قبل از اینکه ما جلو بریم و بفهمیم چی شده آقای راد رو تو ماشین نشوندن و خیلی سریع هم از اونجا دور شدن. وارد خونه که شدیم با قیافه های درمونده ی رضا و امین مواجه شدیم. نه ما میدونستیم باید چی بپرسیم و نه سید نم پس میداد فقط تنها حرفی که زد این بود که فردا آقای راد با قید وثیقه آزاد میشه و خودش اگه بخواد همه چیزو براتون تعریف میکنه. این پلیس بازیا و استرس داشتن ها دیگه داشت زیاد از حد کش دار میشد ولی من به خودم قول داده بودم که اجازه ندم انرژی های منفی بیش از حد به سمتم هجوم بیارن و جدا از اون، ما ها واقعا کاری نکرده بودیم که نگرانش باشیم. اینکه برای آقای راد پاپوش دوخته بودن کاملا محتمل بود ولی هرچقدر موندن ما بیشتر طول میکشید اتفاق های جدید تر و بدتری میفتاد.
دیشب همونطور روی کاناپه خوابم برده بود و صبح با صدای کسی که با تلفن حرف میزد پلکای سنگینم رو به سختی از هم فاصله دادم و آقای راد رو دیدم. خیلی آروم و با طمانینه با کسی که پشت خط بود صحبت میکرد و یه سری چیزا رو توضیح میداد. تو این مدت متوجه شده بودیم که خودش کم گرفتاری نداره ولی برای روزبه و بقیه ی دانشجوهاش هیچی کم نذاشت. به حرفایی که میزد دقت نکردم، هرچی کمتر میدونستم بهتر بود چون ذهن خودم به اندازه ی کافی شلوغ بود و اتفاقای عجیب و غریب توش میفتاد، حتی اون لحظه ب این فکر نکردم که کِی و چطور از بازداشتگاه اومده بیرون . متوجه چشمای باز من شد و با تکون سرش بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم، چند لحظه بعد وقتی که تلفنش تموم شد جلو اومد و یه پاکت نامه دستم داد: این یه معرفی نامه برای روزبهست، به دردش میخوره، اگه خودش هم یکم تلاش کنه حتما وکیل ماهری میشه. اون خودشو به من اثبات کرد پس مطمئنا جاهای دیگه هم میتونه این کارو بکنه.
نامه رو ازش گرفتم و متعجب از اینکه چرا همچین چیزی رو به من داده ساکت مونده بودم که خودش متوجه تعجبم شد و ادامه داد: من همین امروز و فردا مجبورم اصفهان رو برای کاری ترک کنم. نمیتونم شما رو معطل نگه دارم و بیشتر تو دردسر بندازم، ممکنه قبل از اینکه روزبه مرخص بشه من دیگه اینجا نباشم بخاطر همین اینو به تو میدم. وسایلتون رو جمع کنین و از اینجا برین، هرچه زودتر بهتر، نمیخوام دچار مسائلی بشین که بهش هیچ ربطی ندارین. دلم میخواد اینجا رو بدون استرس و با خاطرات خوب ترک کنین... چند هفته ای که اینجا بودین خونه رنگ زندگی گرفته بود...
دیگه چیزی نگفت و دوبار روی شونه ام زد و ازم دور شد. حتی تصور اینکه خونه ی به این بزرگی دوباره سوت و کور بمونه یه طورایی ترسناک بود... خب الآن یعنی چی؟ باید کوله ام رو جمع کنم؟ قلبم یکم سنگین شده بود و پاهام روی زمین کشیده میشدن. حس میکردم باید یه کاری انجام بدم و برای انجام دادنش داره دیر میشه... درست همون لحظه ی آخر و موقع رفتن یه حس مبهم سراغم اومده بود. انگار گل ظریفی وسط برف و بوران زمستون سر از خاک در آورده بود، همچین حسی داشتم، همینقد بی موقع و مسلما اگه بهش توجه نمیکردم پرپر میشد. وارد اتاق خودم و روزبه شدم... خودم میدونستم چیه، میدونستم بخاطر چی نمیخواستم از اینجا برم ولی نمیتونستم قبولش کنم یا به زبون بیارمش، نه که نخوام... از ته قلبم میخواستم ولی نمیتونستم. پشت میز نشستم و دفترچه ام رو باز کردم تا از آخرین روزم بنویسم ولی امروز هنوز تموم نشده بود. من به معجزه اعتقاد داشتم و با خودم میگفتم شاید این چند ساعت باقی مونده یه معجزه ی کمیاب در انتظارم باشه.
- آریا...
