عروسی

122 12 29
                                    

دستی به لباسم کشیدم و به طرف در قدم برداشتم.
قبل از اینکه در رو باز کنم به سید اشاره کردم که کوله و تفنگ رو از تو هال برداره و بذاره تو کمدِ توی اتاق. مدت زیادی بود که با روزبه خوش اخلاق نبودم ولی اون یک بار هم نشده بود که باهام ترش رویی کنه و تنها رفیق عزیز من باقی مونده بود. دررو باز کردم و سعی کردم زیاد خودمو متفاوت تر از قبل نشون ندم ولی به محض باز کردن در، روزبه رو دیدم که یه کارت جلوی چشماش گرفته و لباش به خنده از هم باز شدن. یهو گفت: یه سوپرایز خفن برات دارم. یه قدم برداشتم و کارت رو از تو دستاش قاپیدم و بدون اینکه برگردم گفتم: مطمئنم به اندازه ی مال من خفن نیست
با صدای خش خش پلاستیک هایی که از پشت سرم اومد معلوم شد که روزبه بازم یه عالمه خرت و پرت خریده و آورده. بالاخره اون الآن یه دفتر وکالت داشت و چند تا وکیل زیر دستش کار میکردن و هرچقدر با من مدارا میکرد مطمئن بودم دهن شاگرداش سرویس بودن. به محض اینکه تای کاغذ رو باز کردم و اسم سارا و روزبه رو کنار هم دیدم دیگه نفهمیدم چی شد و طوری پریدم بغلش که خودم و خودش و هرچی خریده بود پهن زمین شد و من بودم که داد میزدم: کره خر داری دوماد میشی؟ و اون بدبخت فقط میگفت: آریا خفه شدم... از... روم... پاشو...
بالاخره بعد از ده بیست بار التماس از روش بلند شدم و دستشو گرفتم تا اونم بلند شه. داشتم با چشمایی که شبیه قلب شدن بهش نگاه میکردم که سرش رو کج کرد و گفت: آخرین باری که همچین قیافه ای ازت دیدم رو یادم نمیاد- یه قدم جلو تر اومد- بگو ببینم چی شده؟
- سلام
خب حلال زاده پیداش شد. سر روزبه به سمت صاحب صدا چرخید و چند لحظه ثابت موند و بعد بدون اینکه حرفی بزنه انگشت اشاره اش مدام بین من و سید میچرخید. شوکه شدنش هم مثل بقیه ی آدما نبود. مطمئنم جفتمون یه عالمه سوال از هم داشتیم بخاطر همین به نشستن دعوتش کردم و به طرف آشپزخونه رفتم تا یه چایی درست کنم و دور هم تعریف کنیم این مدت- که زیاد هم طولانی نبوده- چه اتفایی افتاده.
همینطور که منتظر به جوش اومدن آب بودم سه تا لیوان تو سینی چیدم و به حرفای سید و روزبه گوش دادم. اون اوایل روزبه رو در جریان همه چی میذاشتم. همه ی حرفایی که زده بودیم، همه ی نامه ها، اعتراف هامون و زمانایی که باهم گذرونده بودیم. بخاطر همین همه چیزو میدونست ولی بعد از یه مدت با منزوی تر شدن من دیگه نتونست ازم حرف بکشه و بفهمه چیکار میکنم. منم سعی میکردم درباره ی زندگیش کنجکاوی نکنم ولی وقتی خودش مینشست و جز به جز کارایی که کرده بود رو برام میگفت چاره ای جز گوش دادن نداشتم. مثلا میدونستم که خودشو سارا به دیدن هم میرن و منتظر بودن تا شرایط روزبه برای آماده کردن یه زندگی مهیا بشه تا روزبه بتونه سارا رو بیاره تهران. چند ماه پیش هم یه عقد محضری توی مشهد گرفته بودن و من نرفته بودم. نمیخواستم بحثش رو پیش بکشم چون مطمئنم روزبه هنوزم بابت اینکه نرفتم ازم دلخوره و حالا یهو عروسی؟ خدای من...
سینی چایی رو بردم رو روی میز گذاشتم که روزبه گفت: چند روز نیومدم به دیدنت ببین چه کدبانویی شدی... رنگ چاییاشو نگاه کن... به به به به... معلوم نیست بخاطر چیه که یهو این همه تغییر کردی
ساق پاشو لگد کردم و همینطور که میخندیدم کنارش نشستم: عروسی کِیه؟
همینطور که خم شد تا لیوان چاییشو برداره گفت: همین فردا شبه. منم زیاد اینجا نمیمونم کلی کار دارم، فردا صبح هم باید زود بیدار بشم.
با چشمایی که اندازه در قابلمه شده بود بهش نگاه میکردم که گفت: آریا انتظار نداشتی که یه هفته قبل بهت بگم، این مدت تو دائما از من فرار میکردی، باهام حرف نمیزدی، به دیدنم نمیومدی، منم گذاشتم لحظه ی آخر بهت بگم که هیچ راه فراری نداشته باشی. خودت میدونی اگه نیای چقد از دستت دلخور
میشم
دستامو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم: خیلی خب خیلی خب... مسئله اومدنش نیست، منم باید آماده شم، به سر و وضعم برسم تازه تنها هم نیستم.
سه تایی شروع کردیم به حرف زدن، از زمین تا آسمون، هرچیزی که میتونستیم و نگاه های روزبه که وقتی روی من بودن سرشار از آرامش شده بود، انگار کم کم خیالش جمع شده بود که دیگه کار احمقانه ای نمیکنم یا خودمو اذیت نمیکنم.
