مثل زنای خونه دار پیشبند بسته بودیم و تو آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی، ظرف میشستیم. من کف میزدم و روزبه هم مردونگی به خرج داده بود و کمکم آب میکشید. زیرچشمی نگاهش میکردم و میخندیدم، اونم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد، به لحظه ای رسیدیم که با حالت کلافگی به حرف اومد و گفت: هوووف... چی میخوای بدونی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم: هرچی لازم میدونی بگو چون نگاه هاتون طوری بود که داشتین به هم میگفتین تو فقط لب تر کن تا لب تو لب شیم...
با شیطنت تمام سرخ و سفید شدن روزبه رو تماشا میکردم: یالا بگو دیگه
یه نفس گرفت و شروع کرد: امروز که رفته بودیم درباره ی شریک تجاری مدیر عامل تحقیق کنیم، متوجه شدیم که این شریک از رابطه ی پنهانی مدیر عامل و منشی خبر داشته، همونطور که خیلیای دیگه توی شرکت خبر داشتن. با یه پرس و جوی ساده فهمیدیم که شریک مدیر عامل اصلا موافق رابطه ی این دو نفر نبوده و میگفته برای جلوه ی شرکت اصلا خوب نیست، تنها کاری که باید میکردیم این بود که مدرک گیر بیاریم که همچین حرفی واقعا زده شده و تذکرات لازم رو به مدیر عامل دادن و چون مدیر عامل گوش نداده دست به سوقصد علیهش زده شده. اینطوری میتونستیم یه متهم جدید معرفی کنیم و تهش موفق شدیم، یه ایمیل با همچین مضمونی پیداکردیم
- آ آ آ، روزبه قسمت اصلی رو نمیگی، چطوری ایمیل رو پیدا کردین؟
- سارا ایمیل شریک مدیر عامل رو هک کرده
تو صورتش ریز شدم و ابرو هامو بالا دادم: از این کارا هم بلده؟ مگه اینکار غیرقانونی نیست؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: همونطور که آقای راد گفته یه وقتایی لازمه خلاقیت به خرج بدیم و بگیم مدارک رو از راه قانونی بدست آوردیم، اون قسمتش دیگه دست آقای راد رو میبوسه
- که اینطور، پس تو این گیر و دار به هم نزدیک شدین؟
- آره، شاید عجیب باشه ولی حس میکنم میتونم تا ابد باهاش حرف بزنم، مثل دوتا دایره که همپوشانی زیادی باهم دارن، میدونم عجیبه...
- اصلا هم عجیب نیست، کشش همیشه وجود داره ولی اول از حسی که داری مطمئن شو
- حتما همینکارو میکنم
- نوبت بعدی دادگاه چند روز دیگه ست؟
- سه روز دیگه، این بار مطمئنم که رای هیئت منصفه رو میزنیم و پرونده تموم میشه
سری به نشونه ی تاکید تکون دادم. بعد از اینکه طرفا رو شستیم با هم به اتاق برگشتیم و روزبه هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از شدت خستگی خوابش برد. یکم پهلو به پهلو شدم ولی نتونستم بخوابم، بلند شدم تا با یکم قدم زدن فکرم رو آزاد و تنم رو خسته کنم... از راهرو که رد میشدم در یکی از اتاق ها رو نیمه باز دیدم و کتابخونه ی بزرگی که توی اتاق بود نظرم رو جلب کرد... ممکن بود اینا کتاب های حقوق آقای راد باشن ولی هرچی که بودن جنبه ی کنجکاو منو به شدت برانگیخته بودن. سرم رو از لای در وارد اتاق کردم و وقتی دیدم کسی نیست به خودم جرئت دادم وارد اتاق بشم. یه سمت اتاق یه کتابخونه ی خیلی بزرگ بود. با یکم دقت متوجه شدم که همه طور کتابی توش هست... این کتابخونه محشر بود، خب قطعا بعدا بیشتر به اینجا سر میزنم تا چند تا کتابی قرض بگیرم و بخونم. نمای کلی اتاق شبیه اتاقی بود که به من و روزبه داده بودن، گوشه ی اتاق هم یه میز بود و یه کتاب و یه چراغ مطالعه ی روشن، پس این اتاق دست هرکی هست جای دوری نرفته و زود برمیگرده. به سمت میز قدم برداشتم و کتاب غزلواره های شکسپیر رو دیدم.
- پس به جز تیکه انداختن به بقیه و قاطعانه مخالفت کردن، کارای دیگه ای هم بلدی... مثل بی اجازه وارد اتاق دیگران شدن...
آروم به طرف صاحب صدا چرخیدم، فکرش رو نمیکردم که اینقد آزرده خاطرش کرده باشم، وجهه ی خودمو حفظ کردم و با لحن پشیمونی گفتم: برای عذرخواهی اومدم
بدون مکث گفت: کیو گول میزنی؟
دستی به چشمام کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: در اتاقت باز بود و کتابخونه ات نظرمو جلب کرد ولی واقعا بابت اون قضیه معذرت میخوام، زندگی شخصی تو به کسی ربطی نداره و من نباید همچین چیزی رو مطرح میکردم.