کاش هر وقت به هرچی فکر میکنی به همین زودی پیداش بشه، سرم رو چرخوندم و منتظر شدم تا حرفشو ادامه بده
- داری جمع و جور میکنی؟
چشمامو به نشونه ی تاکید به هم فشردم: کم کم باید اینکارو بکنم دیگه
دوباره صدام زد: آریا...
تو چشاش زل زدم و منتظر موندم.
سرش رو پائین انداخت و زیر لب گفت: اسم قشنگیه
مثل کسایی که منتظر یه نشونه باشن بدون مکث جواب دادم: خونه ی منم جای قشنگیه، میخوای آدرسش رو داشته باشی؟
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم تو یکی از ورقه های دفترم آدرس خونه ام رو براش نوشتم، ورقه رو کندم و تا زدم و جلوش گرفتم. ورقه رو ازم گرفت و چیزی نگفت، خدای من دلم میخواست حرف بزنه، یه چیزی بگه، هرچیز احمقانه ای فقط این سکوت لعنتی شکسته بشه... بگه یه مدت دیگه اینجا بمون، بگه برو و منتظر من باش تا شرایط که آروم شد بهت سر بزنم حتی بگه برو و دیگه این طرفا پیدات نشه تا من تکلیف خودمو بدونم. ولی من نمیتونستم اونو وادار کنم هیچکدوم از این حرفا رو به زبون بیاره چون نمیدونستم براش چی ام... و تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که برای خداحافظی اومده بود و حتی اگه حرف دیگه ای هم داشت ترجیح داده بود به زبون نیاره.
مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندمش و محکم بغلش کردم. تهش اینه که ما هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم، تهش اینه که منو محکم پس میزنه تهش اینه که شرمنده ی خودم و احساسم نمیشم پس پشیمونی که به خاطر انجام ندادن کاری باشه خیلی بدتره، خیلی سخته دلتنگ چیزی بشی که مال خودت نیست، چون نچشیدیش، عمیقا حسش نکردی و این مسخره ترین چیز دنیاست. دستاش کم کم بالا اومدن و منو متقابلا بغل کرد. لبامو روی گردنش گذاشتم و بوسه ی آرومی بهش زدم و با این کارم حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد. حداقل بگو تو هم دلت برای من تنگ میشه، اگه نمیگی حداقل نشون بده... صدای بسته شدن در باعث شد از هم فاصله بگیریم. میخواست بره بیرون که دوباره مچ دستشو گرفتم، اگه اون نمیخواست حرفی بزنه پس من میزدم: بیا بریم تهران
بدون اینکه بهم نگاه کنه جواب داد: نمیتونم
- پس اینجا میمونم تا شرایط درست بشه
- نمیتونی اینجا بمونی ممکنه آسیب ببینی
میخواستم بهش بگم همه ی اون چیزی که من احتیاج دارم الآن رو بروم وایستاده، تو این مدت شده که شرایط سختی رو با هم پشت سر بذاریم، شده که من بتونم بهت تکیه کنم پس از چی میترسی؟ چرا منو پس میزنی... اول فکرم رو پر کردی و بعد قلبم رو، من نمیتونم همه ی این چیزا رو نادیده بگیرم و برم، هنوزم بهم نگاه نمیکرد و آروم گفت: من نمیتونم آقای راد رو بخاطر حسی که نمیدونم چیه تنها بذارم
بازوهاشو گرفتم و نفسهامو تو صورتش پخش کردم، دروغگوی خوبی نبود ولی اگه اون نمیدونست من که میدونستم، فشار دستامو روی بازوهاش بیشتر کردم: تو چشام نگاه کن... میخوام حرفی بزنم که تو تمام سالهای عمرم نزدم و اگه الآن به زبون نیارمش مطمئنم بدجور پشیمون میشم
- خوا... خواهش میکنم نگو... از همون لحظه ی اولی که دیدمت تو قلبم احساس سنگینی کردم، کم کم شناختمت و فهمیدم آدمی نیستی که بتونی این احساسات رو راحت به زبون بیاری و الآن اگه حرفی بزنی همه چیزو برای جفتمون سخت تر میکنی
صدای روزبه و سارا بیشتر شنیده میشد و سید متلمسانه بهم خیره شده بود و ازم میخواست که ولش کنم.
دستامو از روی بازوهاش سر دادم و بعد از اینکه فشار خفیفی به دستاش دادم یکم ازش فاصله گرفتم... میخواد ولی نمیتونه؟ یعنی من اونقد براش ارزش ندارم که برام بجنگه؟ که بیخیال یه سری چیزا بشه؟ سری تکون دادم و این افکار رو از خودم دور کردم، به هر حال من تو زندگی اون نبودم و نمیتونستم براش و بجاش تصمیم بگیرم.
