سوناتِ مهتاب

142 18 25
                                    

بعد از اینکه دوش گرفتم وارد اتاق شدم و خودم رو به تخت سپردم تا بخوابم چون احتمالا امشب هم روزبه تمام شب رو بالای سرم بیدار میمونه و نمیذاره بخوابم... کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیقی فرو رفتم...
چند ساعتی که گذشت پلکامو از هم باز کردم و سعی کردم به یاد بیارم که کجام... نمیتونستم تمرکز کنم، حتی حس کاغذدیواری های اتاق برام تازگی داشت ولی بوی عطری که میومد خبر از اومدن روزبه میداد و باعث شد کم کم حواسم رو جمع کنم و متوجه همهمه‌ ی بیرون بشم، ظاهرا همه برگشته بودن و داشتن مقدمات شام رو آماده میکردن، یکم تو تخت موندم تا خواب چشمم بپره و بعد بلند شدم تا به جمعشون ملحق بشم. از راهرو رد شدم و با ورودم به هال، بلند سلام کردم:
- سلام عرض شد
همه با لبخند جوابمو دادن و روزبه جلوتر از همه به سمت من اومد: شب بخیر زیبای خفته، کم پیدا شدی...
لبخند زدم و تو چشماش نگاه کردم: مزه نپرون روزبه، خیلی خسته بودم
دستشو روی شونه هام گذاشت و گفت: خودت که میدونی شوخی میکنم، بیا کمک کن میز رو بچینیم که از گشنگی مردیم.
همه کمک میکردن تا میز رو بچینیم و آقای راد هم میگفت کسی که آخر از همه اومده باید ظرفارو بشوره و مستقیم به من نگاه میکرد و بقیه هم تاییدش میکردن... خدای من... همزمان با گذاشتن آخرین بشقاب روی میز به طرف روزبه برگشتم تا سینی چلو رو ازش بگیرم که برگشت سمت خانم فروتن و گفت: سارا کفگیر رو یادت نره بیاری...
خدایا چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم، پهلوی روزبه رو نیشگون محکمی گرفتم و ادای حرف زدنش رو درآوردم: سارااا؟!
روزبه سریع بهم نزدیک شد و چشماشو ریز کرد و با حالت التماس گفت: هیسس، بعدا برات تعریف میکنم، قضیه داره...
همونطوری آروم گفتم: آره معلومه... سارااااا
- هیییییس، خفه شو
ریز خندیدم و دیگه چیزی نگفتم، چقد وقتی کسیو دستپاچه میکنم لذت میبرم... امیدوارم کارما یه روز حسابمو نرسه.
شام رو با شوخی و خنده خوردیم، اثری از خستگی تو بچه ها دیده نمیشد. صمیمیتی که کم کم بوجوداومده بود فضا رو گرمتر میکرد و حتی منی که صمیمی شدنم با بقیه پروسه ی طولاني ای داشت، اینجا حس خوبی داشتم.
بعد از اینکه شام خوردیم، ذهنم به سمت لحظات زجر آور شستن این ظروف پرواز می‌کرد که آقای راد گفت: آریا جان، سید گفت شما تو پیانو زدن استادی، چرا گوش ما رو به قطعه‌ ای مهمون نمیکنی؟
لبخندی زدم: من هنوزم شاگردی میکنم، ایشون لطف داره.
و همینطور که صندلیمو عقب میکشیدم تا برم و پشت پیانو بشینم گفتم: چه قطعه ای دوست دارین؟
- وقتی که همسرم زنده بود همیشه از این خونه صدای موسیقی میومد، یا بهتر بگم صدای زندگی... فرقی نمیکنه فقط زندگی رو به این خونه برگردون، مطمئنم مهتاب خوشحال میشه
سری تکون دادم و به سمت پیانو رفتم، اگه همسر جناب شوالیه پیانیست بوده پس آقای راد باید اکثر نت ها رو بشناسه، خیلی زیرکانه بخاطر تشابه اسمی همسر شوالیه و اثر فاخر بتهون، سونات مهتاب رو انتخاب کردم... و شروع به نواختن کردم، دیگه چیزی از اطرفم نمیفهمیدم... وقتی آخرین نت ها رو نواختم و دستمو از کلاویه فاصله دادم، با صدای تشویق جمع به طرفشون برگشتم. آقای راد یه نفس گرفت و گفت: احتیاجی به تعریف و تمجید نیست، کلمه ها نمیتونن حسم رو اونطوری که هست منتقل کنن، انتخاب هوشمندانه‌ای بود، خوشحالم
که تو رو کنار خودمون داریم
