آرامش قبل از طوفان

138 18 35
                                    

صبح شده بود که با احساس گرسنگی مفرط از خواب بیدار شدم، پتو رو کنار زدم و چند لحظه لب تخت نشستم و بعد از کش و قوسی که به بدنم دادم رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم. بچه ها همه مشغول جمع کردن وسایلشون بودن تا اول وقت وارد دادگاه بشن، با نگاهی به اطراف متوجه سید شدم که روی کاناپه ی توی هال خوابیده. روزبه با دهن پر جلو اومد و لقمه ای که دستش بود رو بهم داد و همینطور که لقمه ی خودشو میجوید با کنایه گفت: گمونم من شرط رو باختم
- والا با عامل حواس پرتی که تو داری همچین چیزی دور از انتظار هم نبود
با دهن پر بهم لبخند زد، خدای من مثل سنجاب هایی شده بود که دهنشون پر از بلوط باشه
- خواهش میکنم لقمه ات رو قورت بده
- ما که با هم این... حرفا رو... نداریم
سری تکون دادم و جفتمون خندیدیم.
- همه تا سی ثانیه ی دیگه بیرون باشن
صدای آقای راد توجه بچه ها رو به خودش جلب کرد و روزبه بعد از اینکه دستی برام تکون داد و فعلنی گفت از خونه بیرون رفت. بازم خونه سوت و کور شده بود. رفتم تو اتاق سید تا جوراب هامو بردارم و یکی از کتاباشو هم بیارم و تا بیکارم بخونم. جورابامو کنار تخت پیدا کردم و به کتابای روی میزش خیره شدم... خب بذار ببینم کدوم کتابا رو نزدیک خودش نگه میداره... چشمام معطوف دفترچه ی جلد چرمی شد که بین کتابای روز میز قرار داشت. دفتر رو برداشتم و بازش کردم... خاطره نبودن ولی به نظر میرسید شعر ها و متن هایی هستن که هر از گاهی به ذهنش میرسیدن و بلافاصله و بدون ویرایش اونا رو نوشته
خوندم: قبل از خوندن اشعار میخوام بابت بی وزنیش ازت عذر خواهی کنم چون این اشعار درست زمانی به ذهن من می رسیدن که شبیه زندگیم بودن، آشفته و بی وزن! یکم دیگه ورق زدم: شاید زندگی منم داره کم کم متعادل میشه... ورق زدم: آن نگاهِ سَهویِ گوشه ی چشمی که نصیب است مرا، که به پندار تو هیچ است ولیکن همه چیز استْ مرا، میکند دلخوش مرا تا مدتی، لبخند میبخشد به من، عقلِ حاکم گویدم او عابرست! بس کن این اوهام را
- اینجا چیکار میکنی؟
چرخیدم و بهش نگاه کردم: نگفته بودی طبع شعر داری
وقتی دفترچه رو توی دستم دید قیافه اش طوری شده بود که انگار به خصوصی ترین داراییش دست پیدا کردم، دارایی که باید اونو توی گنجه میذاشت و ازش مواظبت میکرد ولی شنیده بود اگه چیز با ارزشی رو جلوی چشم بذاری کسی بهش دقت آنچنانی نمیکنه و جاش امنه ولی متاسفانه من هرکسی نبودم! به سمت من حمله ور شد و با خواهش ازم اون دفترچه رو میخواست. التماس میکرد ولی نمیتونست دفتر رو ازم بگیره، تلاش هاش نتیجه ی عکس داشت و خنده های منم اونو عصبی تر میکرد، یکم هلش دادم و رفتم پشت تخت وایسادم و اولین جمله ای که دیدم رو بلند خوندم: شده حس کنید کسی مرکز جهان شماست؟ نه اینکه در آنجا باشد که خود، آنست! مثل نبض تپنده ای استوار آمده و با خود آرامش آورده؟
- آریا خواهش میکنم دفترچه رو بده به من، اونا نوشته های خصوصی من هستن
- آ آ از این خبرا نیست
دور تخت چرخیدیم و من یه صفحه ی دیگه رو باز کردم:
آدمِ بی کَس، حواست به خودت هست که دیوانه شدی؟
با ضمیرِ قبلی ات اندازه ی یک عمر، بیگانه شدی؟
و بماند سیبِ ممنوعه ی تو، تصمیم دل دادن نداشت
و دگرگونْ حالِ تو، قیمتِ کاویدن نداشت...
دیگه تلاشی برای گرفتن دفترچه نمیکرد و نوشته هاش مثل سم توی رگهای من ریشه میدووند و مشتاق بودم همشو بخونم، چون احساساتم رو قلقلک میداد، ادامه ی شعر رو خوندم :
عشق تو مثل سوناتِ محشرِ مهتاب، پر آوازه بود
و تمنای وجودِ قامتِ رعناش، بی اندازه بود
دیگران گفتند این احساس را پایان ببخش
این مشوّش زندگی را اندکی... سامان ببخش...