به طرف در قدم برداشتم، دوست نداشتم کسیو از خودم برنجونم و الآن که فرصت عذرخواهی پیش اومده بود ازش استفاده کردم چون ظاهرا سید هنوزم دلگیر بود ولی جمله ای که قبل از خروجم از اتاق بهم گفت باعث شد لبخندی رو مهمون لبهام کنم و با خودم بگم، خب عذرخواهیت پذیرفته شد...
- دنبال کتابی میگشتی؟
تصمیم گرفتم صادقانه جوابش رو بدم: نه راستش بیخواب شده بودم... با خودم گفتم یکم قدم بزنم، ادبیات جهان رو دوست داری؟
به طرف میز رفت و پشت صندلی نشست و غزلواره رو تو دستاش گرفت: به نظرم آدم باید با هر نوع سبک و نگرش آشنایی داشته باشه، البته بایدی درکار نیست اگه بازم قصد مخالفت داری
خندیدم و لبه ی تخت، طوری که رو به روش باشم نشستم: باور کن همچین آدمی نیستم فقط یه وقتایی حرفایی میزنم که خودمم نه قبولشون دارم نه بهشون فکر کردم
- میدونم، همش چند روز از اولین باری که دیدمت گذشته، از خودم انتظار ندارم که کامل بشناسمت
دستامو تو هم قفل کردم و آرنج هامو به زانوهام تکیه دادم: پس منو بشناس، منم سعی میکنم تو رو بشناسم، از کتابی که میخونی شروع کن میخوام بدونم چطور شعرایی میخونی
فرصت خوبی برای دلجویی بود، فکرم رو آزاد کردم و همه ی حواسم رو به اون دادم
چیزی نگفت و صفحه ی اول کتاب رو باز کرد
- نه از همونجا بخون که باز بود
سری تکون داد و پوفی کرد
- منتظرما...
کتاب رو به سمتم گرفت و گفت: تو بخون، من این کتاب رو بار ها خوندم، با صدای بلند خوندم، تو ذهنم خوندم و حالا میخوام با صدای یه نفر دیگه بشنومش
- خیلی خب باشه
بدون اینکه بلند بشم خودمو کش دادم و کتاب رو ازش گرفتم و بعد از صاف کردن گلوم شروع کردم: میتوانم قیاست کنم با یک روز تابستانی؟ که دوست داشتنی تر و ملایم تری، جوانه های ماه می را نسیم میدهد تکان، و عجیب کوتاه است این تابستان، گاه گرم همچو چشم آسمان درخشان، اغلب اما در پی ابری رخ طلائی اش را پوشان...
تا اینجا که رسیدم سری تکون دادم و گفتم: پس اینجا شکسپیر منظورش این نیست که طرف مثل یه روز تابستونی دلپسنده، داره میگه طرف یه گوله آتیشه نه؟
خندید و گفت: نه با همچین ادبیاتی... ولی آره
ابرو بالا انداختم و گفتم: واقعا شاعر بودن همچین جاهایی به درد میخوره، من که عمرا بتونم همچین چیزی رو به یه نفر بگم
- شاید هنوز آدمش رو پیدا نکردی
- ممکنه... دختره حتما خوب تیکه ای بوده که دل شکسپیر رو برده...
نگاهشو ازم گرفت و گفت: راستش شکسپیر اینو برای یه مرد جوون نوشته
صاف نشستم و با تعجب گفتم: شکسپیر همجنسگرا بوده؟
- کسی نمیدونه، روایت هایی هست که همچین چیزی رو تایید میکنه مثل همین شعر
- یارو میره برای یه مرد جوون شعر میگه و بهش میگه چقدر گرم و پر شور و حرارته بعد میگی کسی نمیدونه؟
- کسی از راز های پنهان شده ی روح کسی خبر نداره آریا...
گمونم اولین بار بود که شنیدن اسمم از زبون یه نفر دیگه برام حس جدیدی داشت... حرفاش، حرکاتش... منو وادار به فکر کردن میکرد... بعد از چند لحظه سکوت گفت: بقیه ی شعر رو نخوندی
میدونستم که تک تک کلمات این کتاب رو حفظه ولی اصرارش برای شنیدن اشعار با صدای من رو متوجه نمیشدم. شعر رو خوندم و وقتی به آخرش رسیدم انگشتم رو بین صفحه ها نگه داشتم و کتاب رو بستم
- قشنگ بود، لذت برم... حتما ویلیام شکسپیر آدم خوشبختی بوده
- نه اتفاقا خود شکسپیر هم پایان خوشی نداشته و زندگی سختی رو گذرونده، خیلیا میگن بخاطر همین بوده که نذاشته رومئو و ژولیت پایان خوشی داشته باشن.
شده بودم مثل بچه هایی که بعد از تموم شدن قصه ی موقع خوابشون تمنای یه داستان دیگه میکنن، کشمکشی که وجودم رو فرا گرفته بود و برای موندن و شنیدن تقلا میکرد. کتاب رو روی تخت گذاشتم و بلند شدم: بازم میام تا قصه های گوشه و کنار دنیا رو ازت بشنوم، شب بخیر
بعد از شب بخیری که تو جوابم گفت وارد اتاق خودم و روزبه شدم و پشت میز توی تاریکی نشستم. انگار همه ی فکرم چند قدم دور تر و لا به لای قدیمی ترین کتاب اون کتابخونه محبوس شده بود، کتابی که هیچوقت قرار نبود باز بشه تا منو آزاد کنه...
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!