روزبه آخرین جرعه ی چاییشو خورد و بهم خیره شد: تو اون خرت و پرتایی که آوردم یه دست کت و شلوار هم هست، ولی واقعا نمیدونستم قراره دو نفر باشین وگرنه بیشتر شرمنده تون میکردم.
مشت محکمی به بازوش زدم و بلند شدم تا دوباره برای روزبه چایی بریزم. سید و روزبه بازم مشغول صحبت کردن شدن. گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن
روزبه همینطور که لبخند میزد رو به سید گفت: آریا خیلی دوستت داره
- تو رو هم خیلی دوست داره
- معلومه که دوست داره، ما جونمون به هم وصله، ولی این مدلش فرق میکنه
- هیچ فرقی نمیکنه
- چرا فرق میکنه
- مثلا میشه بگی چه فرقی میکنه؟
- تا حالا نخواسته با من بخوابه... پس فرق میکنه
نزدیک بود چایی رو روی دستم بریزیم، روزبه کی ایقد پدرسوخته شدی... لیوان رو برداشتم و وقتی به سمتشون برگشتم دیدم که روزبه از سر جاش بلند شده و با سید برای خداحافظی دست میده
- کجا میری روزبه تو که همین الآن اومدی
- باید برم، کلی کار دارم- یه قدم به سمتم اومد- دیدن تو، تو این حالت بهترین چیزی بود که میتونستم ببینم و خوب شدن حالت و برگشتن سید بهترین خبری که میتونستم بشنوم. خوشحالیت خوشحالی منه آریا، مواظب خودتون باشین
- خوشبخت شی رفیق عزیزم
- میدونی که اگه فردا نیاین دهنتون سرویسه؟
محکم بغلش کردم و تو گوشش گفتم: این دیگه از اون حرفا بودا، حتما میام ساقدوشت میشم
بعد از خداحافظی و رفتن روزبه رو لبام لبخندی بود که پاک نمیشد. انگار بالاخره بعد از مدتها روی خوش
زندگی داشت خودشو بهم نشون میداد.
- کتی که روزبه آورده رو بپوش ببین رو تنت چطوره
- ولی روزبه اونو برای تو آورده
- من با یه پیرهن سفید و شلوار مشکی و کروات هم خوشتیپ میشم. وقتی میگم از جذابیتام غافلی دقیقا منظورم همینه
خندید و دیگه چیزی نگفت. به سمت خریدای روزبه رفتم و مشغول خالی کردن پلاستیک ها شدم.
بیشترشون خوراکی بود و یه سری وسیله مثل شامپو و صابون... کم کم خونه رو با کمک سید مرتب کردیم و با تموم شدن کارامون سید مشغول امتحان کردن کت و شلوار شد و منم پشت میز توی اتاقم نشستم و خودکارو قلمم رو دست گرفتم تا بنویسم چون چشمه ی شعرم امشب سر جوشش داشت
...
- چی نوشتی؟
قبل از اینکه بفهمم میخواد چیکار کنه برگه رو از دستم قاپید. آرنجم رو روی پشتی صندلی گذاشتم و
بالاتنه ام رو به سمتش خم کردم: بخونش
گلوشو صاف کرد: زمانی، حضور تو را به هوای بعد از باران تشبیه میکردم، رفته بودی ولی هنوزم وجودت در هوای خیالم پرسه میزد و فراموش کردن تو را غیر ممکن میساخت. اگر روزی بتوانم دستان تو را جلوی همه بگیرم، خواهم گفت عشقی که به تو دارم
- عشقیست که حد و مرز ندارد
- در شادی و ناراحتی
- در سلامت و بیماری
- به یک اندازه دوستت خواهم داشت
- و در برابر همه چیز از تو محافظت خواهم کرد
- احساساتم را صادقانه با تو درمیان خواهم گذاشت
- و زمانی که سخن میگویی به تو گوش خواهم داد
- اگر زمین بیفتی دستانت را خواهم گرفت
- و زمانی که اوج میگیری کمک میکنم به بلند ترین قله ها برسی
- قول میدهم که این زمان و همیشه...
- همسری باشم که تو را دوست خواهد داشت
یکی از ابروهاش بالا رفت: اینی که نوشتی شبیهِ...
- خودت میدونی برعکس بعضی حرفام یه سری حرفا هست که من رک نمیزنم... این حرفایی که الآن میزنم رو کاملا نشنیده بگیر ولی اگه یه روزی خواستی با هم زندگی کنیم... با هم از ایران میریم... هیچ فشار و اجباری نیست و اگه فکر میکنی پامو زیاد از حدم دراز کردم دیگه هیچوقت حرفشو پیش نمیکشم
نمیدونم چی باعث شده بود همچین چیزایی بنویسم یا اصلا بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم این حرفو به زبون آورده بودم چون سرکشی یکی از ویژگی های من بود و باور داشتم چیزی که اولین بار به ذهنت میرسه بهترین فکریه که داری.
سرشو پائین انداخته بود و نمیذاشت حالت صورتشو ببینم. بلند شدم و بالافاصله بعد از اینکه دستشو گرفتم گفت: جایی میخوندم که میگفت برداشت آخر رو از عمد سرفه کردم تا یه بار دیگه بگم دوستت دارم... مشتاقانه منتظر میمونم تا این قول ها رو دوباره ازت بشنوم
لبام به لبخندی کش اومدن و بازوهاشو گرفتم و وادارش کردم به سمت تخت بره و تو صورتش زمزمه کردم:
آخ... اینا حرفایی بودن که نباید میزدی...

Agitation (آشفتگی) Onde histórias criam vida. Descubra agora