به طرف اصفهان

271 22 18
                                    

(حدود سه سال قبل)
نمیدونم چرا و چطور شد که پیشنهاد روزبه برای یه سفر کوچیک رو قبول کردم ولی مطمئنا احتیاج داشتم مدتی رو دور از هیاهوی پایتخت بگذرونم.
روزبه دانشجوی حقوق بود و یه سال تا تموم شدن درسش فاصله داشت. خودش که میگفت کارم خیلی درسته و اونقدر از خودش تعریف میکرد که یه وقتایی یه نارسیست به تمام معنا میشد. البته قسمتی از حرفاش هم درست بود وگرنه کدوم احمقی زمان استراحتش، چندین کیلومتر مسافرت میکنه تا مدتی رو زیر دست وکیل خبره ای که استادش معرفی کرده کار کنه...
- آخ روزبه خسته شدم، تو که اینقد از خودت تعریف میکنی نمیتونستی بلیت هواپیما بگیری؟ ماتحت گرامی داغون شد تو اتوبوس
روزبه نگاهش رو از کتاب تو دستش گرفت و به من خیره شد:
- ببین من درسم خوبه، کارم هم خیلی درسته، ولی بی پولم میفهمی؟ آدمای بزرگ همیشه تو سختی رشد میکنن
- هنوزم نمیدونم چرا دنبالت راه افتادم و اومدم.
- اینقد غر نزن، از مناظر لذت ببر، راه زیادی نمونده...
- آره دارم لذت میبرم، اصلا خودتو راه میدن که منو دنبال خودت کشوندی؟
جمله ی آخر رو با حرص گفتم. روزبه سری تکون داد و دوباره به کتاب توی دستش خیره شد. یه وقتایی خودمم نمیدونم چرا اینقد غر میزنم. تکونی به خودم دادم و ستون فقرات خشک شده ام رو به حرکت در آوردم.
اگه این اتوبوس سریعتر حرکت میکرد حدود دو ساعت دیگه میرسیدیم...
انعکاس خودم توی شیشه ی اتوبوس رو تماشا کردم... موهای شقیقه ام کم کم رو به سفیدی میرفتن...
...............
من یه کوله و دلبر رو همراه خودم آورده بودم ولی روزبه یه عالمه وسیله داشت. میگفت نمیدونم با چطور آدمی طرفم برای همین باید از همه جهت آماده ی هر چیزی باشم .
- یکم کمک بدی بد نیستا
- من دلبر رو دارم
- هعی آریا، یه وقتایی حس میکنم سه تارت رو بیشتر از من دوست داری
- یه وقتایی؟
جفتمون خندیدیم. هوا رو به تاریکی میرفت و روزبه آدرسی که داشت رو به یه راننده تاکسی داد تا ما رو برسونه. حدود نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ی نسبتا بزرگ پیاده شدیم. روزبه چند تا نفس عمیق کشید و جلو رفت تا در بزنه.
- کاش یه ذره از آرامش تو رو، منم داشتم
- من نیستم که کارم خیلی درسته و استادم سفارش منو کرده، پس اصوال منم نباید استرس داشته باشم
- واقعا ممنونم که منو عصبی تر میکنی
صدای چرخش دستگیره ی در، صحبت ما دو تا رو نصف کاره گذاشت. مردی حدود پنجاه ساله تو چارچوب در ظاهر شد که به شخصه میتونم بگم کاریزمای فوق العاده ای داشت. حتما موقع دفاع از موکلش دادگاه رو به خاک و خون میکشه و همه آرزوشونه این شوالیه ازشون دفاع کنه. سری تکون دادم تا تخیالتم رو گم و گور کنم... من با این قوه تخیل یه روز باید شروع کنم داستان مصور بنویسم مطمئنم حسابی فروش میره.
روزبه زود تر از جناب شوالیه شروع کرد: سالم آقای راد. من معینی هستم از طرف آقای جهانبخش به شما معرفی شدم، از تهران اومدم و...
- بله شما معرف حضور بنده هستین ولی نمیدونستم قراره یه نفر دیگه هم همراهتون فرستاد بشه
- آم... ایشون دوست من هستن و من ازش خواستم که با من به این سفر بیاد و الآن هم فقط تا وقتی که جایی برای اقامت پیدا کنیم همراه من هستن.