همه آماده ی رفتن شده بودیم، کسی از صبح دیگه آقای راد رو ندیده بود، امین زودتر از بقیه رفته بود و الآن هم سارا داشت آماده ی رفتن میشد. گوشه ی هال وایساده بود و روزبه دستاشو گرفته بود، از چشمای سرخش مشخص بود که حسابی گریه کرده. صدای بوق آژانس که از بیرون اومد روزبه رو بغل کرد و گفت: خدافظی نمیکنم، هیچ چیز خوبی تو خدافظی نیست... و همینطور که اشکاشو پاک میکرد برای من و رضا هم دستی تکون داد و بیرون رفت. مطمئنا فاصله ای که بین روزبه و سارا میفتاد فقط مدت کوتاهی دووم داشت و خیلی زود یکی ازاین دو نفر این فاصله رو طی میکرد. چند ساعت بعد هم ما آماده ی رفتن بودیم. وارد اتاق شدم و برای آخرین بار به اتاق نگاه انداختم. چند قدمی برداشتم و در اتاق سید رو باز کردم، مشخصا قصد نداشت مارو بدرقه کنه
- انتظار نداری که بدون خدافظی برم؟
روی تخت به پهلو خوابیده بود و چشماشو بسته بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. مشخصا خودش رو به خواب زده بود و منم اصراری برای حرف زدن باهاش نکردم. فقط آروم خم شدمو لب هامو به گونه اش رسوندم و بعد از بوسه ای که چند ثانیه طول کشید تو کمترین فاصله از صورتش زمزمه کردم: من منتظرت میمونم تا یه روز بیای و گناهم رو بهم پس بدی. بعد بدون هیچ حرف اضافه ای بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. همراه روزبه سوار آژانس شدیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم و من همه ی احساسم رو چند متر اون طرف تر و تو خونه ی دو طبقه ای که روی پشت بومش یه گلخونه داشت جا گذاشتم. همه چیز مثل برق و باد گذشت و من حتی نفهمیدم چطور اعتراف کردم!
- آریا من کیف پولم رو گذاشتم توی ساک، حساب میکنی؟
سری تکون دادم و کوله ام رو باز کردم تا پول بیرون بیارم که به محض دیدن دفترچه ی جلد چرمی که اصلا برام غریبه نبود ماتم برد. تک تک سلول های وجودم برای خوندنش بهم تمنامیکردن ولی با خودم گفتم بهتره وقتی توی اتوبوس نشستیم بخونمش چون الآن اصلا شرایط مناسبی نبود و منم دنبال روزبه که حالش بهتر از من نبود کشیده میشدم.
وقتی توی اتوبوس نشستیم بلافاصله دفتر رو باز کردم. چند تا برگه که مشخص بود قبلا مچاله شدن رو تا زده بود و اول دفترچه گذاشته بود. اولی رو باز کردم: آریای عزیزم... چشمامو روی هم فشردم و بعد از نفسی که گرفتم ادامه دادم: من هیچوقت سخنور خوبی نبودم ولی با قلم و کاغذ میونه ی خوبی دارم هروقت به چشمات نگاه میکنم به سن تقویمیت میخندم چون چشات خیلی با تجربه تر و پر حرف تر از این حرفاست ولی بعد خودم شرمنده میشم و میگم که سرتا پای تو قشنگیه من حق ندارم به چیزی بخندم... بقیه ی نوشته هاشو خط زده بود . برگه ی بعدی رو باز کردم: آریای عزیزم... زندگی من پر از آشفتگیه، من نمیتونم تو رو همراه خودم وارد مسائلی کنم که کوچکترین ربطی به تو ندارن، نمیتونم آرامش زندگیت رو بخاطر هیچی خراب کنم. یکم غمم گرفت... اون خودش رو هیچی خطاب میکرد؟ یکی یکی نامه ها رو خوندم... تو هرکدوم به روش ها و ادبیات های مختلف به من اعتراف کرده بود... کاش حرف میزد، کاش منو به استیصال الآن باید چیکار کنم وا نمیداشت، اون وقت با هم یه فکری براش میکردیم. چی باعث میشه یه نفر فکر کنه همه ی سختی ها رو باید خودش تنها به دوش بکشه؟ خون به سرم هجوم آورده بود و دیگه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم، بلند شدم و داد زدم: اتوبوس رو نگه دارین!
YOU ARE READING
Agitation (آشفتگی)
Fanfictionوقتی جوونی و یه سری تصمیمات میگیری و هرطوری شده پاشون میمونی، سخته ک بعد از مدتی فراموششون کنی و اگه اون تصمیمات بعد از مدتی یهو جلوت ظاهر شن، چه واکنشی نشون میدی؟!