از پشت میز بلند شدم و بهش خیره موندم... بدجور گیر افتاده بودم، هرجوابی که میدادم مهم نبود، مسئله این بود که این تفنگ لعنتی الآن تو خونه ی من و توی کیف من پیدا شده... سید با قیافه ای نگران و طوری که انگار شستش خبر دار شده باشه گفت: تو این سه سال... فقط دنبال من میگشتی؟
خدای من نکنه فکر کرده آدمکش هم شدم؟! سرم رو تکون دادم و جلو رفتم تا تفنگ رو ازش بگیرم که دستشو پشتش قایم کرد: یالا آریا... تو هیچی از این سه سال به من نگفتی
- اون مال من نیست
ابروهاش به تعجب بالا رفت: من چند سالمه؟ چیزی رو پیشونیم نوشته؟ گوشام درازه؟
دستی به پیشونیم کشیدم و چشمامو تو کاسه چرخوندم و یکم ازش فاصله گرفتم: خیلی خب حرف میزنیم... اون بی صاحابو بذار زمین
- حرف میزنیم؟ میزنیم؟ خدای من الآن که میبینم این دو روز فقط من بودم که داشتم حرف میزدم و عذرخواهی میکردم و تو... تو مثل طلبکارا دائما مو به مو همه چیو ازم میپرسیدی ولی خودت هیچوقت وارد جزئیات نشدی
- کسی که بیشتر آسیب دیده و دردهاش تو این مدت بیشتر شدن من بودم، پس حق داشتم بدونم چی شده
- تو یه لحظه هم به جای من نبودی!
- این تو بودی که اعتراضی نکردی و سه سال دووم آوردی!
- آریا خودت مَردی، میدونی مرداد درداشون رو گریه نمیکنن ولی عمیقا اذیت میشن!
- ولی تو هیچوقت نخواستی خودتو بکشی!
تن صدای جفتمون با هر جواب، بالاتر میرفت که سید شوکه از جواب آخری که صادقانه داده بودم با دهن باز بهم خیره موند. میخواست حرفی بزنه، دعوا کنه، دادو بیداد راه بندازه ولی اینقد تعجب کرده بود که دیگه نمیدونست چی بگه
- چی داری میگی آریا؟
اون صدام زده بود، بارها و بارها این کارو انجام داده بود ولی بازم هربار که اسممو به زبون می آورد حس اولین بار رو داشت... وقتی با لحن های مختلف صدا میزد حس میکردم با پای برهنه دارم زیر بارون راه میرم، دوباره گفت: این حرفو زدی که منو ساکت کنی؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.
- میفهمی چی داری میگی؟ چطور میخواستی اینکارو با خودت بکنی؟ بخاطر چی؟ بخاطر من بوده یا اتفاقای دیگه هم افتاده بوده؟
از کنارش رد شدم و روی کاناپه نشستم، دستامو تو هم قفل کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم: چند ماه اول همه چی سخت میگذشت، با اینکه دائما بین تهران و اصفهان در رفت و آمد بودم ولی هنوزم یه چیزی به اسم امید منو ول نمیکرد. باعث میشد پر قدرت تر بگردم و قدم هامو محکم بردارم ولی وقتی از یه سال بیشتر زمان گذشت من خونه نشین تر شدم، نمیتونستم برات نامه بنویسم و حرفامو بهت بزنم بخاطر همین پادکست ضبط میکردم و حرفامو اونجا بهت میزدم... به امید اینکه یه روزی یه جایی اونا رو بشنوی و یاد من بیفتی، وقتی بیشتر و بیشتر زمان گذشت دیگه نتونستم دست به ساز بزنم. این خونه شد ویرونه ولی نمیتونستم ازش دل بکنم چون تنها جایی بود که تومیتونستی منو توش پیدا کنی. نمیتونستم به آدم دیگه ای دل ببندم و خودمم نمیدونستم چرا، شاید چون منزوی شده بودم و با هیچکس دیگه ای در ارتباط نبودم کاملا غرق خیال تو شده بودم... ولی بعد حس کردم که من از تو بتی ساختم و میپرستیدم و فقط با خیال تو هم آغوش بودم. همین باعث شد امیدومو از دست بدم و خیلی تصادفی با آدمایی آشنا بشم که نباید میشدم. اون زمان به همچین چیزی فکر نمیکردم که این دوستیا چه عواقبی ممکنه برام داشته باشه ولی رابطه ام با اونا رو حفظ کردم.حتی هربار روزبه بهم سر میزد باهاش بدخلقی میکردم ولی اون هنوزم هر از گاهی میاد و احوالم رو میپرسه. تا اینکه حس کردم دارم دیوونه میشم، به بی کسی مطلق رسیده بودم. نیکوتین روی لبام دیگه آرومم نمیکرد و نیرویی برای ادامه نداشتم. نمیدونم چی تو ذهنم گذشت ولی مطمئنم به ضعیف ترین حالت ممکن رسیده بودم که این تصمیم رو گرفتم...
