای روزبه رو روی شونه هام حس کردم. دستی به موهام کشیدم و جلو تر رفتم و قبل از اینکه زنگ بزنم متوجه شدم که در خونه بازه...سرم رو به سمت روزبه چرخوندم و اونم با نگاه خدا میدونه چه خبره بهم زل زد. خیلی آروم در رو باز کردم و صدامو یکم بالا بردم: کسی اینجا نیست؟ حس غریبی داشتم، انگار نه انگار چند هفته اینجا زندگی کردم و با گوشه و کنار این خونه خاطره دارم. قدم از قدم که برمیداشتم عصبی تر میشدم و همش حس میکردم قراره اتفاقی بیفته... یا الآن افتاده و من تو دلش ام. تو همین فاصله ی کوتاهی که ما نبودیم خونه به مرتب ترین حالت ممکن بیرون اومده بود، فایل هایی که همه سر جاشون بودن و ملحفه های سفیدی که روی بعضی از وسایل خونه کشیده شده بود. کاغذ های تا شده ای که روی میز وسط هال بودن توجه منو به خودشون جلب کردن. جلو تر رفتم و متوجه درنا هایی که کنار هم چیده شده بودن شدم. میگن خیلی وقت پیش تو ژاپن یه دختر کوچولو مریض میشه، مریضیش خیلی سخت بوده و امید به بهبودیش نداشتن، یه افسانه ی ژاپنی هست که میگه اگه کسی هزار تا درنای کاغذی درست کنه به آرزوش میرسه پس اون دختر شروع به ساختن درنا میکنه ولی قبل از اینکه هزار تا رو تموم کنه از دنیا میره... بعد همکلاسی هاش براش هزار تا رو کامل میکنن و بعد از اون ماجرا این افسانه بیشتر بین مردم پخش میشه و خیلیا برای آرزو هاشون این کارو میکنن. همه ی قلبم مملو از احساس غم شده بود و از اطرافم چیزی نمیفهمیدم، یه تیکه کاغذ دست گرفتم و شروع به تا زدن کردم... انگار باور کرده بودم که دیگه کار از کار گذشته و با خودم میگفتم: آرزویی داری سید؟ اگه نتونستی کارت رو تموم کنی من برات تمومش میکنم چون روحت هم خبر نداره که چقد تشنه ی ادامه ی عشقم!
.............از زبان روزبه
خودش رو به میز چسبونده بود و تند تند درنا درست میکرد، تا حالا تو این حالت ندیده بودمشو نمیدونستم چطور کمکش کنم. قلبای ما به هم گره خورده بود و من احساسی که مثل شومینه قلبشو گرم میکرد رو حس میکردم، احساسی که آجر به آجر روی هم چیده بود رو حس میکردم ولی الآن خودش تنها داشت دیواری که ساخته بود رو نگه میداشت و من میترسیدم این دیوار بریزه و آریا رو زیر آوار این عشق ممنوعه مدفون کنه... سایه ای که روی دیوار افتادباعث شد سرم رو بچرخونم و اول حس کنم دچار توهم شدم بخاطر همین به سمت در رفتم و یه چهره ی غریبه دیدم که وارد خونه شده بود و خودش رو راننده ای معرفی میکرد که برای بردن یه سری وسیله به سمساری اومده. من مطمئن بودم که سایه ای که دیدم به سمت در حرکت میکرد، مطمئن بودم قدو هیکل صاحب سایه با این راننده یکی نبود ولی نمیدونستم چرا لال شده بودم و هیچی نمیگفتم... حتی بعد از التماس های آریا به راننده برای گرفتن شماره یا آدرس صاحب خونه هیچی نگفتم... شاید میترسیدم آریا رو از دست بدم، شاید نگران بودم که ناپرهیزی کنه و شُهره ی خاص و عام بشه و حالا و بعد از گذشت سه سال من با خودم فکر میکردم که آریا روی احساسش چشم بسته، کاری که اصلا براش راحت نبود ولی چه خوش خیال بودم! طناب فکری آریا هنوزم با گره کوری به سید وصل بود و حاضر نمیشد بیخیالش بشه، اینو از همون زمانی فهمیدم که هر از گاهی چند روز چند روز غیبش میزد و هیچ خبری ازش نمیشد و من بعد از مدت ها متوجه شدم که اون هنوزم به اصفهان میره تا یه نشونی از سید و آقای راد پیدا کنه...
..... از زبان آریاصدای میکروفون رو برای ضبط آخرین پادکست تنظیم کردم و بعد از صاف کردن گلوم با صدای بم شروع کردم: گاهی منو از لای کابوسات، بنداز لای موی تابیده ات، بیدار شم قبل از تو تا پاشی، درگیر شم با جسم خوابیده ات، درگیر تر شم با لبِ خنده ات، تو خوابِ خوش باشی و من بیدار، وقتی سراسر دیدنی میشی، از تو همش انکار و من اصرار، گاهی منو از رو زمین بردار، سیلی بزن رویا نبینم بات، مثل قدیما خواب خوش باشی، من نبشِ خواب تو بشینم باز، دارم هنوز خوابت رو میبینم، تو خوابْ چشماتْ شعرِ غمیگنه، اندوهگین تر میشه احساسم، خوابت دیگه من رو نمیبینه، گاهی به وقتایی که خواب دیدی، تو وقتِ بیداری دقت کن، یا مثل من دیوونه شو گم شو، یا مثل شب تا صبح عادت کن....
صدای میکروفون رو قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم، روزشمار تقویمم امروز به صدا در اومده بود و من برای تموم کردنِ خودم باید بیرون میرفتم، از پشت میز بلند شدم و بین برگه های چرک نویسی که سر تا سر اتاق ریخته بودم حرکت کردم و از خونه بیرون زدم وبعد از گرفتن کلت کمری از آدم های نااهلی که این مدت شناخته بودم و جا دادنش توی کوله به سمت خونه برگشتم و نمیدونم کجا؟ دقیقا کجای بیست و اندی زندگی رو قدم درست برداشته بودم که حالا به محض باز کردن در خونه ام باید با یه کت خاکستری دقیقا روی کاناپه ی روبه روی تلوزیون مواجه بشم؟
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!