با دستایی لرزون به شاهکاری که خلق کرده بودم نگاه میکردم، انگار اندازه ی یه عمر گذشت و همسایه ها داد و فریاد ما رو شنیده بودن و به پلیس خبر داده بودن... صدای آژیر توی گوشم پیچید و بعد هم پلیسا مثل مور و ملخ ریختن تو خونه
- همشونو دستگیر کنین!
- کار اون بود!
نگاهم به سمت سید چرخید و انگشت اشاره ای که رو به من بود، نالیدم:
- چی داری میگی؟!
- ما بیگناهیم کار اون بود، نگاه کنین دستاش خونیه!
خون روی دستامو نگاه کردم... دستام کی خونی شده بود؟
چند لحظه بعد خودمو تو یه سلول پیدا کردم... به مچ دستهام که به خاطر دستبند زخم شده بودن نگاه کردم، نمیدونم چرا وقتی میدونستم نمیتونم بازش کنم بازم تلاش میکردم... چهاردست و پا گوشه های سلول رو برای پیدا کردن سنجاق سر میگشتم، دستام کثیف شده بود و اونقدر میلرزید که هیچ کنترلی روش نداشتم. چرا تصمیم های بی فکر میگیرم؟ عصبی بودم و مدام اطراف رو نگاه میکردم، انگار قرار بود هرچه زودتر یه نفر بیاد منو مجازات کنه... روی زمین عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم. زانو هامو محکم بغل کردم... اینجا چقد سرده...
- آریا...
- دارم از سرما میمیرم
- آریا...
- کسی نیست که کمکم کنه...
- آریا بلند شو!
چشمامو باز کردم... داشتم آتیش میگرفتم و قطره های کوچیک عرقی که روی پیشونیم نقش بسته بود رو حس میکردم، خدای من بعد از گذشت دو روز هنوزم کابوسش رو میبینم... با انگشت شست و اشاره چشمامو مالیدم و سعی کردم بلند بشم که یه نفر بازومو گرفت و بهم کمک کرد... چشمام هنوزم سیاهی میرفت... روزبه بیمارستان بود و سارا هم پیشش. خبری از آقای راد نبود و من و پسرا و سید تو خونه بودیم و از اونجایی که به بقیه اونقدرا نزدیک نیستم حدس زدم که کی میتونه باشه
- بازم کابوس دیدی؟
بازم کابوس دیدی؟ خدای من اون این جمله رو این دو روز دائما ازم میپرسه، یکم شرمنده شدم که نه خودم میتونم با آرامش بخوابم نه به بقیه این اجازه رو میدم. دستمو روی دستاش گذاشتم: خوبم نگران نباش
و منم هر بار در جوابش این جمله رو میگفتم، ولی جفتمون هم میدونستیم که اصلا خوب نبودم و اون هر بار مثل یه فرشته منو محکم میگرفت و از باتلاق کابوسای ترسناکم نجاتم میداد، البته یه فرشته ی بدون بال... فرشته ی بدون بال همون آدم نیست؟ خدای من تو بیداری هم دارم خودم رو دائم نقض میکنم
- این بار چه خوابی میدیدی؟
با یادآوری خوابم نگاه غضبناکی بهش کردم و گفتم: خواب دیدم منو به پلیسا لو دادی... واقعا چطور تونستی اینکارو بکنی؟
انگار یکم جا خورد و نمیدونست چه جوابی بهم بده، بعد از یکم مکث گفت: من نبودم، تخیلات تو بوده که اینطوری دیده
نخواستم کم بیارم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: به هر حال خودت بودی
چیزی نگفت و ترجیح داد باهام مخالفتی نکنه، بلند شد و از روی میز یه لیوان آب ریخت و برام آورد: بخور یکم آروم شی، من نمیدونم چرا خودتو اذیت میکنی، اون پسر زنده ست و اتفاق حادی براش نیفتاده، روزبه صورتش کبود شده و فقط یکی از چشماش تو وضعیت خوبی نیست، خودت نمیای بریم بیمارستان وگرنه می دیدی چطور میگه و میخنده و این فکرا رو تموم میکردی
سری تکون دادم: اصلا دست خودم نیست، انگار آرامشم افتاده دست چند تا بچه ی آتیش پاره و همش این
طرف و اون طرف پرتش میکنن و کسی هم نمیتونه جلوشون رو بگیره
همینطور که به طرف در میرفت گفت: ولی تو داری خودتو اذیت میکنی...
تن صداشو آورد پائین و ادامه داد: میخوای بغلت کنم تا آروم تر شی؟
مشکوک نگاش کردم: نه
- اصلا شنیدی چی گفتم؟
- معلومه که شنیدم، گوشهای یه موزیسین رو دست کم گرفتی؟
- چی گفتم؟
- میخوای بغلت کنم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: اگه خیلی اصرار داری باشه
از خباثتی که به خرج داده بود خنده ام گرفت، دستامو از هم فاصله دادم و بهش نگاه کردم. جلو اومد و کنارم روی تخت نشست، مثل پرنده ای که از شدت بارون خیس شده و دنبال جایی برای موندن میگرده خودمو جلو تر کشیدم و سرم رو، روی سینه هاش گذاشتم، طوری که دستاشو دور گردن و شونه هام بگیره و قایمم کنه، طوری که جون پناهِ پرنده ی بی پناه من باشه... پیرهنشو تو دستام مچاله کرده بودم ولی با آزاد شدن فکرم کم کم مشتم شل شد و بعد از چند دقیقه ازش فاصله گرفتم: بریم یه سر به روزبه بزنم
موهام که به خاطر عرقی که کرده بودم به پیشونیم چسبیده بودن رو کنار زد و با سر آستینش خیسی پیشونیم رو گرفت: یه آبی به سر و صورتت بزن تا روزبه وحشت نکنه
خندیدم و همینطور که بلند میشدم دو بار روی شونه اش زدم، با خودم میگفتم فقط یه عادت کردن ساده ست و بعد از مدتی همش یادم میره ولی هیچکس نمیدونه چی در انتظارشه و منم از بقیه مستثنا نبودم.
یه ربع به تموم شدن ساعت ملاقات مونده بود که خودمون رو رسوندیم و من روزبه رو توی بیمارستان با صورت خرد شده دیدم و نمیدونم چرا اون لحظه فقط بهش خندیدم، خدایا دوستای صمیمی چیزای عجیب و غریبین...انگار همه ی اون خاطرات ترسناک یه لباس دیگه پوشیده بودن، روزبه از قهرمان بازی خودش میگفت و اقرار کرد تنها دلیلی که اینکارو کرده این بوده که سارا رو تحت تاثیر قرار بده ولی بجاش مشت های دردناکی نصیبش شده و چشمش که به نظر میومد عفونت کرده.
دکتر گفت که روزبه فردا مرخصه و با توجه به روحیه ای که داره دیگه لازم نیست اونجا بمونه فقط باید مواظب عوض کردن پانسمان چشمش باشیم. ترس هام کم کم داشتن ازم دور میشدن، شاید بهتر بود از همون اول بپذیرمشون، بیشتر خودم رو بروز بدم و به چیزای الکی فکر نکنم و باید راهی برای کنترل کردنش پیدا کنم. من میتونم حفظ ظاهر کنم و به روی خودم نیارم ولی اتفاقات اخیر وجهه ی ضعیف منو هم نشون داده بود پس تصمیم گرفتم دیگه اینقد خود دار نباشم و یکم امور کارامو به دستم قلبم بسپارم. تصمیم بدی که نگرفتم، نه؟
وقتی به خونه ی آقای راد رسیدیم با دیدن چراغ های آبی و قرمز ماشین پلیس که کوچه رو روشن کرده بودن و خود آقای راد که با دستبند تو یکی از ماشین ها نشوندن و بردنش، کابوسم رو تعبیر شده دیدم...
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!