پنج دقیقه هم از برگشتنم به اتاق نگذشته بود که باریکه ی نوری به خودش اجازه داد وارد اتاق بشه و افکار منو بدزده. برعکس فیلما باز شدن در با صدای غیژ غیژ همراه نبود یا اتفاقی نیفتاد که منو بترسونه و من با چرخوندن سرم به عقب، باعث و بانی افکار به هم ریخته ام رو توی چارچوب در دیدم... بی اراده بلند شدم و به سمتش رفتم، یه قدم به عقب برداشت و منم رفتم بیرون و در رو آروم بستم تا روزبه رو بیدار نکنم. چند ثانیه ای شد و انگار چند سال گذشت که من منتظر بودم تا لب باز کنه و چیزی بگه، دستاشو تو هم قفل کرده بود و نگاهشو ازم میگرفت، انگار واسه باز کردن در اتاق کلی با خودش کلنجار رفته بود و انتظار نداشت منو بیدار ببینه و اینطوری برنامه هاش خراب شده بود. یا همه ی اینا افکار ذهن شلوغ من بود؟ یه وقتایی از بس فکر میکنم مغزم درد میگیره...
صداش منو از باتلاق افکار تموم نشدنیم بیرون کشید: گفتی خوابت نمیبره، اومدم اگه بیداری بهت بگم که بریم بیرون یکم قدم بزنیم و من ببرمت بام اصفهان...
خب ظاهرا نمیدونست پیشنهاد های فوق العاده حتی مشتری های بی علاقه رو هم وسوسه میکنه
- صبر کن تا یه گرم کن بپوشم
بعد از باشهای که گفت من وارد اتاق شدم تا یه لباس راحت تر بپوشم وچند دقیقه بعد ما دو نفر، تو کوچه خیابونای اصفهان در حال قدم زدن بودیم. نمیدونسم چقد از مسیر رو میخواستیم پیاده بریم ولی مطمئن بودم اگه با همین فرمون جلو میرفتیم به جای اینکه شهر رو زیر رگبار چراغ های روشن ببینیم، با ناز و نوازش صبحگاهی خورشید خانم میدیدیم. کاش حداقل سهتارم رو آورده بودم تا فضای بیرون رو معطر میکردم... سید هم انگار قصد حرف زدن نداشت. شب از نیمه گذشته بود و اینجایی که ما قدم میزدیم پیاده روِ یه پارک بود که احدی توش قدم نمیزد و مثل قبرستون بود، خدای من چقد صدای گربه ها زشت شده...
ظاهرا آخرین جمله ی افکارم رو بلند به زبون آورده بودم که باعث شد سرِ سید به سمتم بچرخه: چیزی گفتی؟
- آره داشتم میگفتم چرا گربه ها صداشون اینطوری شده
سری تکون داد و چیزی نگفت و با نزدیک تر شدن صدا، من و سید به همدیگه طوری نگاه کردیم انگار جفتمون داریم ذهن همدیگه رو با افکار مشابه میخونیم و با هم تکرار کردیم: صدای بچهست؟؟ با عجله وارد پارک شدیم و صدا رو دنبال کردیم و با دیدن بچه ای که روی نیمکت گریه میکرد و دست و پا میزد، مات موندیم
سفر من به اصفهان پر از سوپرایز های عجیب و غریب بود، گوشه ی پیرهن سید رو کشیدم و گفتم: بیا تا از اینجا بریم
انگار حرفمو نشنید چون بلافاصله داد زد: کسی اینجا نیست؟ و دائم اطراف رو نگاه میکرد تا کسیو پیدا کنه ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد و تنها چیزی که سکوت اون شب تاریک رو میشکست، گریه های اون بچه بود.
- پس بلندش کن بریم به اداره ی پلیس تحویلش بدیم
بدون چون و چرا، پتویی که زیر پای اون بچه بود رو دورش پیچید و آروم بلندش کرد، منم کیف کنارش رو برداشتم و مثل آواره ها راهی خیابون شدیم. ربع ساعت گذشت و برای هر ماشینی دست تکون میدادیم نگه نمیداشت و گریه ی بچه هم شدید تر میشد. کاسه ی صبرم لبریز شد و نالیدم: تو رو خدا آرومش کن... سرشو درست بگیر این چه وضعشه...
- غر نزن آریا، من تا حالا بچه داری نکردم
- ولی فعلا تو پشت فرمونی، خواهش میکنم تا تک تک عصب های منو به دو قسمت مساوی تقسیم
نکرده یه کاریش کن
- انگار موهات جلوی هوا خوردن مغزت رو گرفتن، دارم میگم تا حالا بچه داری نکردم، بخاطر همین
نمیتونم آرومش کنم
بلافاصله بچه رو به سمت من گرفت و گفت: بفرما جناب با تجربه
کیف رو روی زمین انداختم و بچه رو ازش گرفتم، وقتی خواهرم بچه دار شده بود یه چیزایی ازش دیده بودم و یاد گرفته بودم و قانونا وقتی بچه ای گریه میکنه اولین چیزی که به ذهن میرسه اینه که شاید خودشو خیس کرده.