دیگه تند تند نمیخوندم و کلمه ها رو آروم آروم میگفتم و من! من احمق اونقد غرق اشعار شده بودم که به دستای لرزون سید بشیر اصلا دقت نکردم، به کلماتی که هوشمندانه به کار برده بود دقت نکردم! و این صدای زنگ در بود که باعث شد اون بلافاصه از اتاق بره بیرون و هیچ حرفی نزنه، دفترچه رو روی میز گذاشتم و بیرون رفتم تا ببینم این موقع صبح چه خبر شده... همونطور که از راهرو میگذشتم تا به هال برسم صدای همهمه بلند و بلند تر میشد و من سید رو دیدم که گوشه ای مستاصل وایساده و یه برگه تو دستشه و پلیس ها و بازرس هایی که سر تا سر خونه پخش شده بودن و بعضی فایل ها رو پلمپ میکردن و خونه رو میگشتن...
....................................................................
- نه من مشکلی با این ندارم که خونه ام رو گشتن فقط متوجه نیستم که چرا وقتی خودم نبودم این کار صورت گرفته، اگه مدرکی پیدا بشه که نمیشه... هیچ اعتباری نداره چون به راحتی میتونستن اینجا جاسازیش کنن، من بهترین وکیلی هستم که این شهر به خودش دیده و این پاپوش درست کردنا برام عادیه و با اینکار فقط خودتون و اون احمقی که ازم شکایت کرده رو خوار و حقیر میکنین! با بد کسی در افتادین، تو دادگاه میبینمتون
آقای راد تلفن رو با عصبانیت و بدون خداحافظی قطع کرد، اینطور که خودش میگفت این اتفاقات اونقدرا هم عجیب نیست و گاهی براش پیش میاد، حتی یه وقتایی کسایی که توی دادگاه ازش ضربه خوردن میان و تهدیدش میکنن و این قضیه منو بدجور میترسوند، شاید بهتر بود ما هرچه سریعتر از این خونه بریم تا مبادا متهم به جرمی بشیم که مرتکب نشدیم. تا همین چند مدت پیش دلم میخواست دادگاهی بشم و آقای راد ازم دفاع کنه ولی الآن که بهش فکر میکنم، میبینم که این قضیه واقعا ترسناک تر از این حرفاست.
هوا رو به تاریکی میرفت و ما داشتیم کثیف کاری های پلیس رو از توی راه جمع میکردیم، هرچی کمد بود رو ریخته بودن بیرون، خدای من خوندن این پرونده ها چند ماه زمان میبره... تو چند دقیقه دنبال چی بودن...
- اولین بار نیست که این اتفاقات پیش میاد نگران نباش
اینو سید همونطور که ورقه های روی زمین رو جمع میکرد به من گفت، حواسم پرت بود و متوجه نشدم
- چیزی گفتی؟
- قیافه ات داد میزنه که نگرانی، دارم میگم آروم باش
اونقد نگران بودم که حتی متوجه تغییر حالت صورتم یا رفتارم نشده بودم ولی اون شده بود، من حتی همین چند ساعت پیش رو هم به دست فراموشی سپرده بودم، البته نه کاملا، شاید به نظرم اتفاق مهمی بود و باید فعلا مهر و موم شده نگهش میداشتم تا سر وقت حسابی درباره اش فکر کنم!
حس میکردم خیالاتی شدم ولی صدای زنگ، باعث شد که سر هممون به سمت در بچرخه. سید بلند شد و به طرف در رفت و وقتی که در رو باز کرد یه پسر جوون با یه تفنگ مستقیم به طرف آقای راد اومد و فقط داد میزد: تو بابای منو محکوم کردی!
همه ترسیده بودن، سارا فورا جیغ بلندی کشید که باعث شد اون پسر یه قدم به سمتش نزدیک بشه و همونطور که دندوناش رو به هم فشار میداد بگه: یا خفه میشی یا اولین گلوله نصیب تو میشه دختر جون... سارا با دو تا دستش جلوی دهنش رو گرفت و بخاطر فشاری که به خودش آورده بود تا گریه نکنه میلرزید
کسی نمیتونست کاری کنه، مطمئنا هیچکدوم از ما قبلا تو شرایطی شبیه اینم نبودیم
پسره جلوتر رفت و یقه ی آقای راد رو گرفت: به خاک سیاه مینشونمت
آقای راد به شدت آروم بود و دعوا نمیکرد چون میدونست تو اینجور مواقع چطور باید برخورد کنه ولی استرس وحشتناکی وجود ما رو گرفته بود، کاش آقای راد به جای قانون یکم هم طرز برخورد با بی قانونی رو به بچه ها یاد داده بود... روزبه یه قدم برداشت و دستش رو روی دست پسره گذاشت و آروم گفت: چرا با حرف زدن حلش نکنیم، ها؟
- د آخه تو چی میفهمی؟؟
پسره با کفی خشاب کوبید تو صورت روزبه و همینکار باعث شد روزبه نقش زمین بشه، خدای من روزبه الآن چه وقت قهرمان بازی بود... پسره روی شکم روزبه نشست و پشت سر هم به صورتش ضربه میزد و همه ی خشمش رو روی اون خالی میکرد و من با چشمای خودم خونی که صورتش رو قرمز کرده بود میدیدم... نمیدونم اون لحظه چی شد یا چرا همچین تصمیمی گرفتم ولی همه چی تو صدم ثانیه گذشت و من بودم که گلدون روی میز رو محکم تو سر پسره کوبیدم و اونو نقش زمین کردم...

Agitation (آشفتگی) Where stories live. Discover now