من خواب نیستم؟

114 13 43
                                    

نیمه هشیار بود که روی تخت خوابوندمش و اصلا نگران خونی شدن ملحفه ی سفید روی تختم نبودم، دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کردم... حتی تو دور ترین تصوراتم هم همچین چیزی رو نمیدیدم. تصورم ازباز کردن دکمه های پیرهن کسی که دوستش دارم همراه نفس نفس زدن برای بیشتر خواستنش بود... اینکه موقع کندن لباسا از هم تلو تلو بخوریم و من هلش بدم روی تخت و خدای من... دستم رو آخرین دکمه غلتید و پیرهنش رو آروم کنار زدن و متوجه خراش هایی روی شکم و سینه اش شدم، انگار به جایی سائیده شده باشه... وقتی آستین هاشو هم در آوردم متوجه شدم که این سائیدگی ها روی ساق دستاش خیلی زیاد ترن، به اضافه ی چند تا خراش روی گونه اش... تو این آلونک نمیتونستم چیزی مثل بانداژ پیدا کنم ولی حس میکردم باید بتادین داشته باشم... بلند شدم و با یه ظرف آب و حوله و تکه پارچه های سفید و تمیزی که داشتم برگشتم و کنارش نشستم. حتی وقتی که سر انگشتم رو روی تنش کشیدم هم حس میکردم دچار توهم شدم چون تو این چند مدت اولین باری نبود که از در خونه ام میومد داخل و منو تو احساسم خفه میکرد.خون مردگی ها رو آروم تمیز کردم و بعد از ضدعفونی کردنشون، زخماشو بستم. خودمو جلوتر کشیدم و کف دستم رو روی پیشونیش گذاشتم، تبش آروم تر شده بود. چسب زخم رو هم روی ابروی شکاف خورده اش چسبوندم. من ته خط بودم و اون مانع از بسته شدن چشمای من برای همیشه شد... مانع از خواب ابدی و آروم من شد و الآن چی ازش میخواستم؟ اینکه رهام نکنه... روحش هم خبر نداشت که یه زمانی اون همه کس من تو تنهایی هام بود، مخاطب همه ی حرفام بود، باعث و بانی صدای پر از دردم توهمه ی پادکست هام بود، تو تک تک کاغذایی که اینجا روی زمین ریخته یه نشونی ازش پیدا میشد. شاید اینکه میگن هرچیزی یه بهایی داره درست باشه و من باید این سه سال غم رو تحمل میکردم تا در عوض چندین برابر این مدت بتونم باهاش باشم. وقتی که من خودم رو عقب کشیده بودم یه روزنه ی امید پیدا شده بود و حالا من میتونستم سمفونی زندگی رو توی قلبم به آواز در بیارم و این قبرستون رو آباد کنم. حوله ی نمدار رو روی صورتش کشیدم و این کارم باعث شد چشماشو آروم باز کنه. زمزمه کردم: چه بلایی سر خودم آوردی... با صدایی که به زور بیرون میومد گفت: برگشتم تا خودمو کنار تو ببینم و بهت تکیه کنم
- این جواب سوالی نبود که من پرسیدم
- آریا...
- هیس... به خودت فشار نیار... بعدا هم میتونیم حرف بزنیم
از اعماق وجودم خواستنش رو تمنا میکردم ولی تو این شرایط کسی که بیشتر آسیب دیده بود من بودم پس حق داشتم ازش توضیح بخوام... حتی توضیحی که قانع کننده نباشه ولی یکم دلم رو گرم کنه... ازکنارش بلندشدم و روی زمین پشت بهش نشستم و تکیه ام رو به تخت دادم: تو این سه سال خیلی چیزا عوض شده، حالا یهویی سر و کله ات پیدا میشه و میگی برگشتم که بهت تکیه کنم؟
- سه سال پیش تو اون تابستون آقای راد دچار مشکلات زیادی شده بود، خودت با چشمای خودت شاهد
خیلی از اونا بودی. همش هم بخاطر این بود که آقای راد پرونده های سخت و مورد دار رو برمیداشت و همین باعث شده بود که یه عالمه دشمن برای خودش بتراشه و بخاطر همین مجبور شد مدتی رو دور از فضای وکالت بگذرونه یا حداقلش به طور نامحسوس فعالیت داشته باشه، بخاطر همین خیلی سریع تصمیم به ترک اصفهان گرفت