لبخندی از روی رضایت زدم که آقای راد ادامه داد: این آهنگ رو به کدوم بی وفا تقدیم کردی؟
تو وهله‌ی اول متوجه منظورش نشدم، تا به خودم اومدم و خواستم جواب بدم سید گفت: بتهون این آهنگ رو به جولیتای بی وفاش تقدیم کرده
چقد عجیب بود که سید درباره ی تاریخچه ی آثار موسیقی هم اطلاعاتی داره، جواب دادم:
- آره درسته ولی خود بتهون هم میدونسته شانسی برای زندگی ابدی کنار کنتس جولیتا رو نداشته
- درسته، ولی اونا با هم خاطرات خوشی داشتن، اون به جولیتا پیانو درس میداده، با هم به مجالس رقص و مهمونی های باشکوه میرفتن، این سونات خاطرات دوران خوش اون دو نفر رو بیان میکنه
- نه قبول ندارم، شنیدن این اثر به جای اینکه یادآور روشنایی عاشقانه و رمانتیک باشه، موسیقی سوگواری و تدفین رو تداعی میکنه
لحنش یکم تند شد: یعنی مهتاب رو به مرگ تشبیه میکنی؟
آروم گفتم: مهتاب رو به محبوبی تشبیه میکنم که ابدی نیست، زیبا و دلنشین هست ولی همیشگی نیست، کنتس جولیتا خودش مرد دیگه ای رو برای ازدواج انتخاب کرد و رفت و بعد از بیست سال برگشت، وقتی که بتهون ترجیح داد بقیه ی عمرش رو با محبوب وفاداری به اسم موسیقی بگذرونه، منم بودم همینکارو میکردم، کسی که بعد از شنیدن حرفات میره دیگه رفته، زندگی پر از پستی و بلندی و سختیه، اونقد زیاد که نمیشه یه نفر خوشیاشو بکنه و بعد برگرده و بگه اشتباه کردم، معلومه که اشتباه کردی...
روزبه رو به من گفت: یعنی اگه کسیو دوست داشته باشی و اون شخص بره و بعد مدتی برگرده بهش میگی برو همونجایی که تا الآن بودی؟
جواب دادم: آره، منم غروری دارم بالأخره
امین زنگنه گفت: هیچوقت با قاطعیت درباره‌ی این چیزا حرف نزن، عشق چیز عجیبیه، میاد و همه ی معادلات زندگیتو به هم میزنه و میره
بحث بین بچه ها بالا گرفته بود و هرکسی یه چیزی میگفت، خدای من حس میکردم مثل یه بچه دبیرستانی لجباز شدم و خودمو کشتم تا این سوال رو نپرسم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سید رو مخاطب خودم قرار دادم: سید شما که چنین برداشت عاشقانه ای از این اثر داری و حرف منو هم قبول نمیکنی، حتما سند و مدرک زنده‌ای پشت این قضیه هست دیگه؟ حتما کسی بوده که با اون به این باور برسی
بعد از اینکه چند ثانیه بهم خیره شد جواب داد: خودت داری میگی باور، آدما با باورهاشون شکل میگیرن، اینکه من جنبه‌ی متفاوتی از یه مطلب رو میبینم دلیل بر این نمیشه که حتما شخصی باعث بوجود اومدن اون باور باشه.
چند لحظه سکوت حکم فرما بود که یهو خانم فروتن گفت: عاشق نشدن تو ذات مَردا نیست، ولی یاد میگیرن که نشن
سرِ ما 6 نفر به سمتش چرخید و مطمئنا هممون می‌خواستیم ازش بپرسیم کی همچین چیزی بهش گفته و صد در صد هرکدوم از ما نظر متفاوتی درباره ‌ی این موضوع داشتیم.
آقای راد شروع کرد : مردا هم عاشق میشن خانم فروتن، اگه شما عاشق بشی میبینی چه کارایی هست که برای طرف مقابلت میکنی، حاضری نردبون زیر پاش بشی تا اون بالا بره و به آرزو هاش برسه...
حرفای آقای راد خبر از پختگیش میداد، لبامو باز کردم تا حرفی بزنم که دیدم روزبه داره با نگاه خفه میشی یا بیام خفه ات کنم به من نگاه میکنه و منم ترجیح دادم دیگه مسئله رو کش ندم و برای خاتمه دادن به بحث، به سمت پیانو چرخیدم و گذاشتم این بار دستهام انتخاب کنن که به کدوم سرزمین موسیقی سفر کنم... حرفای بچه ها باعث شده بود به فکر فرو برم ولی من هنوزم باور داشتم سونات مهتاب داستان تدفین یه عشق بی آغازه...

Agitation (آشفتگی) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora