سلام سلاممممم
عاقا الوعده وفا، من اومدم و یه افتر استوری به شدت رومنس
امیدوارم دوستش داشته باشین
تهش هم یکم اهم اوهوم داره، دوست نداشتین نخونین
ماچ بهتون
..................................................
- آی زندونی بی ملاقاتی ! بالأخره داری میری؟
همینطور که دمپایی پلاستیکی زندون رو جفت میکردم و یه گوشه میذاشتم سرم رو به سمت هم سلولیم که با صدای مهربونی منو خطاب قرار داده بود چرخوندم، راستش اونقدرا هم بی ملاقاتی نبودم، البته اگه اون چند مدتی که نمیذاشتم کسی به دیدنم بیاد رو فاکتور بگیریم!
بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم جواب دادم: به اندازه ی کافی اینجا بودم، نبودم؟
و همینطور که ساک کوچیکم رو روی دوشم محکم میکردم به سمتش قدم برداشتم: امیدوارم خیلی زود بیرون این میله ها ببینمت!
دستاشو از هم باز کرد و منو تو آغوش فشرد، دستامو بالا آوردم و چند بار به کمرش ضربه زدم و بعد از فشار خفیفی ازش جدا شدم و همینطور که بیرون میرفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ازت خداحافظی نمیکنم...
تک خندهای کرد و جمله ام رو کامل کرد: چون هیچ چیز خوبی تو خدافظی نمیبینی، نه؟
همینطور که شونه به شونه ی سربازی که برای بردنم اومده بود قدم برمیداشتم صدامو یکم بالاتر بردم: تو بگو کی و کجای دنیا دیده!
خیلی دلم میخواست فاز داش مشتیا بردارم و لاتی راه برم و کاپشنم رو روی دوشم بندازم ولی حقیقتش دیگه اون جوون شری که اون اوایل اینجا بود نبودم، شایدموهای خاکستریم اینو گواه میداد، نمیدونم! به سمت راستم نگاه کردم، دقیقا کنار همین دیوار بود که اولین بار دعوا کردم و تا میتونستم کتک خوردم. لبم رو از داخل گاز گرفتم، هنوزم دردش تو تنم بود!
..
وقتی وارد خیابون شدم قد و قامت روزبه که به ماشینش تکیه داده بود حسابی خودنمایی میکرد. با یه عینک دودی وایساده بود و سرش تو گوشیش بود، دلم براش تنگ شده بود هیچ رقمه نمیتونستم منکرش بشم، سعی کردم یه اخم ساختگی رو پیشونیم بذارم ولی اون گوشه ی لبم که به لبخند بالا رفته بود همه چیز رو خراب میکرد، جلوتر رفتم و صدامو بالا بردم:
نمیخواد به سارا گزارش لحظه به لحظه بدی، بیا یه بغل به رفیقت بده...
سرش به سمت من بالا اومد و دستاش شل کنار بدنش افتادن و همینطوری بهم خیره مونده بود، سری تکون داد و همینطور که با دستای باز جلو میومد گفت: منو بگو که فکر میکردم زندون آدمت میکنه!
محکم تر چسبیدمش: از این فکرا نکن
با حرص گفت: چند ساله که دیگه نمیکنم!
لبام به لبخند کش اومد: ببین روزبه، جمله چند جز داره، فعل، فاعل، مفعول، خواهش میکنم پیش من که هستی تک به تک این اجزا رو به کار ببر وگرنه آآآآیییی آآآآِیییی....
خودمو جمع کردم و پهلوم رو گرفتم و مالیدم و همینطور که ابرو هام تو هم رفته بود ادامه
دادم: چته وحشی
- سوار شو بریم
ماشین رو دور زد و سوار شد و منم در رو باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم، از سنم برای این شوخیا گذشته بود ولی من عادت داشتم قوانین رو بکشنم، قوائد که دیگه جای خود داشتن... روزبه هم سرش رو به نشونهیکی تاسف تکون میداد و مطمئنم تو دلش داشت حرص میخورد و با خودش میگفت هیچی نمیتونه اونو عوض کنه، حتی زندون!
تا نشستیم قبل از اینکه حرفامون شروع بشه طوریکه که انگار یاد یه چیز مهم افتاده باشم گفتم: گرفتیش؟
لباش به لبخند از هم باز شد، میدونست که دارم چیو میگم
- این لبخند شیطانی که رو لبته داره میگه که یادت رفته یا میخوای منو اذیت کنی؟
- دلم میخواد اذیتت کنم ولی بمونه برای وقتش... تو داشبورده برش دار
همینطور که داشبور رو باز میکردم گفتم: همونه که بهت گفتم دیگه؟
- آره، کافیه همون نباشه تا بقیه ی عمرت رو به جرم قتل من تو زندون باشی
در جعبه رو باز کردم و لبخند زدم: دستبند برای دستات مجازات بی رحمانه ایه، یدونه ای روزبه
- میدونم، ولی تو باید هفته ی دیگه آزاد میشدی... میدونم میخوای سوپرایزش کنی ولی اینکه خبرش رو بهش ندادی... ازت ناراحت نشه...
- رگ خوابش دستمه
....
سرم رو از پنجره ی ماشین کردم داخل و آرنج هامو به در تکیه دادم و گفتم: نمیای داخل؟
کامل به سمتم چرخید تو چشمام زل زد: خیلی دلم میخواد بیام و خلوت عاشقانه تون رو به هم بزنم، باور کن. تازه دلیل این تعارف الکی رو هم نمیفهمم، الآن سر تا سر وجودت داره بهم میگه از جلو چشمام گمشو ولی زبونت... خدایا
با پررویی گفتم: فکر کردی تو باشی خلوت ما به هم میخوره؟
- نه تو رو که میشناسم نگران سرخ و سفید شدنای پارتنرتم، حالا هم قبل از اینکه اون گوشای سرخت همه چیو لو بده برو پیشش
تکیه ام رو از در گرفتم و سعی کردم نخندم. روزبه دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد و با شیطنت تمام گفت: امشب بهش آسون بگیر، فردا با سارا و دخترا میایم خونتون
حتی فکر کردن بهش هم باعث هجوم خون تو سراسر وجودم میشد... مگه الآن زمستون نیست
پس چرا ایقد گرمه؟
پشت در وایسادم، پر از حس های عجیب و غریب بودم. اول از همه اینکه یه مقدار استرس داشتم. قرار بود دقیقا همینجا باهاش روبه رو بشم. صرف نظر از اینکه مطمئنم که به شدت دلش میخواست بیاد استقبالم و من برنامه ی سوپرایز چیده بودم نمیتونستم واکنشش رو حدس بزنم.نفسمو صدا دار بیرون فرستادم و جلو رفتم و انگشتم رو روی زنگ فشردم.
سه بار، چهار بار... نه انگار نبودش! یکم این پا و اون پا کردم و گوشه ی یکی از آجر هایی که شل شده بود رو برای کلید نگاه کردم، شاید اون هنوزم کلید زاپاس رو بخاطر من همین جا نگه میداشت و درسته! همینجا بود.
کلید انداختم و رفتم داخل... به محض وارد شدن گرمای ملایم خونه پوستم رو گرم کرد و بوی خوش غذایی که روی گاز بود تو خونه پیچیده بود. گلدونای ریز و درشتی گوشه گوشه ی هال گذاشته شده بودن و چند تایی از وسایل خونه عوض شده بودن، این خونه هیچ شباهتی به اون آلونکی که من ازش رفته بودم نداشت و تو دوست داشتنی ترین حالت خودش بود... کاپشنم رو بیرون آوردم و روی کاناپه ی جلوی تلویزیون انداختم، همونجا که قبلا قلمروم بود و بعد از اینکه وارد اتاقم شدم حوله ام رو دقیقا از همونجایی که ده سال پیش میذاشتم برداشتم، برام تعجب آور نبود که به این اتاق دست نزده، حتی خط خطی هامم هنوزم رو در و دیوار بودن... با یه لبخند وارد حموم شدم و احتمالا اون بود که این بار وقتی وارد خونه میشه یه کاپشن روی کاناپه شوکه اش میکنه ولی این بار اون بدجور این کاپشن رو میشناسه چون خودش برام خریده...
....
حوله ام رو دور کمرم بستم و از حموم بیرون اومدم و دیدیمش که کاپشن رو دست گرفته و با چند قدم فاصله جلوی در حموم وایساده، نگاه جفتمون پر از حرف بود و بوی دلتنگی میداد، همه ی حرفایی که آماده کرده بودم بهش بزنم دود شده بود و ذهنم خالی خالی بود، حتی نمیتونستم یه سلام خشک و خالی هم بگم و اونم همینطور بود... البته شاید تو این موقعیتا به کلمات احتیاجی نباشه نه؟ دو قدم جلو اومد و سینه به سینه ام وایساد و من بوی عطرش رو حس کردم و اون هم بوی خوش حموم رو... تو نگاهش ردی از ناراحتی یا هرچیز دیگه ای نبود و یا شایدم خودم اونقدر دلم پراش پر میکشید که فقط دلتنگی میدیدم
قدم آخر رو جفتمون با هم طی کردیم. جفتمون همدیگه رو محکم گرفته بودیم و علی رغم اینکه تک تک سلولام از این نزدیکی به هیجان اومده بودن زمزمه کردم خیس میشی...
تو جوابم این حلقه ی دستاش بودن که محکم تر گره خوردن و صدای آرومش که گفت: هیییس... فقط بذار بغلت کنم
چونه ام رو روی شونه اش محکم کردم و به قطره های ریز آبی که از موهام سر میخورد و روی پیرهنش میریخت نگاه کردم... به جز صدای قلبامون که محکم میکوبیدن هیچ صدای دیگه نمیومد، شاید فلسفه ی بغل کردن همین باشه! اینکه وقتی همدیگه رو بغل میکنین تپش قلب های همدیگه رو تو سینه ی خودتون حس کنین... چند دقیقه بود که همونطوری وایساده بودیم... بدون اینکه حتی یه کلام حرف بزنیم و فقط از حضور هم لذت میبردیم. این سید بود که بازو هامو گرفت و خودش رو یه ذره ازم جدا کرد و تو همون فاصله بهم خیره موند... فشار خفیفی به بازوهام داد که باعث شد گوشه ی لبم یکم بالا بره و زمزمه کردم: چیکار میکنی...؟
همینطور که انگشت شستش رو روی بازو هام میکشید جواب داد: میخوام ببینم واقعی هستی یا نه... میدونی آخه زیاد اینجا ها میدیدمت... یه وقتایی پشت میزت بودی و شعر میگفتی ولی هر وقت میرفتم برات چایی بیارم میرفتی... یا همینطوری با یه حوله دور کمرت تو خونه میگشتی و وقتی بخاری رو روشن میکردم دیگه نمیدیدمت...
پشت دستم رو روی صورتش کشیدم و زمزمه کردم واقعی ام... کاملا واقعی... الآن میتونی بخاری رو روشن کنی...
....
هوا ابری بود و صدای بارون که به شیشه میخورد سکوت ما سر سفره ی ناهار رو میشکست.
اقرار میکنم که حس عجیبی بود، هنوزم میتونستم حس کنم که یواشکی بهم خیره میشه و نگاهشو ازم میدزده ولی این رفتارهاش فقط باعث میشدن که پروانه های توی دل من بیشتر و بیشتر به حرکت در بیان و دمار از روزگارم در بیارن...
همینطور که با غذاش بازی میکرد پچ پچ کنان گفت: فکر میکردم وقتی ببینمت یه عالمه حرف باهات دارم
قاشقم رو روی میز گذاشتم و آرنج هامو به میز تکیه دادم و دستامو تو هم قفل کردم: هوووم شاید... ولی مطمئنم که یه عالمه حرف داری... نامه های عاشقونه ات رو هنوزم دارم
قاشق و چنگالش رو روی میز گذاشت و با تعجب بهم خیره شد و با ترس پرسید: مگه هنوزم داریشون؟
- فکر کردی چیکارشون کردم پس؟
من و من کنان ادامه داد: اونا برای زمانی بودن که بهم اجازهی ملاقات نمیدادی... میخواستم ببینمت، خودت میدونستی چقد دلتنگت بودم و با این حال منو اذیت میکردی و میگفتی برو پی زندگیت و از این چرت و پرتا
پچ پچ کنان جواب دادم: چرا نمیرفتی هوم؟
سرش رو پائین انداخت و من منتظر بودم جوابی که با جون و دل حسش کرده بودم رو این بار از زبونش بشنوم و براش قنچ کنم
طوری که مطمئنم خودش هم صداشو به زور شنید جواب داد: چون... زندگیم تویی
و دوباره خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد. بلند شدم و سمت ساکم رفتم و وانمود کردم که صداشو نشنیدم: چی گفتی؟ من که نشنیدم ولی میخوام الآن نامه هاتو بیارم و بلند بلند بخونمش... حالا جدا از حس خوبی که داشت... هی به نظرم باید تو نوشتن بهم کمک کنی خودت هم قلم فوق العاده ای داری!
یکم دستپاچه از پشت میز بلند شد: آریا الآن وقتش نیست... بیا ناهارتو بخور!
صبر کردن جایز نبود، حتی یه لحظه. زیپ ساک رو باز کردم و چند تا نامه درآوردم و جعبه ی کوچیکی که روزبه بهم داد بود رو زیر نامه ها قایم کردم و به سمت سید قدم برداشتم. مطمئنم لبخند شیطانی که روی لبم بود اون رو به اشتباه مینداخت و کل کل هایی که با هم داشتیم مطمئنش میکرد که الآن میخوام نامه هاشو بخونم و اونم در نهایت تسلیم میشد. چند قدم به سمتم برداشت و ملتمسانه گفت: خواهش میکنم الآن وقتش نیست...
- اتفاقا هیچ وقتی مناسب تر از الآن نیست... عه اون چه گلیه؟؟
همین پرت کردن حواسش و برگشتنش کافی بود تا من جلوش زانو بزنم و جعبه ی حلقه ها رو جلوش بگیرم. زود نبود و من برای کارم احتیاجی به بیشتر فکر کردن نداشتم فکر میکنم ده سال فکر کردن من و تحمل کردنای اون برای جفتمون کافی بود.
شوکه از این رفتار یهویی من با چشمایی که سراسر تعجب بودن جلوم وایساده بود، گلوم رو صاف کردم: سید بشیر، حاضری بقیه ی عمرت رو کنار من زندگی کنی؟
همونطوری شوکه وایساده بود و من گوشه ی چشماش که رو به خیسی میرفت رو نگاه میکردم. چشماشو رو هم فشرد و در کمال آرامش لبخند قشنگی زد: این چه خواستگاری کردنیه آخه...
با ذوق پرسیدم: این یعنی آره؟
جلوم روی زمین زانو زد و دستامو محکم گرفت: جواب منو خیلی وقته که میدونی... حلقه ی نقره ای رو از جعبه بیرون آوردم و بعد از اینکه وارد انگشتش کردم بوسه ی آرومی روش زدم و لبامو چند لحظه همونجا نگه داشتم
- تو پر از سوپرایز های عجیب و غریبی آریا...
- تو هم بخاطر همین چیزاست که منو دوست داری...
.....
وقتی منو دید که دارم تشک و پتو رو جلوی بخاری پهم میکنم با تعجب جواب داد: اینجا بخوابیم؟
همینطور که مشغول پهن کردن بودم گفتم: آره... هم گرمتره، هم صدای بارون رو میشنویم، اگرم رعد و برق شد بغلت میکنم تا از چیزی نترسی...
با قدم های آهسته ای به سمتم اومد و کمکم کرد: همه ی اون سالهایی که نبودی من تو این خونه بودم، چند باری رو برگشتم اصفهان... حتی خواستم همونجا بمونم ولی دل و دینم اینجا بود بخاطر همین خیلی زود برمیگشتم. تنهایی، تاریکی، سرما و گرما... هیچکدوم از اینا نتونستن منو بترسونن چون من فقط از اینکه تو رو از دست بدم میترسم!
گردنش رو به سمت من چرخوند و نگاهش تو چشمای سرد و گیرای من گره خورد و پچ پچ کرد: من...
ولی زمزمه اش با نشستن لبای من رو لبهاش نیمه تموم موند. یه چیزی مثل یخ تو سینهی هر دوتامون ذوب شد و ته دلمون ریخت... تپش قلب من که بالا رفته بود و پلک های اون رو هم افتاده بودن... هوای دور و برمون گرم تر میشد و خونه تو سکوت عجیبی فرو رفت...
صورتش رو دو دستی قاب گرفتم و شکاف بین لبامو باز کردم تا بیشتر به لباش احاطه داشته باشم... الان یکم پر حرارت تر... مالکانه تر... مسلط تر
همین که زاویه ی صورتش رو تغییر داد و خواست جواب بوسه ام رو بده لباشو با مک عمیقی بوسیدم و سرم رو فاصله دادم و به چشماش نگاه کردم: تو با من چیکار کردی هوم؟
بدون اینکه بهش فرصت جواب دادن بدم دوباره لبامو روی لبش گذاشتم و این بار به جز لباش، لبخندش رو هم بوسیدم... سید با بی تابی همینطور که لبخند به لب داشت و چشماشو بسته بود لب بازکرد و لب بالاییم رو بین لبهاش گرفت و نرم و آهسته مکید. بوسه عمیق و بی صدا فقط با حرکت و مکش ادامه پیدا کرد تا بالاخره بوسه رو با یه صدای مکش تموم کردم.
جفتمون نفس عمیقی کشیدیم و بعد از یه دل سیر نگاه کردن به هم عقب رفتم تا پتو رو نزدیک تر بیارم که نگاهم روی گردنش که روشنایی خفیف آتش بخاری روشنش کرده بود ثابت موند. میخواستم شب بخیر بگم و بخوابم ولی نگاه مالکانه ام روش ثابت مونده بود و خیلی یهویی میل و خواستن عجیبی داغ تر از آتش بخاری تو وجودم موج میزد.
متوجه نگاه سنگینم روی خودش شد. نگاهش رو از بخاری گرفت و چشماشو سمت من چرخوند و با همون لبخند شیرینش پرسید: چرا اینطوری نگام میکنی؟
لب باز کردم تا جواب بدم ولی نفسم دوباره برید و لبهام مثل ماهی باز و بسته شد و با یه اخم جذاب بهش خیره شدم و این بار بدون مقدمه پرسیدم: اگه همین الآن ... یهو دلم بخواد عشق بازی کنیم... چی جواب میدی؟
مطمئنم از این بی مقدمگی قلبش با سرعت سرسام آوری به سینه اش میکوبید، بدون اینکه لبخندش رو از روی لباش پاک کنه زمزمه کرد: بهت نمیاد واسه رابطه خواستن اجازه بخوای...