- بریم سمت سرویس بهداشتی پارک
خودم جلوتر رفتم و سید بعد از برداشتن کیف دنبالم راه افتاد. چیزی از اطرافم نمیفهمیدم حتی اون صدای توی ذهنم که همیشه پا روی پا می انداخت و لیوان قهوهش رو دست میگرفت و وظیفه اش این بود که ولوم افکار منو بالا تر از حد مجاز ببره، پیداش نبود. وارد سرویس بهداشتی که شدیم از سید خواستم توی کیف دنبال پوشکی چیزی بگرده. از عملیات دلربای شستن بچه چیزی نمیگم... با یکی از پارچه هایی که توی کیف بود خشکش کردم و با کمک سید پوشکش کردیم، پتو رو دورش پیچیدم و آروم بغلش کردم، توی گوشش براش لالایی خوندم و طول و عرض دسشویی رو چند بار طی کردم تا بالأخره بچه کم کم گیج شد و خوابش برد، طوری ساکت شده بود که خودمم باورم نمیشد این موجود کوچولو و دوست داشتنی که تو آغوشم گرفته بودم رو میخواستم همینجا ول کنم
تمام این مدت سید کنار دیوار وایساده بود و منو تماشا میکرد، وقتی باهاش چشم تو چشم شدم و لبخندی از روی رضایت بهش هدیه دادم گفت: تو بابای فوق العاده ای میشی
لبام از تصور همچین چیزی بیشتر کش اومد و زمزمه کردم: ممنونم
از سرویس بهداشتی بیرون رفتیم و توی مسیر پیاده رو به سمت مسیر نامعلومی راه افتادیم، من که هیچ پولی همراهم نبود و شک نداشتم سید هم کیف پولش رو فراموش کرده بود وگرنه خودش زودتر از اینا یه تاکسی میگرفت و ما رو از این وضعیت نجات میداد. دوش به دوش هم حرکت میکردیم، نگاهی بهش انداختم و با خنده و کنایه گفتم: که موهام جلوی هوا خوردن مغزم رو گرفته، نه؟
دستشو جلوی صورتش گرفت و گفت: واقعا معذرت میخوام، یه لحظه متوجه نشدم چی میگم
با خودم گفتم اتفاقا خوب متوجه میشی چی میگی، موهام یکم بلند و شلخته شده بود و زدن همچین حرفی از جانب اون یعنی حواسش به همه چیز هست، بحث رو عوض کرد و گفت: مطمئنم توی این مسیر یه اداره ی پلیس دیدم، مستقیم میریم تا بهش برسیم
- پول همرات نیست نه؟
- معذرت میخوام، حواسم پرت شد، یادم رفت کیف پولم رو بردارم
- امشب همش داری عذرخواهی میکنی
- داری حرفایی میزنی که منو مجبور به عذرخواهی میکنی
- من فقط میخوام سر صحبت رو باز کنم
- آروم تر، بچه بیدار میشه
تن صدامو پائین تر آوردم: پس چطوری میخواستی منو ببری بام اصفهان؟ نگو که با پای پیاده
- قول میدم یه روز دیگه ببرمت اونجا
- روش حساب میکنم، به نظرت چرا این بچه رو توی پارک ول کردن؟ حتی توی کیف رو هم درست و
حسابی نگاه نکردیم
- آدم تا مجبور نباشه پاره ی تنش رو تو کوچه و خیابون نمیذاره
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که خودش گفت: یه اسم براش بذار
به موجود کوچولوی توی دستم خیره شدم: اگه دختر بود میذاشتم فرشته، الآن که پسره میذارم آبان، فرشتهی موکل آب.
خندید و گفت: اسم قشنگیه، به نظرت چقد این اسم روش میمونه؟
- تا وقتی که برسیم اداره ی پلیس
- فکر کنم با این حساب رکورد کوتاه ترین نام گذاری رو داشته باشه
- یاد هیلتر و معشوقه اش افتادم... ازدواجشون 36 ساعت هم طول نکشید، در عجبم معشوقهاش چطور میتونسته اون همه نفرت رو آروم کنه ...
- یاد یه بیت شعر افتادم
با نگاهم بهش گفتم که حرفشو ادامه بده
- من در آغوشِ تو آرام ترین مردِ جهانم، بغلم کن که تنت معجزه ی قرن اخیر است
چراغ های اداره ی پلیس از دور خودشو نشون میداد، سحر شده بود و افسری که اونجا بود بهمون گفت برای تشکیل پرونده باید یکم صبر کنیم. روی صندلی نشسته بودیم و من آبان رو تو بغلم گرفته بودم. گمونم افسره خوابش برد و مارو یادش رفت وگرنه اینقد معطلمون نمیذاشت. حواسم با برخورد چیزی به شونه ام کاملا معطوف کنارم شد... خب بهتر از این نمیشه دیگه الآن من دوتا بچه دارم... نمیتونستم تکون بخورم... البته میتونستم شاید خودم نخواستم و خسته تر از اونی بودم که واکنش نشون بدم بخاطر همین گونه ام رو به سرش تکیه دادم و چشمامو روی هم فشردم...
امشب اندازهی یه عمر گذشت...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Agitation (آشفتگی)
Фанфикوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!