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و آمرانه گفتم: حرفامو زدم اگه بازم میخوای دعوا کنی...
جلو اومد و روی زانوهاش جلوی من نشست و دستامو محکم گرفت
- واجبه که زیر بار کتک بگیرمت ولی اگه خودتو از این دنیا میگرفتی ظلم بزرگی در حقش میکردی...
مشتامو باز کرد: این سرانگشتا باید تا آخرین لحظه هایی که میتونن به این دنیا زیبایی بدن...
با تردید انگشت اشاره و وسطیش رو روی لبام کشید: من مطمئنم وقتی سیگار نمیکشی لبات طعم خیلی بهتری دارن...
استعداد خوبی تو پرت کردن حواسم داشت... حداقل باعث شده بود اون تفنگ لعنتی رو کاملا از یاد ببرم. آدم باید مسئولیت کارایی که کرده رو بپذیره. بهشون افتخار نمیکنم ولی دیگه چیزی رو هم انکار نمیکنم. نگاهش رو تک تک اعضای صورتم سر میخورد. چونه اش رو گرفتم و لبامو آروم روی پیشونیش گذاشتم و بهش بوسه ای زدم و ازش جدا شدم که گفت: فکر نکن با این کارا میبخشمت
بلافاصله با کف دستم جای بوسه رو پاک کردم و دست به سینه به کاناپه تکیه دادم و بهش گفتم: میدونی بوسه روی پیشونی نشونه ی چیه؟
همینطور که از کارم تعجب کرده بود با شَک جواب داد: مالکیت؟
- در اینکه تو مال منی که شکی نیست ولی نه منحرف خان
- کی به کی میگه منحرف!
- من هیچوقت منکر اینکه منحرفم نشدم، بهم برنمیخوره... ادامه بده
انتظار همچین جواب رو نداشت، تو همون فاصله گفت: بهم بگو تا بدونم برداشت تو از اینکار چیه
- بوسه روی پیشونی ارزش معنوی داره، میگن مثل بوسه زدن به روح یه آدم میمونه، یعنی تو اینقد برام اهمیت داری که میخوام مواظبت باشم و برات احترام قائلم و صرف مالکیت نیست
- از کی تا حالا اینقد فیلسوفانه حرف میزنی؟
- من همیشه همینطوری بودم، تو از جذابیتام غافلی
- من هیچوقت از هیچکدوم از ویژگی های تو غافل نبودم
- مثلا؟
- مثلا... همه وقتی گرسنه میشن ضعف میکنن من وقتی صداتو میشنوم...
خب رسما دهنم رو با این حرفش بست. معلوم نبود این جمله رو کجا خونده یا چطور به ذهنش رسیده ولی تو استفاده ازش زمانبندی فوق العاده ای به خرج داد. دیگه اثری از عصبانیت یا ناراحتی تو چهره اش نمیدیدم. آروم شده بود
- صد... صداتو که نمیتونم ببوسم... ولی...
با تردید سرشو جلو آورد و وقتی دید من حرکت نمیکنم چونه ام رو یکم بالا برد و آروم آروم سرش رو جلو آورد و سیب گلوم رو بوسید و خیلی سریع خودشو عقب کشید و زمزمه کرد: هنوزم وقتی نزدیکت میشم آدرنالین توی رگهام بالا میره و نمیدونم باید چیکار کنم. لطفا دیگه سعی نکن به خودت آسیب بزنی... تحت هیچ شرایطی و هیچوقت دیگه به همچین چیزی فکر هم نکن... هر روز آرزو میکردم که تو آسیب ندیده باشی و وقتی همچین حرفایی رو زدی من درد رو عمیقا حس میکردم... الآن که اینجام اگه چیزی اذیتت میکنه بهم بگو
- راستش یه چیزی هست که اذیتم میکنه..
- چی؟
- آرنج هات رونامو سوراخ کرد...
شوکه خودشو عقب کشید و بلند شد وایستاد: واقعا هیچکس قدرت تو، توی گند زدن به لحظات رو نداره
لبمو گاز گرفتم تا نخندم: من همه چیزو آروم پیش میبرم
- با حرفای چند ساعت پیشت مطمئنم تو تخیلاتت زیاد آروم پیش نمیری
از روی کاناپه بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم و وقتی کاملا بهش نزدیک شدم دکمه ی بالایی پیرهنش رو باز کردم: میخوای مثل تخیلاتم باشم؟
قبل از اینکه بخوام حرکتی بزنم صدای مشت هایی که به در کوبیده میشد و صدای روزبه که با آواز میخوند: آریا در رو باز کن باعث شد یه قدم از سید فاصله بگیرم و بهش بگم: درباره ی گند زدن به لحظات چیزی میگفتی؟
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!