خودم رو جلو تر کشیدم و با صدای بم تو صورتش گفتم: بهم میاد چجوری باشم؟
سید همزمان با جلو اومدن من مچ دستم رو گرفت و عقب رفت و کاملا به پشت خوابید و منو دعوت کرد که روش قرار بگیرم و اغواگرانه جواب داد: بهت میاد از اونا باشی که کار خودشون رو میکنن و بدون اجازه ترتیب طرف رو میدن
سلطه گرانه روش دراز کشیدم و با پشت دستم گونه اش رو لمس کردم و خیره بهش با همون چشمای وحشیم گفتم: ولی تو هرکسی نیستی که ازش اجازه نگیرم... من چون عاشقتم تمام وجودم مال توئه
دستاشو بلند کرد و تمام انگشت هاشو تو موهام فرو کرد و به همشون ریخت و با اخم جواب داد: غلط میکنی با کس دیگه ای بخوای اینکارو انجام بدی که بخوای ازشون اجازه بگیری
آتیش وجودم داشت با سرعت نور شعله میگرفت و بدنم پر حرارت تر از قبل میشد، به یقه اش چنگ زدم و با نهایت سرعتی که میتونستم دکمه هاشو یکی یکی باز کردم، سید کمرش رو بالاتر گرفت و اجازه داد لباسش رو از تنش در بیارم و به محض اینکه این کار رو کردم به گوشه ای پرتش کردم
مچ دست چپش رو بالا آوردم و به حلقه اش بوسه ای زدم و با صدای گرفته ای زمزمه کردم: هر وقت ذهن خواست سمت این چرت و پرتا بره دست چپت رو نگاه کن و به خودت یادآور شو که تا وقتی انگشتت رو قطع نکردن مال منی!
مچ دستش رو رها نکردم و روی تشک گذاشتم و محکم نگه داشتم. روی تنش خم شدم و لبامو روی سینه اش چسبوندم و بوسه ی عمیقی بهشون زدم.
لبای خیس و داغم رو از سینه اش جدا کردم و این بار پهلوش رو با حرص و عشق به دندون گرفتم و صدای هیس کشیدنش از روی درد رو فهمیدم ولی هنوزم محکم تر فشار دادم... اینقدر گاز زدم و بوسیدم که مطمئن بشم رد همشون باقی میمونه... همونطور با یه صدایی که از شدت لذت دو رگه شده بود گفتم: این رد ها رو ببین و یادت بمونه تا آخر عمرت مال منی!
با نگاه خمار شدهای بهم خیره مونده ولی تپش قلبش که از استرس و شرم بخاطر عشق بازی که شروع کرده بودم و میدونست که قراره داغ و سخت باشه روی هزار رفته بود و گونه هاش حسابی رنگ گرفته بودن
یقه ام رو گرفت و منو بالا کشید و کنار خودش خوابوند مث تشنه ای که به آب میرسه سرش رو توی گردنم فرو کرد تا جون داره این تن رو ببوسه...
انگشت هاش لبهی پایین پیرهنم رو گرفته بود و میخواست اونو بیرون بیاره ولی اینقدر غرق بوسیدن شده بود که نمیتونست این کارو انجام بده، پاها و پایین تنه اش بین پاهای من بودن و دستای من با بی شرمی به جون پهلو ها و کمر لختش افتاده بودن، هرچی مکش بوسه ها روی گردنم بیشتر میشد پهلو های اون محکم تر تو دستام فشرده میشدن...
با بی طاقتی برای رسیدن به لباش سرش رو عقب کشیدم و با نگاه پر نفوذی به صورت خیس از عرقش خیره موندم و لبامو بهش وصل کردم تا به ریه هام نفس برسونه...
همینطور که میبوسیدم کف دستم با نهایت بی شرمی از روی شونه هاش پایین تر رفته و باسنش رو محکم گرفتم و به خودم چسبوندم و فشار دادم...
این معاشقه اینقدر با حوصله انجام میشد که انگار قراره تا خود صبح ادامه پیدا کنه، معاشقه ای که کف این سالن و تو این هوای بارونی رمانتیک تر از هر لحظهی دیگه بود و نفس نفس زدنامون تو فضای خونه پیچیده بود...
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!