تو حرفش پریدم: اگه تو به جای آقای راد بودی هیچ مسئله ومشکلی نبود، چیزی که من نمیفهمیدم و خودت هم درست توضیح نمیدادی این بود که ربط تو به این قضایا و مشکلات چیه، من هیچکدوم از اینا رو نمیدونستم و تو حتی بهم هیچ توضیحی ندادی و ازم نخواستی با هم حلشون کنیم، من آدمی نبودم که چپ و راست راه برم و قلبم مثل دروازه ی بزرگ شهر باشه و همه بتونن بیان و برن... طوری نبود که بعد از رفتن تو بتونم راحت زندگیمو بکنم انگار اتفاقی نیفتاده
- معذرت میخوام آریا... امیدوارم بهم این فرصت رو بدی تا جبران کنم...
با خودم گفتم روحت هم خبر نداره اگه یکم دیر تر میومدی چه اتفاقی میفتاد
- چه بلایی سر خودت آوردی؟
- وقتی داشتم میومدم کیف مدارکم رو یه موتوری دزدید، منم کیف رو ول نکردم و زمین خوردم و یکم روی زمین کشیده شدم ولی زور اون یارویی که ترک موتور نشسته بود خیلی زیاد بود و منم دیگه بیخیال کیف شدم
- احمق... پس بدون پول تو سرما یه مسیری از تهرون رو پیاده اومدی؟
- چاره ی دیگه ای هم داشتم؟
بعد سکوتی که چند ثانیه حاکم بود گفتم: تو این سه سال خیلی چیزا عوض شده
- نه همه چیز...
نمیخواستم برگردم و بهش نگاه کنم که به پهلوی راست خم شد و دست راستش رو زیر چونه ام گذاشت و منو وادار کرد تا برگردم و بهش نگاه کنم ولی وقتی تا سرم رو چرخوندم لباشو روی لبام گذاشت خشکم زد. انگار منو برق گرفته باشه، بدون حرکت مونده بودم و وقتی که دست مخالفش رو پشت گردنم گذاشت و بیشتر به سمت خودش فشار داد حرکت پروانه های توی شکمم رو به وضوح حس کردم، لباشو خیلی آروم تکون دادو بعد از بوسه ای که به سرعت ریختن اشک یه قو بود ازم جدا شد و زمزمه کرد: من هنوزم دوستت دارم
نمیدونستم خوابم یاد بیدار ولی امیدوار بودم که خواب نباشم چون این رویایی بود که هرگز نباید میدیدم چون تحمل بیداری رو برام سخت میکرد. بدون اینکه دستاشو برداره گفت: گناه من فقط با بوسیدن لبهای تو پاک میشه
- چه سو استفاده ی دلنشینی
شونه هاشو گرفتم و وادارش کردم سر جاش دراز بکشه و خودم پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و روش خیمه زدم و بدون توجه به وضعیتش لباشو به دندون گرفتم، الآن جاش بود بهش بگم زندگیم هیچ چیز دندون گیری جز لبات نداره. بوسه های پروانه واری روی لباش میزدم و رد بوسه ها رو از کنار لبش به خط فکش رسوندم و وقتی بلافاصله بعد از گاز محکمی که از گردنش گرفتم آخش در اومد متوجه وضعیتش شدم و از روش کنار رفتم. نفس هام به شماره افتاده بود و عرق ریزی روی پیشونیم نشسته بود. دستشو بین دستام گرفتم و به گونه ام چسبوندم و نالیدم: تو نمیدونی چه حسی بود وقتی بهم میگفتن تو برنمیگردی یا نمیتونم پیدات کنم، من مسخره شون میکردم و میگفتم نه من بالاخره اونومیبینم، نمیدونی هر بار که با هزار تا امید و آرزو میومدم اصفهان و با دست خالی برمیگشتم چه حسی پیدا میکردم، نمیدونی چقد میخواستم برگردی و این آشفتگی رو از بین ببری و آرومم کنی. کاری که خودم نمیتونستم بکنم.
با نگاه درمونده ای بهم خیره شده بود، ترجیح دادم فعلا قضیه ی تموم کردن زندگیم رو بهش نگم و بعد از بوسه ای که به دستاش زدم بلند شدم تا براش یه نوشیدنی گرم درست کنم ولی تو چارچوب در دوباره برگشتم و بهش خیره شدم، من واقعا خواب نیستم؟

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now