- خب حالا که تا اینجا اومدین جفتتون بیاین داخل تا با بقیه آشنا بشین و نفسی تازه کنین. حتما خسته این
این حرف رو زد و از جلوی در کنار رفت. روزبه جلوتر رفت و منم پشت سرش وارد خونه شدم. فضای جالبی داشت، یه عالمه پرونده و فایل دور تا دور هال گذاشته بود و دقیقا چهار نفر- دو نفرشون پشت یه میز بودن و دوتاشون روی کاناپه نشسته بودن- داشتن فایل ها رو نگاه میکردن که با ورود ما دست از کار کشیدن.
- بچه ها ایشون آقای معینی هستن که مدتی با ما همکاری میکنن و ایشون هم دوستشون...
آقای شوالیه به من نگاه کرد و منم در تکمیل حرفاش گفتم: عظیمی نژاد هستم. از آشناییتون خوشوقتم.
- ترجیح دادم یک هفته ای که روی این پرونده کار میکنیم همه تا حد ممکن تو دسترس باشن، این
خونه به اندازه ی کافی بزرگ هست، شما دو نفر میتونین تا تموم شدن این پرونده اینجا بمونین و سر فرصت یه جای درست و حسابی پیدا کنین...
عملا دیگه از حرفای آقای راد چیزی نمیشنیدم چون به شدت خسته بودم... فقط یادمه همراه روزبه وارد یه اتاق شدیم، روزبه لباساشو عوض کرد و رفت و منم سرم رو روی بالش گذاشتم و خوابیدم.
گمونم چند ساعتی گذشت و چرت من تبدیل به یه خواب پنج ساعته شده بود. چشمامو آروم باز کردم و روزبه رو دیدم که چراغ مطالعه رو روشن کرده و یه سری مطلب میخونه. حتی فرصت نکرده بودم به این اتاق دقت کنم. الحق که همه چی تموم بود.
- از رفقای جدیدت بگو ببینم
روزبه به شدت جا خورد، نزدیک بود از پشت پهن زمین بشه که خودشو گرفت و زیر لب فحشای رکیکی نثار من کرد.
- یه اهمی... اوهومی...
- لوس نشو، تعریف کن ببینم
فایل رو روی میز گذاشت و صندلیشو به سمت من چرخوند. خب اول از همه آقای راد رو که دیدی و شناختی.
خانم فروتن از تبریز اومده، آقای بهاری از شیراز و آقای زنگنه از مشهد. سید هم دانشجوی حقوق نیست و ظاهرا با آقای راد فامیل میشه و کمک دست ایشونه. الآن هم آقای راد وکالت خانمی رو قبول کرده که متهم به سوقصد علیه رئیسش شده.
- مثل همیشه مختصر و مفید و ساده... اون لبخند کج و کوله ای که روی لبته برای چیه؟
روزبه خودشو جمع و جور کرد و گفت: هیچی نیست...
- آره جون خودت
- اگه بتونم کمک کنم که آقای راد این پرونده رو ببره میتونم یه معرفی نامه ی توپ ازش بگیرم
- دستشویی کجاست روزبه؟
- ممنون که به حرفام گوش میدی. از در که بیرون رفتی برو سمت چپ، دری که طرح چوب داره
خودشه
از روی تخت بلند شدم و همینطور چراغ خاموش در رو باز کردم که محکم خوردم به یه نفر و یه عالمه برگه پخش زمین شد. روزبه چراغ اتاق رو روشن کرد و سریع اومد بیرون. هر سه تای ما داشتیم برگه ها رو جمع میکردیم.
- نمیخواد زحمت بکشین حواس پرتی از من بود
- نه من یهو در رو باز کردم، عذر میخوام شما رو ندیدم
برگه ها رو جمع کردیم و بهش دادیم . تشکری کرد و وارد یکی از اتاقا شد.
- این کدومشون بود روزبه؟
- این آقای حسینیه، سید صداش میکنن. آروم و ساکته و برعکس من مثل یه کتاب بسته‌ست، تو ملاقات اول که چیزی ازش نفهمیدم... به هر حال کم کم میشه آدما رو شناخت
- شرط ببندیم کدوممون  زودتر میتونیم بهش نزدیک بشیم؟
- از همین الان خودتو بازنده بدون
- ببینیم و تعریف کنیم
به سمت دستشویی راه افتادم... نباید همچین شرطی میبستم... قرار بود بیام اینجا و دور از هیاهو باشم... آخ لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now